ی روز نزدیک صبح که خواستم زودتر بیدار شم و برم واسه خودم مثلا پیاده روی کنم و نرمش و ورزش ، چشاتون روز بد نبینه همینکه از درخارج شدم و چند قدمی نرفته بودم ، یهو از تو ی قطعه زمین که تو کوچه ما خالی مونده و صاحبش نه می فروخت نه دورش دیوار میبست ، چند تا کفتار حدودا ۲۰ یابیشتر اونجا جلسه داشتن ،، وقتی منو دیدن گوشاشون تیزتر کردن و بلند شدن و دندونهاشونو به من نشون می دادن تا به من حمله کنند ، من خیلی ترسیدم ،یهو دیدم چی شده همشون عقب عقب میرن و میترسن ، تعجب کردم ی دفعه ی نفس هایی را از پشت خود شنیدم که من هم ترسیدم برگشتم نگاه کردم دیدم وای ی شاه یوزپلنگ ،، یوزپلنگ به من نگاه کرد گفت بچه خوشگل صبح زود نترسیدی اومدین میون این همه کفتار، بعد دندوناشو به کفتارها نشون داد اونها در رفتن ،، من هم مات و مبهوت مونده بودم ، شاه یوزپلنگ گفت نترس بیا با هم بریم پیاده روی من آرزوم قدم زدن با تو است علی خان ،
علی خان:مثل حضرت سلیمان علیه السلام زبون حیوانات را می فهمه وباهاشون حرف میزنه اره!؟هرروز یک داستانک افرین خوب بود،میرفتی باشاه یوزپلنگ قدم زدن،توراه دوشقه ات میکرد