به گزارش مشرق، جنگ دیگر برای دهه شصت و پنجاه نیست؛ دیگر شهادت و جانبازی مختص ۸ سال دفاع مقدس نیست؛ هنوز هم بوی عطر ِشهید و شهادت در کوچههای شهرها و روستاهای کشورمان میپیچد؛ هنوز جنگ پایان نیافته؛ ۲۱۰۰ شهید مدافع ِ حرم گواه این امر است.
نسل کنونی و جنگ ندیده دیروز حالا قد کشیده است؛ بیآنکه طعم خمپاره و بمباران چشیده باشد، دل از وابستگیهایش میکَند و تفنگ به دست میگیرد و عازم مرزهای وطن و حتی کیلومترها دور از آن میشود؛ همانهایی که بیسروصدا میروند و پُر سر و صدا برمیگردند؛ همانهایی که جواب یک دنیا سؤال بیجواب هستند.
بیشتر بخوانید:
وقتی «مهدی» از آخر مجلس پرکشید؟ + عکس
«محمود» تک و تنها روی قله ۲۵۱۹ چه میکرد؟
در روزهایی که جنگ ندیدههای دهه شصتی و هفتادی هر روز خبر شهادت و جانبازیشان به گوش میرسد و در روزهایی که به نام حضرت عباس(ع) مزین شده است به سراغ یکی از این دهه شصتیهای نسل سومی میرویم که نشان دفاع از وطن را بر سینه دارد.
او رزمندهای است که در راه وطن دو چشماش را فدا کرده تا بصیرت و چشمان پُرامید را به ما هدیه کند.
سلالههایی از نمونه خلقت
حسن دستگیرزاده نماینده کسانی است که صدایشان را نشنیدهایم و نتوانستیم سؤالهایمان را بپرسیم و حالا او «شهید زندهای» است که میتواند تمامی سؤالات را پاسخ دهد.
عقربههای ساعت روی ساعت ۶ عصر است؛ آیفون طبقه دهم یک مجتمع مسکونی را میزنیم؛ آقای دستگیرزاده و همسرش به استقبالمان آمدند؛ البته وقتی برای مصاحبه هماهنگ میشدیم به ما اطلاع داده بودند که اسبابکشی خواهند کرد و وسایل و اسباب در وسط خانه است ولی هنگام ورود به منزلشان به احترام ما از نو وسایل را سرجایش گذاشته و اسبابکشی را به وقت دیگر موکول کرده بودند.
در بدو ورود به منزل، دختر ۱۱ سالهای با حجاب زیبا هم که در حال رفتن به کلاس بود، به استقبالمان آمده، چهرهاش برایم آشناست؛ حتی روی دیوار عکساش به همراه یک رزمنده دیگر قاب شده است؛ دقیقتر که میشوم، میبینم عکس آقای دستگیرزاده نیست؛ این دختر زیبا هم کسی نیست جز زهرا صفری، همان دختری که هر پنجشنبه برای دیدن پدر شهیدش لحظه شماری میکند و قلم به دست گرفته و تصویرهای ذهنیاش را از پدری که هیچ وقت ندید به قاب تصویر کشیده و بر مزار پدر میچسباند؛ سوالات زیادی در ذهنمان ایجاد شده است؛ پای صحبتهای آقای دستگیرزاده مینشینیم تا بلکه جواب سوالاتمان را بگیریم.
وقتی ۲۲ ساله بودم جانباز شدم
«حسن دستگیرزاده، متولد ۶ مرداد سال ۱۳۶۵ هستم؛ برخلاف افراد زیادی که فکر میکنند، جانبازان الان در سنین مُسنی به سر میبرند، من از نسل دهه شصتیهای جانباز هستم و مدال افتخار جانبازی را وقتی که ۲۲ سال داشتم بر گردن آویختم.
یادم هست در یک مراسم به مناسبت ۲۹ بهمن دعوت شدم و آن زمان هنوز موضوع دفاع از حرم مطرح نبود، از اینرو من را در کنار سایر جانبازان قطع نخاع هشت سال دفاع مقدس نشاندند، آنها بسیار تعجب کرده بودند که من با این سن و سال چگونه جانباز شدهام؟ من هم به شوخی به آنها گفتم که وقتی مجروح شدم به من یک عصاره جوانی دادند تا زمانی که چشمهایم بسته است به همین شکل جوان خواهم ماند ولی وقتی که چشمهایم باز شد دیگر ایام پیری نیز خواهد آمد که البته این مزاح بود و بعدها گفتم که در چه سالی و در چه عملیاتی جانباز شدهام».
شروع فعالیت در حیطه مخابرات
«سعادت داشتم تا در اواخر سال ۸۳ لباس سبز پاسداری را که یک ارزش و نماد قداست برایم است را بر تن کنم و با گذراندن آموزشهای متعددی در شهرهای تهران، شیراز و تبریز بتوانم در نهایت در تیپ ۲ آقا امام زمان(عج) شروع به کار کنم، البته شروع فعالیتهای من با گذراندن دورههای رستهای در حیطه مخابرات بود».
پا در رکاب رزمندگان دوران دفاع مقدس
«در سال ۸۷ تیپ ۲ آقا امام زمان(عج) ماموریت یافت تا یک ماموریتی به منطقه شمال غرب جهت مقابله و پیشگیری از گروهکهای تروریستی و اقداماتی که آنها انجام میدادند، اعزام کند و این همان فرصت و دریچهای برای من بود تا خودم را پا در رکاب رزمندگان دوران دفاع مقدس ببینم چراکه ما هم شبها عملیات میرفتیم و فرماندهانمان نیز خود را با سربازان در یک سطح میدیدند؛ همه بچهها به قدری از دلبستگیهای دنیوی دست کشیده بودند که غیرقابل وصف است. جالبتر این بود که خود رزمندگان دفاع مقدس نیز در آن عملیاتها همراه ما بودند و این برای ما کلاس عمیق و تئوری همراه با کسب تجربه به شمار میرفت».
تلنگری برای همه
«قبل از اینکه عازم عملیات شوم به عنوان دانشجوی دوره کاردانی حسابداری در پیام نور تبریز مشغول به تحصیل بودم تا این که خرداد ماه سال ۸۷، تبریز میزبان پیکر شهدای شمالغرب شد؛ این اتفاق تلنگری برای همه بود تا یک لحظه به یاد بیاورند که اگر در شهر و دیار خود آسوده هستیم به منزله آرامش در مرزها نیست و جوانان و جانفشانان زیادی هستند که با نثار خون خود، این آرامش را برای ما رقم زدهاند؛ حتی خانوادهام نیز به علت اینکه فعالیت من در حیطه مخابرات بود، لحظهای به این فکر نمیکردند که مقابل گروهکها باشم، ولی تشییع پیکر شهدای شمالغرب و خبر شهادت شهید ناصر صفری این تلنگر را بر همگان وارد کرد و نگرشها را تغییر داد؛ حتی خانوادهام از من پرسیدند که حسن تو کجا میروی؟ آنجا چه کارهایی میکنید؟ تنها پاسخ من به آنها این بود که این یک سعادتی است که خدا نصیبمان کرده».
میگویند ما برای دفاع از مرزها پولهای آنچنانی میگیریم!
«چندین بار به منطقه اعزام شدم ولی وقتی به تبریز میآمدم، احساس میکردم چیزی را کم دارم؛ واقعاً دلبسته آن منطقه شده بودم؛ از نزدیک شاهد خلوص نیت دوستانم بودم؛ اکثرا در اعتکاف و راز و نیاز با خدا بودند ولی متاسفانه گاهاً در جامعه نمود پیدا کرده است که ما جانبازان و رزمندگان برای دفاع از مرزها پولهای آنچنانی میگیریم ولی اصلا چنین خبری نیست».
انگار قرعه به نام من شده بود
«۲۹ تیر سال ۱۳۸۷ آخرین روز شیفت من بود که برای تسویه حساب ترم به دانشگاه پیام نور رفتم؛ به خاطر عروسی برادرم به رفقایم در منطقه قول داده بودم تا شیرینی بخرم؛ برای اینکه دست خالی پیش آنها نروم در مسیر، خربزه خریدم؛ زمانی که به مقرّ رسیدم به یکباره صدای بیسیم آمد؛ قسمتی از آن مکالمات که در رابطه با انفجاری در حاجیجفان از روستاهای سلماس بود را ضبط کردم؛ در آن انفجار ۴ نفر شهید شده بودند؛ وقتی بیرون رفتم، دیدم که یک تویوتا برای رفتن به منطقه آماده شده است و حتما باید در کنار آنها یک نیروی مخابرات نیز حضور داشته باشد؛ انگار قرعه به نام من شده بود؛ بدون اینکه اطلاع دهم با آن تویوتا به منطقه عازم شدم. در آن عملیات، شهید ملکوتی نیز حضور داشت».
تلههای انفجاری تروریستهای پژاک
«البته این را هم بگویم که معمولا کمتر پیش میآید تا گروهکها رو در رو با ما جنگ کنند، در حادثهای که منجر به شهادت شهید ناصر صفری نیز شد، تروریستها در جاده خاکی مواد منفجره دفن و با بیسیمهای کنترل از راه دور اقدام به انفجار خودروی آنها کرده بودند و دقیقا باز هم از همان شگرد در ۲۹ تیر ۸۷ استفاده کردند.
آنها یک مواد منفجره بسیار قوی را زیر شانه خاکی جاده دفن کرده بودند که البته مجروحیت ما نیز به صورت مستند است. شهید عباس عبداللهی روایت میکرد که از ۲۰۰ متر بعد از محل انفجار، قنداق اسلحه را پیدا کرده بودند و شدت انفجار به قدری مهیب بود که شهدا در فاصلههای مختلفی از هم روی جاده دراز کشیده بودند».
لحظه انفجار
«چالههای زیادی در وسط جاده قرار داشت که داخل یکی از آنها یک سیم سیاه رنگی بود؛ شهید ملکوتی وقتی فهمید آن سیم مشکلساز میشود، وارد چاله شد و آن سیم را با احتیاط بیرون کشید؛ داخل چاله یک بطری حاوی بیسیم کنترل از راه دور جاگذاری شده بود؛ شهید ملکوتی وقتی از چاله بیرون آمد؛ باهم روبه رو شدیم، دقیقا همان لحظه چاشنی کشیده شد؛ صدای مهیبی همه جا را فرا گرفت؛ من دیگر یادم نمیآمد که چه اتفاقی افتاد؛ دوستانم روایت میکردند که ۲۰ متر آن طرفتر پرتاب شده بودم».
رفتم که خار از پا کِشم، محمل زِ چشمم دور شد
«تنها جملهای که میتوانم در مورد مجروحیتم بگویم این است که "رفتم که خار از پا کِشم، محمل زِ چشمم دور شد"، یک لحظه من غافل شدم، صد سال راهم دور شد". ابتدا به بیمارستان سلماس اعزام شدم و از آن جا به بیمارستان عارفیان ارومیه انتقال یافتم؛ چند روزی که از وضعیتام بی خبر بودم؛ سردار پورجمشیدیان به ملاقاتم آمد.
تازه شروع به مکالمه میکردم که دوباره از آنجا به بیمارستان شهید محلاتی تبریز و سپس به بیمارستان بقیهالله تهران منتقل شدم؛ روزهای تلخ ولی خاصی بود؛ تا زمانی که به تهران انتقال نیافته بودم هنوز خبر شهادت شهید ملکوتی را به من نداده بودند تا اینکه از طریق یکی از دوستانم که به ملاقاتم آمده بود، فهمیدم او شهید شده است».
یادمان شهدای امنیت
«چشمانم را از دست داده بودم؛ دلم غم عجیبی داشت؛ با خدای خود حرف نمیزدم که چرا باید یک انفجاری که بین من و شهید ملکوتی اتفاق افتاد، او شهید شود و من بمانم. بعد از اینکه کمی حالم خوب شد بر سر قبر شهید ملکوتی رفتم و سپس مراحل درمان خود را پیش گرفتم. در حال حاضر، محل انفجار ماموریت ما را با عنوان یادمان شهدای امنیت نامگذاری کردهاند».
نابینایی او را در پیچ و تاب زندگی گرفتارش نکرده است، بلکه با همان روحیه جهادی در راه اعتلای فرهنگ قدم برمیدارد.
فقط محور مقاومت برایم عوض شده است
«پس از مجروحیت رفت و آمد زیادی به خانه ما میشد و حتی خیلیها از من میپرسیدند حالا که مجروح شده و اسلحه را زمین گذاشتهای، دوست داری تا چه کسی آن اسلحه را بردارد؟ من فقط با یک جمله پاسخشان را میدادم که کسی اسلحه زمین نگذاشته است و فقط محور مقاومت عوض شده است، زیرا اگر روزی در کوههای مرزی از کشور دفاع میکردیم الان نیز میتوان در بخش فرهنگی ایثار کرد».
بازگشت به دانشگاه
«بعد از مجروحیت که حالم کمی خوب شد، تعدادی از واحدهای درسیام باقی مانده بود؛ دوباره به دانشگاه رفتم و آنها را پاس کردم.
بعد از اتمام درس، وارد تیم گلبال استان شدم و قبل از اولین مسابقه و در آبان سال ۸۸ با همسر شهید صفری ازدواج کردم؛ خوش قدمی همسرم باعث شد تا لیسانس و سپس مدرک کارشناسی ارشد خود را از دانشگاه تبریز کسب کنم.
البته تا یادم نرفته این را هم بگویم که با جانبازان بصیر یک تشکل فعال جانبازان بصیر استان را تشکیل دادیم؛ تا به حال با دوچرخههای دو نفره ۶ بار مسیر تبریز تا تهران را رکاب زدهایم؛ هر سال در سالگرد حضرت امام(ره) با دوچرخه همراه با تیم جانبازان این مسیر را رکاب میزنیم؛ دو بار قله سبلان و یک بار نیز قله دماوند را فتح کردهایم».
مزرعه شادی
«شهید صفری در گردان تکاور تیپ ما بود و من نیز در تیم مخابرات آن تیپ حضور داشتم؛ پنجره اتاق ما رو به آسایشگاه آنها بود؛ در آنجا یک جایی بود که شهید صفری مزرعه شادی مینامید؛ سیفیجات در آنجا میکاشت و همیشه شاهد فعالیتهای او بودم.
در برخی عملیاتهای پاکسازی و کلاسهای مخابراتی با هم بودیم و از دور آشنایی با او داشتم ولی تحول بزرگ و افسوس از اینکه او را نشناختم زمانی بود که کلیپی از شهادت شهید صفری پخش شد که او حین شهادت فقط از خدا طلب عفو میکرد».
پشیمان بودم که چرا شهید نشدم
«از اینکه در آن ماموریت جانباز شده بودم، خیلی پشیمان بودم، دوست داشتم من هم شهید میشدم؛ نمیخواهم حس کنید که حرفهایم طعم ریا دارد ولی من عاشق شهادت بودم و از بچگی در پای منبر و مساجد و پایگاهها حضور داشتم؛ من فرزند یک کارگر نانوا هستم؛ در تهران متولد شدم ولی بزرگ شده منطقه بازارچه سیلاب هستم؛ همیشه خدا را شاکرم که پدرم، ما سه برادر و یک خواهر را با نان حلال بزرگ کرده است؛ او جزو کارگران بیسواد بود ولی با افتخار میتوانم بگویم که با مرام و پاکدامنی کار کرده است و حتی به خاطر اینکه صاحب کارش، خمیر نان را کمی کوتاهتر در تنور ریخته بود با او دعوا کرد و کارش را رها کرد».
