به گزارش مشرق، زن ۲۸ ساله ای که پس از دستبرد به اموال یک منزل مسکونی توسط کارآگاهان دایره تجسس کلانتری شفای مشهد دستگیر شده است، در حالی که بی قراری های کودک یک و نیم ساله اش او را کلافه کرده بود درباره قصه تلخ اعتیاد به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در خانواده ای کم بضاعت و در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم.
بیشتر بخوانید:
بریدن ترمز تریلی، جان راننده را گرفت
پدرم حتی یک قطعه زمین کشاورزی نداشت و روزگارش را با کار کردن روی زمین های کشاورزی دیگران می گذراند. من هم که در مقطع ابتدایی ترک تحصیل کرده بودم در امور خانه داری کمک حال مادرم شدم تا این که «مظفر» به خواستگاری ام آمد. آن زمان ۲۲ سال داشتم که پای سفره عقد نشستم. همسرم نیز تحصیلاتی نداشت و گاهی در روستا کارگری می کرد بالاخره تصمیم گرفتیم به مشهد مهاجرت کنیم تا همسرم از این شرایط بیکاری نجات یابد.
بالاخره بار و بندیل مان را بستیم و در یکی از شهرک های حاشیه مشهد ساکن شدیم ولی باز هم همسرم نتوانست در کارخانه یا شرکتی کاری برای خودش دست و پا کند. به همین دلیل هر روز سر گذر می ایستاد تا کسی او را برای کارگری ببرد.
با وجود این بیشتر اوقات دست خالی به منزل باز می گشت تا این که بر اثر دوستی با چند تن از معتادان سر گذر آرام آرام به اعتیاد روی آورد و بیشتر اوقاتش را در پاتوق های مواد مخدر می گذراند. وقتی متوجه موضوع شدم خیلی برای ترک اعتیاد او تلاش کردم اما مدت پاکی او به ۱۰ روز هم نمی کشید و دوباره سراغ دوستان معتادش می رفت.
در این شرایط بود که من هم باردار شدم و در پی بروز هر مشکل یا بیماری پای بساط مواد مخدر می نشستم تا به قول معروف دردهایم تسکین یابد اما طولی نکشید که اعتیاد شدیدی به مواد مخدر پیدا کردم و مسیر زندگی ام تغییر کرد. وقتی پسرم به دنیا آمد متوجه گریه های غیرطبیعی او شدم.
پسرم بسیار بی قرار بود و من برای این که او را آرام کنم مقدار بسیار اندکی تریاک به او می خوراندم تا به خواب برود اما نمی دانستم که با این کار آینده اش را به تباهی می کشم. خلاصه مدتی بعد همسرم که دیگر توان تامین هزینه های اعتیادش را نداشت، به کارتن خوابی روی آورد، چرا که به استعمال مواد مخدر صنعتی آلوده شده بود و دیگر توان کار کردن نداشت.
من هم که بی کس و بی سر پناه مانده بودم، کودکم را به آغوش گرفتم تا برای سیر کردن شکم خود و پسرم گدایی کنم. اگرچه وقتی شهروندان به چهره فرزندم نگاه می کردند از سر دلسوزی پول بیشتری به من می دادند اما من هم با این پول ها مصرف موادم را بیشتر می کردم تا جایی که دیگر حوصله گدایی هم نداشتم.
به همین دلیل گاهی وارد ساختمان های در حال احداث می شدم و با سرقت در و پنجره های آلومینیمی آن ها را به خریداران ضایعات می فروختم گاهی نیز به بهانه گدایی در کوچه و خیابان ها به راه می افتادم و با سوءاستفاده از غفلت شهروندانی که در منزل خود را باز گذاشته بودند، اموالی را سرقت می کردم تا روزگارم را بگذرانم.
هر بار نیز که اهالی محل متوجه سرقت می شدند و مرا دستگیر می کردند کودک را مقابل چشمانشان قرار می دادم و اشک ریزان و التماس کنان از آن ها می خواستم مرا ببخشند تا فرزندم بی کس و تنها نماند. آن قدر گریه می کردم تا این که دل مردم به حالم می سوخت و مرا رها می کردند.
خلاصه روزگارم به همین ترتیب سپری می شد تا این که داخل یکی از پارک ها که برای خرید مواد مخدر رفته بودم با جوان معتادی آشنا شدم که یک دستگاه خودروی وانت داشت من هم که می دانستم به خوبی می توانم از آن جوان سوءاستفاده کنم باب گفت وگو با او را باز کردم و با وعده دادن مواد مخدر به جای کرایه از او خواستم تا یک تخته قالی و مقداری لوازم منزل دیگر را برایم حمل کند.
من هم که خانه خالی از سکنه را از قبل شناسایی کرده بودم، راننده را به آن جا بردم و لوازم سرقتی را بار خودرو کردیم اما در بین راه ماموران کلانتری شفا به ما مشکوک شدند و دستگیرمان کردند و ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ ناصر نوروزی (رئیس کلانتری شفا) تحقیقات از متهمان این پرونده برای کشف سرقت های احتمالی دیگر همچنان ادامه دارد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری