«ستایش» بالا و پایین می پرید. گوشه چادر مادرش را گرفته بود: «مامان! من دوچرخه می خواهم...» چند قدمی آنسوتر از مسجد، انتهای بن بست «قربانی»، چشم هایی به دست سرنوشت قربانی شده بود. دری کوچک به حیاط باز میشد. حیاطی کوچکتر از اندازه بازی کودکانه و خانهای با یک اتاق که مساحتش را فرشی 6 متری پر میکرد و آشپزخانهای که برای یخچالی کوچک هم جا نداشت. «ستایش» 4 سال دارد. چشمش به دنیا باز نشده بود که پدر و مادرش چشمهایشان را به روی دنیا بسته بودند. «علی» بابای «ستایش» وقتی یکی دو سال بیشتر نداشت، از روی گهواره افتاد، از آن روز چشم هایش هر روز کم سوتر شد تا روزی که دیگر ندید. هنوز خنده های دوران کودکی از روی لبهایش پاک نشده. دیپلم را با «بریل» گرفته و مدرک اپراتوری تلفن دارد اما کار و زندگیاش... زندگی اش را از دست فروشی میگذراند و دکانش؛ قطارهای مترو است. وقتی میپرسی اوضاع زندگی چطور است؟ باز «ستایش» خدا میکند؛ «خدا را شکر...» با خنده میگوید: «گاه گداری اگر ماموران مترو اذیت نکنند، پول نان شب در می آید». «کبری» مادر ستایش دل پری دارد. از سختی ها خسته، به چشم های ستایش امید بسته است. «ستایش» بالا و پایین می پرید. گوشه چادر مادرش را گرفته بود: «مامان! من دوچرخه می خواهم». بابا، در این فکر بود که وقتی ستایش سوار دوچرخه شود چه کسی هوایش را خواهد داشت که زمین نخورد.
{$sepehr_album_18591}