رسالت جانبازان بسیار سنگینتر است
«دور ماندن از خانواده شهدا را همیشه یک خلاء میدیدم. الحمدالله اخیراً به لطف مدافعان حرم، توجه به شهدا زیادتر شده است البته هنوز کم توجهی وجود دارد ولی نسبت به گذشته خیلی فرق کرده است.
وقتی به مناطق شمالغرب میرفتم احساس میکردم که یک چیز گرانبهایی را به دست خواهم آورد و همیشه منتظر بودم.
همیشه آرزوی یک جانباز این است که هیچوقت از قافله شهدا عقب نماند ولی قطعاً بیرق و رسالتی که بر دوش جانبازان هست بسیار سنگینتر است و اگر ما به عشق رهبری و اسلام از تبریز به تهران رکاب میزنیم به خاطر فرهنگ و ایثار و شهادت و ترویج آن است و اصلاً اینگونه نیست که همیشه شهدا فقط گریه میکنند بلکه آنها گریهی توام با معرفت و بصیرت و پیروی از ولایت داشتند».
واسطهگری شهید عبدالهی برای ازدواج با همسر شهید صفری
«در اوایل مجروحیتم فقط موضوعات دارو، درمان و پزشک در منزل مطرح میشد ولی از سال ۸۸ به بعد دیگر موضوعات ازدواج نیز مطرح شد؛ خانوادهام گزینههایی را به من معرفی میکردند و اصرار به ازدواج من داشتند؛ بعد از مدتی با درخواست خودم و واسطهگری شهید حاج عباس عبداللهی صلاح بر این شد تا به خواستگاری همسر شهید صفری برویم تا در صورت رضایت، با هم ازدواج کنیم به خاطر همین شهید عبداللهی با پدر شهید صفری صحبت و موضوع را مطرح کردند».
در اولین روز خواستگاری، حجتالاسلام والمسلمین حسن کاملیفرد را نیز با خود بردم تا در همان روز بله را بگیرم و به عبارتی مسلح رفته بودم.
پیوندی از جنس ایثار و صبر
خانم رقیه عبدیان، همسرش نیز در ازدواج با یک جانباز معاملهای زیبا با خدا کرده و مسوولیت سنگینی بر دوش گرفته است؛ او میگوید:
«زهرا ۹ ماهه بود که همسرم (شهید صفری) به شهادت رسید؛ چهلم شهادت آقا ناصر بود که لباسهای او را در یک طلقی آوردند و من آنها را در یک گوشه اتاق گذاشتم تا همیشه جلوی چشمم باشد؛ هر کسی هر حرفی به من میزد به آنها میگفتم که مگر نمیگویند شهدا زندهاند؟ پس همسر من نیز زنده است».
اصلاً قصد ازدواج نداشتم
«بعد از شهادت شهید صفری، پیشنهاد ازدواج زیادی مطرح میشد ولی من قبول نمیکردم؛ معتقد بودم که همسرم زنده است؛ اصلاً قصد ازدواج هم نداشتم تا اینکه همکاران آقای دستگیرزاده را پیشنهاد دادند؛ من نیز این موضوع را با خانواده خود مطرح کردم؛ آنها چیزی نگفتند و دورادور با آقای دستگیرزاده آشنا بودند و میدانستند که در یک حادثهای، انفجاری رخ داده و شهید ملکوتی به شهادت رسیده و جوان دیگری به نام دستگیرزاده، جانباز شده است.
به علت اینکه خودم یک زن جوان بودم به همین خاطر نمیتوانستم با آقای دستگیرزاده حرف بزنم و احوالشان را جویا شوم ولی از مادرشان میپرسیدم و آنها به من گفته بودند که میخواهند آقای دستگیرزاده را سر و سامان بدهند و دنبال یک دختر خوب هستند ولی اصلاً فکر نمیکردم که قسمت من خواهد بود».
همسری یک جانباز افتخار است
«وقتی پیشنهاد این ازدواج مطرح شد، عدهای از اطرافیانم میخواستند من را از این ازدواج منصرف کنند ولی من با توجه به عقایدی که داشتم و اینکه همسری یک جانباز افتخاری برایم بود، این وصلت را پذیرفتم البته بعد از شهادت شهید صفری برخی افراد گفتند که خوب شد به شهادت رسید و جانباز برنگشت وگرنه چه کسی از او مراقبت میکرد؛ این حرفها همانند تیری به قلبم بود چراکه من حاضر بودم تا آقا ناصر جانباز برمیگشت و دخترم بیپدر نمیماند؛ میخواستم به همه آنهایی که شماتت کردند بگویم که من هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی شهید صفری را تنها نمیگذاشتم، از اینرو با آقای دستگیرزاده ازدواج کردم».
