من می‌خواهم موتورش را درست کنم، آماده باشد، بعد که من می‌روم اگر اتفاقی برای من افتاد بچه‌ام بدون وسیله نباشد. به ما می‌گفت من خواب دیدم، اما نمی‌شود برای شما تعریف کنم خوابم را.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – رمز عشقی که در دل عاشقان اباعبدالله علیه السلام نهفته است، هیچ‌گاه برای ساکنان زمین خاکی، فاش نمی شود. ما اسیران خاک و نفس، در مواجهه با داستان عاشقی که زن و پنج فرزندش را گذاشت و رفت، هیچیم. روایت شهید دادمحمد رحیمی از زبان همسرش خواندنی است. شیرمردی که می خواست در دوران دفاع مقدس به شهادت برسد اما دست روزگار،‌ سرنوشتش را تا نبرد سوریه ادامه داد. شیرمردی افغانستانی که سال‌ها در افغانستان زندگی می‌کرد.

برادر محرم‌حسین نوری و گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان ما را در انجام این گفتگو یاری دادند که از آن‌ها سپاسگزاریم.

**: آقادادمحمد در مورد دفاع مقدس چه می‌گفت؟

همسر شهید: می‌گفت خیلی دوست داشتم بجنگم، می‌رفتم جهاد می‌کردم و شهید می‌شدم؛ به خاطر بابایم نمی‌توانستم بروم، بابایم تنها بود. خیلی به بابایش خدمت کرد؛ ۱۴ سال هم خودم به بابایش خدمت کردم؛ مریض بود؛ یک روز کار نرفت؛ همه اش در خانه بود، مهمان‌هایش را، خودش را، همه را خدمت کردم.

از سر کار که می‌رسید اول می‌آمد به بابایش سلام می‌کرد، بعد می‌دید باباش خوشحال است، ناراحت نیست، می‌آمد به من می‌گفت چایی بیاور. چایی که می‌آوردم می‌گفت بابا که امروز ناراحت چیزی نبود؟ می‌گفتم نه. می‌گفت هر وقت من از سر کار می‌آیم بابایم ناراحت نباشد، من دنیا را می‌دهم به پای بابایم... بابایم پدر بوده برای ما مادر هم بوده؛ ما را بزرگ کرده.

**: پدرش بنده خدا مریض بود؟

همسر شهید: مریض نبود، چشم‌هایش اول سال خوب بود، بعد چشم‌هایش کم‌دید شد، چشم‌هایش را عمل کرد، مشکل گوارشی داشت، آن را هم عمل کردیم؛ بعد نفس تنگی گرفت.

**: گفتید که موقعی که آمدند ایران ۱۲،۱۳ ساله بودند؟

همسر شهید: من نمی‌دانم دیگر، من کوچک بودم، فقط یادم مانده آمد با مادرم خداحافظی کرد.

**: نگفتند که آن دوران عضو گروهی بودند؟ منظورم در دوران دفاع مقدس است؛ چون علاقه داشتند بروند...

همسر شهید: علاقه داشتند، در ایران هم که بودند در گروه حرکت اسلامی بودند.

**: اینجا عضو بسیج نبودند؟

همسر شهید: اینجا در ایران قبل از این که بیاید دنبال من، بابایش آمد من را عقد کرد، در تهران کار می‌کرد و با خانواده «حاجی‌بخشی» در ارتباط بودند. بعد که من را آورد به ایران، دو سه بار آمدند به ما سر زدند. بعد که آقا دادمحمد شهید شدند، نوه اش آمد، در تلویزیون دیده بود که دادمحمد شهید شده. آمد در سبزه میدان اصفهان و گفت خاطراتی دارید از باباجونم؟ اینها با هم بودند، اینها با هم زندگی کردند، خیلی تعریفش را می‌کرد.

**: چند دفعه رفتند سوریه؟ اولین دفعه ای که رفتند چه سالی بود؟ چون شهید شما اولین شهیدی است که...

همسر شهید: شهید رحیمی با گروه اولی که رفته به سوریه، اعزام شد. من خودم و پسرم هم بودیم که با موتور رفتیم به خانه آقای جوادی.

