به گزارش مشرق، نسرین باقرزاده راوی کتاب «ساجی» ساعت ۹ صبح فردا چهارشنبه سوم مهرماه، مهمان برنامه طلوع شبکه چهارم سیما و پاسخگوی سوالات مجری این برنامه خواهد بود.
نسرین باقرزاده، همسر سردار شهید بهمن باقری مسئول مخابرات نیروی دریایی سپاه در کتاب «ساجی» به خاطراتش از سالهای کودکی در خرمشهر تا زمان جنگ در این شهر میپردازد.
همسر شهید باقری چند روز ابتدای جنگ را در خرمشهر سپری میکند، اما به ناچار خرمشهر را ترک کرده و مانند دیگر زنان حاضر به شیراز میروند، اما مردها در خرمشهر مانده و از این شهر حفاظت میکنند.
این دفاع تا پایان جنگ ادامه مییابد. بانوان یا به خرمشهر و بوشهر یا در شهرهای دیگر پراکنده میشوند، اما راوی این خاطرات به خاطر اینکه در خرمشهر میماند و کنار همسرش قرار دارد به شهرهای مختلف مثل قم، ماهشهر و آبادان میرود و مدتی در این شهرها سکونت دارد. او روزها و شرایط سختی را سپری میکند و سالهای پایانی دوباره به خوزستان برمیگردد تا اینکه در ۲۹ فروردین ۱۳۶۷ سردار باقری به شهادت میرسد.
در کتاب «ساجی» جنگ تحمیلی با یک نگاه انساندوستانه، روایت می شود. روایت خانمی است که هرگز فکرش را هم نمیکرده روزی جنگ وارد خانهاش شود. او بدون سلاح میخواهد از کیان و خانوادهاش دفاع کند و بسیاری از اقوامش شهید میشوند. وقتی همه چیزش را از دست میدهد، همچنان در پایان کتاب به بازسازی خرمشهر امید دارد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«بیسروصدا گوشهای کز کردم. خانه شلوغ و پر رفت وآمد شد. مادر یک دستش به دهان بچهها بود و داروهایشان را میداد و لباسهایشان را عوض میکرد و یک دستش توی قابلمه. کمکم خواهرها و برادرها از شیراز و قم و تهران رسیدند. خاله صدیقه خودشو کشت تا شاید مرا به حرف بیاورد یا چکهای آب توی گلویم بریزد. مادر زار میزد و میگفت: «ووی ... مردم دست ایی نسرین! داره دستی دستی خودش رو میکشه. سه چهار روزه نه یه چیکه آب خورده نه یه قاشق غذا. مو که از دستش هلاکم، میترسم دوباره اَ حال بره ایی بچه و زهره ماری بیاد سراغش. بیفته رو دسم. یکی خوایی دختر بیچاره رو ببره دکترا»
حال سجاد از همه ما بدتر بود. از یک طرف بهانه بهمن را میگرفت و صبح تا شب گریه میکرد و از طرف دیگر تا توی چشمها و حلقش دانه پاشیده بود. مادرم گاهی او را بغل میکرد و میبرد پایین و میداد به رحمت. اما همین که سجاد را میدیدند گریه و ناله عمو رحمت بلند میشد. عمو سجاد را بغل میکرد و زار میزد. صدای نالههایش تا بالا میآمد. رحمت میگفت: «این بچه چرا ایی قدر شبیه بهمن شده!»
مادرشوهرم از راه رسید. به او گفته بودند عمو سکته کرده است. همین که توی کوچه رسیده بود، عمو را با لباس مشکی جلوی در دیده بود و همان وقت همه چیز را فهمیده بود. خودش را انداخت وسط کوچه و هوار زد: «بهمن ... مادر ... قربون چشمای قشنگت برم، عزیزم، جونم، پسر رشیدم، بهمن مادر کجایی؟ بیا برات مهمون اومده پسر سخاوتمندم.»
همسایهها ریختند بیرون. عاشورایی شد. همه اهل خانه با چشم گریان دویدند توی کوچه، مادرشوهرم شیون میکرد و شروه میخواند و بقیه زار میزدند. صدای عمو را میشنیدم که مویه کنان میگفت: «یا حضرت محمد، موکه بچههامو به تو سپرده بودم! حاج منیژه خانوم، دیدی بیپسر شدیم؟ دیدی بدبخت شدیم؟»
پشت پنجره ایستاده بودم و مات و مبهوت بیرون را نگاه میکردم. با خودم میگفتم: «باور نکن نسرین. تو داری خواب میبینی. الان از خواب بیدار میشی و به من میآد و میبینی همه چی دروغ بوده.»
وقتی مادرشوهرم را آوردند بالا، تقریبا بیهوش بود. اما من همچنان فکر میکردم الان از خواب بیدار میشوم. ساکت و صامت گوشهای نشسته بودم...»
گفتنی است برنامه «طلوع» به تهیه کنندگی علی خسروی مجله تصویری ای است که تلاش می کند تا بیننده را روی سبک زندگی اش به تامل وا دارد. این برنامه شنبه تا چهارشنبه از ساعت۹ صبح از شبکه چهار سیما پخش میشود.