چندین بار آقای دستگیرزاده را ناصر خطاب کردم
«وقتی که میخواستم ازدواج کنم، عدهای به من گفتند که مشکلات زیادی را پیشرو خواهم داشت، ولی به خدا قسم حتی یک مشکل هم به چشمم نیامد و حتی اوایل فکر میکردم که آقا ناصر جانباز شده و برگشته است و چندین بار نیز آقای دستگیرزاده را با نام ناصر خطاب کردم».
دوران نامزدی کوتاهی داشتیم
«خلاصه آبان سال ۸۸ بود که آقای دستگیرزاده به اتفاق خانواده و حجتالاسلام کاملیفر به خواستگاریام آمدند و روز عقدمان نیز سالروز ازدواج حضرت فاطمه(س) و حضرت علی(ع) بود؛ نکته جالب ازدواج ما این است که ما دوران نامزدی کوتاهی داشتیم که آن را نیز آقای دستگیرزاده در مسابقات گلبال حضور داشتند».
دستهای پشت پرده خواستگاری!
«البته یک چیز خندهدار نیز از روز خواستگاری برایتان تعریف کنم؛ روز خواستگاری و دقیقا اولین روز آشنایی خانوادهها بود که آقای دستگیرزاده با خود یک روحانی (حجتالاسلام کاملیفر) را هم آورده بود و وقتی خانواده من او را دیدند به من گفتند که شما حرفهایتان را زدهاید و ما الکی اینجا هستیم در حالیکه من اصلا روحمم نیز خبر نداشت و یک امر کاملا غیرمنتظره بود؛ بعدها فهمیدم این کار با پشتیبانی سردار پورجمشیدیان رقم خورده است».
مهریه ۲۰۰ سکهای
«اتفاقات مبنی بر مهریه نیز جالب بود چراکه مد نظر من ۱۴ سکه بهار آزادی بود ولی از مراسم یک ساعت گذشته بود و کسی حرفی نمیزد تا اینکه دایی من خواست تا مقدمهها را شروع کند و گفت که ۲۰۰ سکه بهار آزادی را قبول میکنید و یا نه؟ آقای دستگیرزاده بلافاصله بله گفت و همه گفتند: مبارک است».
به رکوردر نگاه میکنم و تا الان ۱ ساعت و ۳۷ دقیقه را ضبط کرده است ولی همچنان سوالات و حرفهای زیادی برای گفتن وجود دارد؛ دوست دارم از زهرا بیشتر بدانم؛ از رابطهاش با آقای دستگیرزاده و سوالهای زیادی که در ذهن دارم.
آقای دستگیرزاده در حالی که محمدطاها را در زانوهایش خوابانده است و مراقب است تا از روی مبل نیافتد، به سخنانش ادامه میدهد.
هرگز همسرم را ندیدهام
«من قبل از این که چشمهایم را از دست بدهم، خانم عبدیان را ندیده بودم و از تعریف اطرافیان و منش و رفتار او یک فردی را در ذهنم تجسم کردهام ولی تجسم نابینایی با بینایی بسیار متفاوت است و این خُلق و خوی افراد است که در تجسم موثر میباشد؛ حالا هم در روابط اجتماعی من نیز این امر تاثیر دارد و برایم مهم نیست که فردی که با او حرف میزنم چه لباس و قیافهای دارد بلکه با دل افراد ارتباط برقرار میکنم».
حیا و حجاب برایم مهمتر از قیافه است
«البته قبل از اینکه جانباز شوم نیز معیار عفت، حیا و حجاب برایم بیشتر از قیافه مهم بود و همیشه دوست داشتم تا با دختری ازدواج کنم که فاصله طبقاتی فاحشی با ما نداشته باشند چراکه ما یک خانواده متوسطیم و الحمدالله خداوند یک همسر عفیفه، پاکدامن و باوقار نصیبم کرد».
من آن طرف دیوار را هم میبینم!
«یادم میآید یک بار به دفتر فرماندهی رفتم و خواستم با فرمانده دیدار کنم ولی دفتردارش به من گفت که بگذارید به فرمانده اطلاع بدهم ولی بعد از دقایقی آمد و به من گفت که فرمانده گفتند که حتما یک دیدار ویژه با شما خواهم داشت در همین حین بود که آقای یوسف محمدی وارد شد و من به او گفتم که حاج یوسف انگار این آقا من را نشناخته است و نمیداند که من آن طرف دیوار را هم میتوانم ببینم و برای اینکه من را از سرش وا کند به آن اتاق رفت و دو کاغذ را جابه جا کرد و الان به من میگوید که بروم و بعداً بیایم».
وقتی نام جانباز میآید فکر میکنند به جانبازان خیلی میرسند!
خانم عبدیان، همسر آقای دستگیرزاده، رشته کلام را در دست گرفته و با بغض ترکیده که انگاریادگار چندین ساله در گلویش است، ادامه میدهد:
«هر خانواده در زندگی خود مشکلات زیادی دارد ولی زندگی با یک جانباز مشکلات زیادتری نسبت به فرد عادی دارد که همه این مشکلات قابل بیان نیست.
متاسفانه هر کسی از بیرون به ما نگاه کرده با چشم مادیات نگاه میکند به طوریکه تا وقتی که نام جانباز میآید همه فکر میکنند که به جانبازان خیلی میرسند و جانبازان وضع بسیار خوبی دارند در حالیکه این چنین نیست».
