بعد از آن دیگر بیتاب بودم، شب و روز نداشتم، می گفتم مهدی من را بی‌خبر نمی گذاشت، هر روز اگر زنگ نمی زد، هفته ای دو بار زنگ می زد. می دانست ما خیلی نگرانش هستیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلوم‌تر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.

یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عده‌ای با لباس شخصی آمدند که فرمانده‌شان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمده‌ایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروه‌های عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانی‌ها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه  چیز هم خیلی قانع بودند... خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.

صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزمایی‌اش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچه‌های محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌آمدی به ما خوش‌آمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه می‌خوانید، سومین قسمت از این گفتگو است.

مادر شهید: روز دهم رفت سَلمانی، لباس‌هایش را تنش کرد، اینقدر زیبا شده بود، خواهرم گفت مهدی چقدر امروز نورانی شده؛ خوشگل شده. بعد از ظهر بود رفته بودم دکتر، پسرم در مغازه کار می کرد؛ زنگ زد و گفت مهدی تصادف کرده. گفتم کجا؟ مهدی که خانه بود جلوی تلویزیون بود!... دیگر ما سریع رفتیم بیمارستان، شبش هم خواب دیده بودم اتفاقی می افتد.

شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی

**: خواب دیده بودید که این حادثه اتفاق می افتد؟

مادر شهید: بله؛ با همین دوستش رفته بود. دوستش پشتش سوار بود. موتور را تازه خریده بود، گفته بود بیا برویم فلان روستا تا موتور آب‌بندی بشود. دم غروب بود. رفته بودند و به یک سگ وسط جاده زده بودند. دوستش هیچی‌ش نشده بود ولی مهدی روی تمام بدنش زخم سطحی داشت.

**: چون کشیده شده بود به زمین؟

مادر شهید: بله؛ ولی دکترها کلا تعجب کرده بودند، بیمارستان مفتح بردیم، گفت این بچه با این سرعت چرا یک جایش نشکسته؟ فقط قوزک پایش یک مقدار ترک برداشته بود. معجزه بود.

**: پایش را گچ هم گرفت؟

مادر شهید: بله یک ماه کامل در گچ بود. بعد خوب شد.

**: سر موتور چه آمد؟

مادر شهید: موتور داغون شده بود ولی از کار نیفتاده بود.

پین در پایش بود. بعد از ماه هشتم، رفتیم بیمارستان نوبت گرفتیم. گفت مادر برایم نوبت بگیر می خواهم پین پایم را در بیاورم. بردیمش بیمارستان شهید مفتح.

**: با وجود پین می توانست راه برود؟

مادر شهید: با عصا راه می رفت. نمی توانست کار بکند، راه می‌رفت اما سر کار نمی توانست برود. من گاهی با او شوخی می کردم می گفتم این پایت یک بهانه شده، دیگر سر کار نمی روی، سوریه رفتی، رفتی، اما دیگر سر کار نمی روی. کارگر ما، نان آور خانه شما هستی.

گفت مادر به خدا پایم درد می کنم، اگر درد نمی کرد به سوریه می رفتم. دیگر اینقدر دید ما سختی می کشیم رفت پین پایش را درآورد. یک هفته بیمارستان مفتح بستری بود. بعد که آمد، ۲۰  روز از عملش نگذشت، بعد از ظهر بود، با موتور بیرون رفت و زنگ زد و گفت مادر برای من یک کوله‌پشتی و ساک آماده کن. لباس هایم را داخلش بگذار. گفتم می خواهی بروی تهران سرِ کار؟ گفت بعدا می آیم صحبت می کنیم.

من ساکش را آماده کردم و لباس‌هایش را داخلش گذاشتم. ۹ شب بود آمد، گفتم شام خوردی؟ گفت آره خوردم. یک ساعت پای تلویزیون نشست. گفت ساکم کجاست؟ من لباس‌های نو او را گذاشته بودم، گفت اینها را برای چی گذاشتی؟ من می خواهم بروم سوریه. گریه کردم؛ گفتم برای چی می خواهی سوریه بروی؟ با این پایت می خواهی سوریه بروی؟ تو که می گویی من آنجا باید بدوم، در کوه و کویر و پشت سنگر، با این پایت نمی توانی!