اشک زهرا را در مدرسه درآوردهاند!
«بارها پیش آمده است که به زهرا در مدرسه گفتهاند که زهرا دختر شهید است و حتماً خیلی به او میرسند و چندین بار گریه زهرا را در آوردند؛ شاید بیشتر از من بچهها سختی میکشند ولی آنها به وضعیت پدر خود عادت کرده و به او افتخار میکنند؛ مطمئن باشید که بچههای من نیز علاقه دارند تا پدرش آنها را پارک برده و یا رانندگی کند ولی تحمل کردند؛ حتی من نیز علاقه دارم تا وقتی لباس میخرم، نظر همسرم را بدانم ولی ما چنین شرایطی را نداریم.
زمانهای زیادی اتفاق افتاده که گریه کردم اما هیچ کسی خبردار نشده است ولی همیشه از صبر خانم زینب(س) الگو گرفتم».
وقتی مریض میشویم همسرم ما را به دکتر میبرد
آقای دستگیرزاده از منظر دیگری به این سختیها نگاه کرده و میگوید: «طبق معمول در هر خانواده، اگر کسی مریض شود بیشتر پدر خانواده آنها را به بیمارستان میبرد ولی در خانه ما برعکس است؛ وقتی بچهها، من و یا همسرم مریض میشویم، این همسرم هست که ما را سوار ماشین کرده و به دکتر میبرد؛ حتی یکبار یادم است که خودش بیمار شده بود و دکتر گفت که باید بستری شود ولی او گفت که سه بچه کوچک در خانه دارد و نمیتواند آنها را تنها بگذارد و به خاطر همین با سرم در دست رانندگی کرد و به خانه آمد».
برخی مشکلات جانبازان در جامعه شفاف نشده است
«یک روز همسرم پشت فرمان دچار تپش قلب میشود و اورژانس او را از خیابان برداشته و با خود میبرد و بچهها در ماشین میمانند؛ وقتی زهرا با من تماس گرفت من بدون چاره بودم و نمیدانستم باید از کدام خیابان و کوچه آنها را پیدا کنم؛ برخی مشکلات جانبازان در جامعه شفاف نشده است؛ فکر کنید وقتی سر بچه به میز میخورد تا من متوجه شوم که کجایش برخورد کرده است، کار از کار گذشته؛ اینها جزو مشکلات ریزی هستند که به چشم هیچ کسی نمیآید».
برایم سخت است از دیگران کمک بگیرم
«البته همیشه سعی میکنم تا فرزندانم این احساس را که دست پدری پشت سر آنها نیست را نداشته باشند بلکه همیشه پشتیبان آنها بوده و خواهم بود؛ برای مثال روزی شیر خانهمان خراب شده بود ولی من با سختیها فراوان، آن را باز کرده و بعد از دو ساعت آن را تعمیر کردم؛ همیشه سعی میکنم تا این کارها را خودم انجام دهم در حالیکه شاید این کار در دست یک فرد بینا یک ربع طول بکشد؛ برای من نیز سخت است تا از دیگران کمک بگیرم ولی الحمدالله خداوند کمکهای زیادی مانند برادرها، پدر زن و برادر زن به من داده است که در همه کارهایم به من کمک میکنند».
با چشم بسته هم میتوان کارهای زیادی انجام داد
«هیچ وقت دوست ندارم تا اطرافیانم فکر کنند که وقتی یک نفر نابینا میشود، دیگر به درد هیچ کاری نمیخورد بلکه با فعالیتهای خود سعی کردم تا نشان دهم که با چشم بسته نیز میتوان کارهای زیادی را انجام داد».
زهرا یادگار شهید صفری است
از رابطه آقای دستگیرزاده و زهرا خانم(دختر شهید صفری) میپرسم که مادر زهرا میگوید: «زهرا یادگار شهید صفری است اما شناسنامه فامیلی او را تغییر ندادیم و از همان اول واقعیت را به او گفتیم و حتی او از بچگی میگوید که من دو پدر دارم که یکی شهید شده و دیگری جانباز است، ولی گاها پیش آمده که در مدرسه به زهرا بگویند که پدرت شهید شده است و آن کسی را پدر مینامی، حتما پدربزرگت است».
زهرا رابطه بسیار خوبی با پدرش (آقای دستگیرزاده) دارد و هر رازی که داشته باشد اغلب به آقای دستگیرزاده تعریف میکند. او با هر سه فرزندش صمیمی بوده و فرقی بین آنها نمیگذارد.
بدجنسی برخیها در مورد زهرا
حال، آقای دستگیرزاده که به نام زهرا حساس است، میگوید: «بعد از ازدواج ما برخیها از روی بدجنسی به خانواده شهید صفری گفته بودند که ما فامیلی زهرا را تغییر دادهایم و آنها نیز خیلی ناراحت شده بودند و حتی وقتی آشنایان آقای صفری را بیرون میدیدم از زهرا میپرسیدند که زهرا فامیلی تو چیست در حالیکه ما چنین کاری را نمیکنیم و زهرا یادگار شهید صفری است».
عکس بابا ناصر
«وقتی سر مزار شهید صفری میرویم، محمد طاها و محمد متین میگویند که سر قبر بابا ناصر میرویم و حتی چند روز پیش که بعد از ۱۱ سال به منطقه رفته بودیم وقتی بچهها عکسهای شهید صفری را دیدند، فریاد میزدند که عکس بابا ناصر».
کاش تیر به چشمش نمیخورد
رو به آقای دستگیرزاده کرده و از نظرش را در مورد حضرت ابوالفضل(ع) میپرسم: «ابوالفضل نماد ایثار و ولایتمداری است؛ قبل از مجروحیت در روزهای آخر ماه محرم بود که مداحی در دستهجات گفت که کاش تیر به چشمش نمیخورد و من همانجا در دلم گفتم که کاش به چشمش نمیخورد و به چشمم میخورد».
مگر میشود آدم هدیهای را که داده، پس بگیرد؟
«یادم هست زمانی که چشمهایم را از دست نداده بودم در یک سامانهای خاطرات شهید داروئیان را میخواندم؛ روزی شهید داروئیان با مادرش به زیارت میروند؛ مادر او دست به دعا میکند و از خدا میخواهد تا چشمهای پسرش را به او پس دهد ولی این شهید رو به مادر خود کرده و میگوید: "آبا جان مگر میشود آدم یک هدیهای را که داده، پس بگیرد؟" این حرفها روی من اثر میگذاشت و وقتی میدیدم که حضرت ابوالفضل(ع) هم از چشم و دستهایش گذشت ولی از ولایت نگذشت، من هم دوست داشتم تا خودم را شبیه ایشان کنم که البته غیرممکن است زیرا وقتی نام حضرت ابوالفضل(ع) را میشنوم از خودم خجالت میکشم "دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه هر دو جانسوزند، اما این کجا و آن کجا"».
دیدار خصوصی با رهبر انقلاب
«قبل از جانبازی افتخار این را داشتم تا در دیدار همه ساله مردمی در ۲۹ بهمن، با رهبر معظم انقلاب دیدار کنم ولی بعد از مجروحیت شدت علاقهام برای دیدار بیشتر شد؛ با نامهنگاریهایی که انجام دادم تمایل به این دیدار با چشم دل داشتم، وقتی قله دماوند را فتح میکردم، آن زمان حضرت آقا به خاطر کسالت در بیمارستان بستری شده بود؛ من هر قدمی که برای فتح برمیداشتم همراه با دعای سلامتی برای ایشان بود؛ خلاصه از زیارت اربعین تازه برگشته بودم که فرماندهی تیپ ۲ امام زمان(عج) با من تماس گرفت و خبر دیدار خصوصی را داد؛ از شدت هیجان نمیدانستم چه کنم؛ بلافاصله موضوع را با خانواده در جریان گذاشتم و خود را آماده این سفر با ارزش کردیم.
بعد از عبور از گیتهای امنیتی در یک اتاقی منتظر ماندیم؛ اصلاً انتظار نداشتم تا حضرت آقا هم از آن دربی که ما آمدهایم، وارد شود. پنج خانواده شهید حاضر در آنجا از شهدای امنیت کشور بودند؛ من سرپا میخواستم تا وجود حضرت آقا را حس کنم که به یکباره برادرم با آرنج به من زد و گفت که حسن، حضرت آقا روبرویت ایستاده است؛ نمیدانید چه حسی عجیبی بود و ناخودآگاه دست جانباز ایشان را در دست گرفته و بوسیدم؛ ایشان را بغل کردم و در بغلشان چنان گریه میکردم و از اینکه مبادا اشکهایم به لباس ایشان برخورد کند، خجالت میکشیدم.
حضرت آقا هنگام جدا شدن، انگشتر خود را در دست من گذاشتند؛ البته کسی هم متوجه نشد که ایشان اینکار را کردند ولی برای من به مثابه این بود که همه چیز خود را به من دادند».
آنجا تپه نیست، ارتفاعات است
«نماز ظهر را به ایشان اقتدا کردیم؛ کل نماز را گریه میکردم؛ بعد نماز به برادرم گفتم که متوجه شدی که حضرت آقا به من چه چیزی داد؟ او تعجب کرده بود که حضرت آقا کِی و در چه زمانی این کار را کرده است.
رهبر معظم انقلاب اسامی خانوادهها را قرائت میکرد و با هر کدام چنان گرم و صمیمی حرف میزد که گویا چندین سال است که از نزدیک همه آنها را میشناسد؛ ایشان به قدری به مناطق مشرف بودند که وقتی یکی از میهمانان به منطقهای تپه گفتند، ایشان اصلاح کردند و فرمودند که آنجا تپه نیست و ارتفاعات است».
از رهبر انقلاب خواستم یک هفته در نمازهای شبشان مرا دعا کنند
«بالاخره نوبت به من رسید؛ حضرت آقا صدایم کردند؛ من صحبتهای خود را با یک شعر تُرکی شروع کردم و ایشان به زیبایی آن شعر را تفسیر کردند و سپس ماندم که چه چیزی از ایشان بخواهم؛ زیرا ایشان انگشترشان را به من داده بودند، از اینرو دوباره خواستم تا ایشان را در آغوش بگیرم و دستشان را ببوسم؛ به بهانه بوسیدن دست جلو رفته و از ایشان خواستم تا یک هفته من را در نمازهای شبشان دعا کنند».