گفت توکل به خدا... همان شب گفتم پناه به خدا، ما رضایت دادیم دیگر. آب و قرآن گذاشتم روی طاقچه. گفت مادر من ساعت دوازده می خواهم بروم خانه دوستم، شب با او باشم، او ماشین دارد، صبح زود می خواهیم به بهشت زهرا (مقر اعزام) برویم و زودتر برسیم؛ اگر دیر برسم اسمم را ثبت‌نام نمی کنند. شب آخر هم خانه نماند، رفت آنجا. صبح زود زنگ زدم و گفتم کجایی؟ گفت من در راه بهشت زهرا هستم. این بار خیلی نگرانش بودم، مدام بهش زنگ می زدم. گفت مادر چند بار زنگ می زنی؟ گفتم خیلی نگرانت هستم.

شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی

**: فقط به شما گفتند دارند می روند یا به حاج آقا هم گفتند؟

مادر شهید: به پدرش هم گفته بود. دم غروب بود به من زنگ زد، خوشحالی کرد؛ گفت من بلیط هواپیما را گرفتم. آزمایش و اینها انجام می دهند که اینها سالم باشند، گفت آزمایش‌هایم همه خوب بود و من بلیط گرفتم. گفتم خوشحالی؟ گفت آره. پیام داده بود به برادرش که بعد از من، هوای پدر و مادر را داشته باش، اذیت‌شان نکنید...

ما بی خبر بودیم، بعد که رفت، روز دوازدهم به شهادت رسیده بود.

**: یعنی دوازده روز بعد از اعزامشان شهید می شوند؟ در چه منطقه‌ای؟

مادر شهید: بله؛ دوباره به ابوکمال رفته بود.

**: در این دوازده روز با شما تماس هم گرفت؟

مادر شهید: دو بار تماس گرفت. بار اول گفت مادر از همانجا دعا کن الان من حرم حضرت زینب هستم. من گفتم مادر این بار یک طور دیگر از حضرت زینب بخواه. یک دعایی خیلی خالصانه کن و از حضرت زینب بخواه. گفت باشد... گفت الان از اینجا می خواهم بروم حرم حضرت رقیه، از آنجا می خواهیم اعزام شویم. بعد از آن دو روز دیگر به ما زنگ زد، گوشی‌ام در خانه بود و من خانه نبودم. زنگ زده بود و گفته بود به مادر بگویید نگرانم نباشد، من حالم خوب است.

**: با شما صحبت نکرد؟

مادر شهید: با خواهر کوچکش صحبت کرده بود. اعزام شده بود. همان تماس، زنگ آخرش بود. بعد از آن ۴۳ روز ما از او بی‌خبر شدیم.

**: گفتید ۱۲ روز بعد شهید شد؛ این ۴۳ روز چیست؟

مادر شهید: ۱۵، ۱۶ روز پیکرش در آفتاب  افتاده بود.

**: بعد از ۱۲روز شهید می شوند اما پیکرشان نمی آید؟!

مادر شهید: بله.

پدر شهید مهدی خوش آمدی

**: بعد از ۱۲ روز که شهید شدند، شما مطلع شدید؟

مادر شهید: نه، من بعد از آن دیگر بیتاب بودم، شب و روز نداشتم، می گفتم مهدی من را بی‌خبر نمی گذاشت، هر روز اگر زنگ نمی زد، هفته ای دو بار زنگ می زد. می دانست ما خیلی نگرانش هستیم. باباش می گفت تو چرا اینطور فکر می کنی؛ خوب است الحمدالله... آن موقع خط ها بد بود. شایعه بود می گفتند مدافعان حرم را می برند سمت کربلا. من می گفت نه اینطور نیست. خواب هایی می دیدم؛ خیلی بیتاب بودم. کل پیشوا پیچیده بود؛ یکی می گفت مهدی اسیر شده، یکی می گفت شهید شده. خیلی من بیتابی می کردم، پسر بزرگم بیرون که می رفت خبر را می شنید، خانه که می آمد به ما چیزی نمی گفت. تقریبا ۴۰  روز شده بود. این پسرم آمد خانه، گفتم از مهدی خبری نیست؟ یک آهی کشید و گفت نه خبری نشده، خوبه، تو چرا اینقدر نگران هستی؟... پسر بزرگم از همین جا نذر می کندو می رود قم به حرم حضرت معصومه. شبش قم بود، فردایش آمد. پس فردایش ما خبر شهادت مهدی را شنیدیم. پدرش رفته بود آمایش کارت ها شروع شده بود، باباش رفته بود تهران به خاطر کارتش که باطل نشود، آنجا بهش گفته بود.

پدر شهید: آنجا رفتیم کارت ها را تمدید کنیم. از رزمنده‌ها کارت کارگری نمی گیرند. باید می رفتم جنت آباد تهران. آنجا که رفتم، بنده خدا گفت بابایش خبر را نمی داند! بی‌هوا گفت پسرم شهید شده!

**: یعنی آنها خبر داشتند؟

پدر شهید: نمی دانم. داخل اتاق هفت بودیم. برگه‌ای را آورد و گفت حاج آقا مهدی خوش آمدی شهید شده! روی صندلی جلویش نشسته بودم، یک دفعه بلند شدم!

**: یعنی یکهویی گفت؟ از کجا متوجه شد؟

پدر شهید: آنجا لیست‌ها آمده بود. لیست ها زیاد بود، یک دانه کاغذ را که بلند کرد و خواند، همین طوری گفت...

**: شما تنها بودید؟

پدر شهید: من تنها بودم. از صندلی بلند شدم. گفت حاج آقا من هم خانواده شهیدم، پدرم شهید شده. سپاه اینطوری نیست، یک هفته دو هفته جلوتر خبر می کند. نگران نباشید.

**: یک بنده خدای دیگر گفت که من هم خانواده شهید هستم به ما زودتر خبر می دهند؟

پدر شهید: بله. گفت زیاد اشتباهی می شود، که زنده باشند ولی می گویند شهید شده. من را نگاه کرد که خیلی شوکه شدم؛ گفت حاج آقا یک چایی برایت بیاورم؟ دید که دهنم خشک شده. گفتم هیچی نمی‌خورم. من را قسم داد به جان کسی که دوست داری یک چایی برایت بیاورم. این بنده خدا خودش بلند شد یک آبمیوه و کیک برای من آورد؛ من هم بالاخره یک طوری آن‌ها را خوردم تا حالم جا بیاید.

همان شب که من آمدم خانه، گفتند کارت چی شد؟ دکان داداشم بودم، بعد که من یک مقدار بهتر شدم گفتم تهران رفتم اما هنوز کارت‌ها صادر نشده. موضوع را که به برادرم گفتم؛ گفت نه، اینطور نیست، من امشب خانه سید هاشم می روم و می پرسم جریان چطوری است. همین شد که من آمدم خانه یک چایی خوردم، نان خوردم، همین که در زدند پسرِ کوچکترم رفت. گفت بابا با شما کار دارند. همان روز که من از تهران آمدند، غروبش؛ از آنجا زنگ زده بودند. در را که باز کردم دیدم چهار پنج نفری از سپاه آمده‌اند و دو تا همشهری ما از فاطمیون. گفت اجازه هست داخل بیاییم. گفتم بفرمایید. تا که آمدند داخل، یک ثانیه هم نشد، نشست و گفت آقا مهدی به شهادت رسیده! فقط من و مادرش و این بچه کوچک بودیم. کسی نبود. دوباره به فامیل ها زنگ زدیم که خبرشان کنیم.

**: بی‌مقدمه گفتند؟! حاج خانم شما بگویید، چه کسانی آمده بودند؟

مادر شهید: دو سه نفر از بنیاد شهید آمده بودند. چون ما آن موقع شناس نبودیم، یکی از همسایه ها هم بود اینجا که کل خانواده ها را می شناخت.

پدر شهید: آقای عرب سلمانی، برادر شهید عرب سلمانی بود. از بالای کوچه که چند نفر سپاهی می آیند، آنها هم بیرون بودند و با آنها می آیند به خانه ما.

مادر شهید: من و پدرش تنها بودیم در خانه. دیگر بین فامیل و عموهایش پیچیده بود که اینها آمدند منزل ما، عمویش گفته بود نروید، پدر و مادرش حالشان بد می شود، خبر ندارند، گفتند دیگر سپاهی‌ها آمدند خانه‌شان و خبر را دادند. دیگه ۴، ۵ نفر بودند، یکی با دوربین فیلمبرداری می کرد. من همینجا در درگاه خانه ایستاده بودم، دیگه شوک بهم وارد شد و فهمیدم.

**: اینها که آمدند، شما فهمیدید خبری شده که به خانه‌تان آمده‌اند.

مادر شهید: چون من خواب دیده بودم، به پدرش گفته بودم خواب دیدم مهدی از من کمک می‌خواست. قشنگ همان پایش که شکسته بود هم معلوم بود. همان زمان که به شهادت رسیده بود، خواب دیدم که من سر خیابان امام در میدان ایستاده‌ام و مهدی همین طور تکیه کرده. من یک طرفش هستم، پدرش هم یک طرفش است. کل اینجا مثل یک کویر است. مهدی همین طور زل زده به من و پدرش نگاه می کند و کمک می خواهد؛ گفتم مهدی با این غرور و غیرت و شجاعتش از ما کمک می خواهد؟! من به پدرش می گویم حالا چطور مهدی را ببریم؟ شب بعدش هم همین طور خواب دیدم. خیلی خواب هایم واضح بود. دیگر خودم صد در صد می دانستم مهدی به شهادت رسیده. به پدرش می گفتم؛ می گفت تو همه‌اش فکر بد می‌کنی، فکرت مشغول است. صدقه می انداختم. اما بعد سپاهی‌ها آمدند و گفتند مهدی به شهادت رسیده.

**: بدون مقدمه گفتند؟

مادر شهید: چون پسر بزرگم هم در گروه فاطمیون بود، گفتند ما آمده‌ایم منزلتان به خاطر بازدید. دیگر که آمد اینجا نشست، ۵دقیقه ۱۰دقیقه مقدمه‌چینی کرد. من گفتم حاج آقا بگو به ما مهدی چی شده؟ چون من خیلی در دعا و نمازم دعا می کردم برای شهادت مهدی. این یک سعادت و افتخار است؛ گفتم فقط بچه‌ام را به حضرت زهرا حضرت رقیه حضرت زینب مقابل دادم؛ فقط بچه‌ام اسیر نشود. چون اسیری را در گوشی او دیده بودم که خیلی سخت بود. فقط در نمازم گفته بودم و دعا کرده بودم اسیر نشود. دیگر شهادت روزی او شد. گفت مهدی به شهادت رسیده. شاید آن لحظه من یک آرامش دیگر داشتم، یک آرامشی گرفتم، یعنی دیگه بگویم اشک ریختم، ولی نه زیاد؛ خودم به یک آرامشی رسیدم؛ گفتم مهدی به آرزویش رسید، آرزو داشت شهید بشود.

**: خودش صحبت شهادت می‌کرد؟

مادر شهید: قبلا که می‌گفتم می روی شهید می شوی! می گفت نه شهادت نصیب ما گنهکاران نمی شود؟ ما سعادت شهادت نداریم... اما خیلی آرزوی شهادت داشت.

پدر شهید: یکی از همرزمان جبهه‌اش را که من دیدم، گفت ما با هم که در اتاق بودیم، گفت من امشب خواب دیدم که شهید می شوم! فردایش رفت و روز شهادت امام رضا(ع) به شهادت رسید. روز شهادت بی بی معصومه (س) هم تشییع جنازه و به خاک سپرده شد.

**: یعنی آخر ماه صفر و شهادت امام رضا ایشان شهید می شود؟

مادر شهید: قشنگ شب شهادت امام رضا به شهادت می رسد، همان شب هم ابوکمال آزاد می شود.

**: آن موقع که به شما حضوری دادند و فرمودید ۴۳ روز گذشته بود، وضعیت پیکر آقا مهدی چطور بود؟

مادر شهید: به ما گفتند برای شناسایی به تهران بروید.

**: آن زمان پیکر آقا مهدی را آورده بودند؟

مادر شهید: بله، ۱۵ ،۱۶ روز پیکرش در سوریه ماند، ۱۵، ۱۶ روز هم اینجا در سردخانه بود.

**: چرا زودتر به شما نگفتند؟

مادر شهید: آن موقع شهید زیاد می آوردند از سوریه، خیلی بودند. دیگر نمی دانم چرا بعد از ۱۵ روز که اینجا مانده بود به ما خبر دادند.

**: ۱۵ روز بعد از شهادت پیکر می آید، ۱۵ روز هم در تهران بود، می شود ۳۰ روز؛ شما فرمودید ۴۳ روز، ۱۳ روز فاصله می افتد، این اختلاف فاصله چیست؟

مادر شهید: ۱۳ روز هم از اعزام آقا مهدی گذشته بود. یعنی روز سیزدهم شهید می شود. ما رفتیم با خانواده تهران برای شناسایی. مهدی از بس صورتش به آفتاب مانده بود دیگه من نمی توانستم ببینمش؛ مگر آن دنیا من مهدی را ملاقات کنم... صورتش را به من نشان ندادند. دیگه پیکرش را آوردند و ما همین طوری زیارت کردیم.

*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...