جانبازی پلهای شد تا رهبر انقلاب را ببینم
«خدا را شکر میکنم که جانبازی پلهای شد تا حضرت آقا را ببینم؛ زیرا اگر چشمهای خود را در راه خدا نمیدادم و ابوالفضل گونه نبودم خود را لایق نمیدانستم؛ البته الان نیز خود را لایق نمیدانم که دستهای حضرت آقا را ببوسم».
حس و حال همسر آقای دستگیرزاده نیز از دیدار با رهبر انقلاب شنیدنی است، او میگوید: «وقتی ماه محرم میآید، همیشه خانم زینب(س) و صبر ایشان در ذهنام خطور میکند و آرزو میکنم تا خداوند همه ما را عاقبت به خیر کرده و شرمنده شهدا و جانبازان نکند».
«شهدای مدافع حرم از جمله شهدایی بودند که ادعای اینکه دیگر جوانان دفاع مقدس وجود ندارد را نقض کردند و با توجه به اینکه شهدای مدافع حرم اکثرا زیر ۳۰ سال هستند پس همسران آنها نیز در سن کم بوده و خیلی جوان هستند از اینرو باید دوباره ازدواج کنند و فردی را برگزینند که در راه شهادت و لایت باشد».
«متاسفانه در ذهن همه جا افتاده است که همسران شهدا نباید ازدواج کنند؛ خود من هم بعد از شهادت شهید صفری، حرفهای زیادی شنیدم ولی به هیچ کدام توجه نکردم؛ همه آنها را به خدای بزرگ سپردهام و از همه آنهایی که به من ایراد میگرفتند، میخواهم تا یک روز وارد زندگی ما شوند و ببینند که آیا من به خاطر خوشگذرانی ازدواج کردهام؟».
خوشحالی رهبر انقلاب از ازدواج مجدد همسران شهدا
«در دیدار با رهبر معظم انقلاب همه همسران شهدای امنیت که حضور داشتند، مجدداً ازدواج کرده بودند و حضرت آقا از این موضوع خشنود بود و حتی تاکیداً فرمودند که بنده وقتی میشنوم همسر شهیدی ازدواج کرده است، خوشحال میشوم ولی خوشحالتر زمانی میشوم که این همسر شهید با یک جانباز وصلت میکند».
با خانواده شهید صفری رابطه خوبی داریم
«در حال حاضر ما با خانواده شهید صفری رفتو آمد داشته و روابط خوبی داریم. البته در برههای از زمان عدهای خواستند تا رابطه ما را خراب کنند ولی با مدیریت اجازه ندادیم تا آنها به اهدافشان برسند. حتی الان آنها در مکه هستند و مدام به صورت تصویری با آنها صحبت میکنیم و اگر حسن آقا را نبینند حتما سراغش را خواهند گرفت».
وقتی خوابم تعبیر شد
«خیلی وقتها پیش آمده است تا خواب همسر اولم را ببینم؛ وقتی زهرا یا من مریض و یا ناراحت هستیم بلافاصله به خوابم من و اطرافیان میآید؛ دو هفته پیش دوباره خواب او را دیدم؛ در خواب انگار دوباره به خانه بازگشته بود؛ وقتی دید که من ازدواج کردم به من گفت که من باید بروم و تو ازدواج کردی؛ بعد دفترچهای را پیدا کردم که عکس و خاطره آقا ناصر بود و وقتی آن را میخواندم به یکباره متوجه شدم که او دوباره شهید شده است و بعد در خواب خود را در جایی دیدم که چند قبر وجود داشت و من فریاد میزدم که اینجا زیارتگاه است ولی کسی به حرفم گوش نمیداد تا اینکه از خواب بیدار شدم و آقای دستگیرزاده به من خبر داد که بعد از ۱۱ سال ما را به منطقه شمالغرب و دقیقا جایی که شهید صفری به شهادت رسیده است، دعوت کردهاند و آنجا من گفتم که خوابم تعبیر شد».
دیگر صدای ضبط شده مصاحبه بیش از ۲ ساعت ضبط را نشان میدهد ولی لحظه به لحظه کلمات و حرفهای این خانواده دلنشین است؛ محمد طاها چندین بار چُرت زده و بیدار شده است و محمدمتین هم از خواب شیرین بلند شده و در آغوش مادرش است؛ شربت گلاب خانم عبدیان نیز جای صحبتی نداشت و وقتی از خوشمزگی آن گفتم بلافاصله یک بطری شربت برایم آورد و هدیه داد.
وقت خداحافظی رسیده و از آنها جدا میشویم؛ در آسانسور را که باز میکنیم با زهرا خانم روبرو میشویم که تازه از کلاس برگشته است؛ با همان لبخند زیبایش از ما استقبال میکند. در مسیر راه هر دو همکارم همانند خودم غرق در حرفهای این خانواده بودیم و حتی مدیر رو به ما کرد و گفت: ما فقط بخشی از دردهایشان را شنیدیم و رفتیم؛ حالِ آنها را فقط خودشان میدانند و بس.