**: جوادی کیست؟

همسر شهید: هم رزمش. آنجا بردیمش، آنجا گریه می‌کردیم؛ می‌گفت هیچی نمی‌شود؛ من می‌روم و برمی‌گردم، سه ماه می‌روم و برمی‌گردم. همین طور هم شد. رفت و سه ماه بعد و برگشت. دفعه دوم که آمد برای بچه اش عقد برگزار کرد و کارهایش را انجام داد. پشت بام را آسفالت کرد؛ گفت این دفعه بروم معلوم نیست کی بیایم؛ همین را گفت. کارهایش را کرد، حتی هفتصد تومان پول به من داد برای خرج خانه. گفت من می‌روم اعزام می‌شوم، شما خرج خانه داشته باشید.

موتور بچه اش خراب بود، از پیش من و از این هفتصد تومان پول برداشت و موتور بچه اش را درست کرد. گفتم شما که می‌روی، این خرج خانه است؛ بچه ات می‌رود، بگذار خودش کار کند موتورش را درست کند. گفتش که نه، من می‌خواهم موتورش را درست کنم، آماده باشد، بعد که من می‌روم اگر اتفاقی برای من افتاد بچه‌ام بدون وسیله نباشد. به ما می‌گفت من خواب دیدم، اما نمی‌شود برای شما تعریف کنم خوابم را. دفعه دوم می‌گفت. می‌گفت مادرم به خوابم آمد؛ خیلی جای خوبی بود؛ نمی‌شود برای شما بقیه اش را تعریف کنم.

**: این که چنین خوابی دیده بود می‌خواست برود سوریه؟

همسر شهید: این خواب را دیده بود و فهمیده بود شهید می‌شود.

**: اولین باری که رفت چه سالی بود؟

همسر شهید: اولین بار سال ۹۲ رفت.

**: و سه ماه ماندند؟

همسر شهید: سه ماه آنجا بودند و آمدند؛ دوباره اربعین بود که رفتند.

**: این اولین بار که می‌خواستند بروند؟

همسر شهید: دوشنبه اربعین بود؛ جمعه قبل از اربعین شهید شد.

**: اولین بار که می‌خواستند بروند به سوریه، چطور راضی شدید؟

همسر شهید: اولین بار ما خیلی راضی نمی‌شدیم؛ یک شب قبل از عید فطر که می‌خواست برود به ما گفت من می‌خواهم بروم سوریه. در حیاط بودم؛ دو شب قبلش به ما گفت؛ گفت من می‌خواهم بروم سوریه؛ آنجا جنگ است. بعد من ناراحت شدم و گریه کردم و گفتم که تو سوریه می‌روی من هم بچه‌هایت را می‌گذارم اینجا و می‌روم افغانستان! همین طور گفتم که نرود. گفت نه، شما افغانستان نرو، همین جا باش، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. من می‌روم و برمی‌گردم، بچه‌های من خدا دارند، شما هم خدا را دارید. من در دوران مجردی که دخترِ خانه بودم، یک ماه دو ماه بیشتر روزه نذری می‌گرفتم، هیچ نماز صبحم قضا نبود، قبل از اذان صبح بیدار بودم؛ بعد که زیاد ناله کردم و گریه کردم، گفت پس شما که در دوران مجردی آرزو می‌کردی و نماز می‌خواندی و روزه می‌گرفتی همه‌اش دروغ بود؟! حالا هم که این عبادت‌ها را می‌کنی همه اش دروغ است!

 گفتم برای چی دروغ است؟ گفت برای این دروغ است که من می‌خواهم برای دفاع از بی بی زینب بروم، برای دفاع از اهل بیت بروم، شما من را نگه می‌داری؛ شما مسلمان نیستی! این حرف را که زد من دیگر زیاد اصرار نکردم. بچه‌هاش هم ناراحت بودند. می‌گفت من می‌روم تهران گوشی‌ام را هم خاموش می‌کنم. یکی از بچه‌ها گفت نگذار بابایم برود؛ برود شهید می‌شود، بچه ‌هایش کوچک است، من بچه‌هایش را مواظبت نمی‌کنم. گفتم بابایت دیگر جلویش گرفته نمی‌شود، بگذار که برود. ساک‌هایش را هم خودم بستم. رفتیم رساندیمش خانه آقای جوادی. آنجا نشستیم تا ماشینش حرکت کرد و برگشتیم.

دفعه دوم که آمد و رفت بچه‌اش خیلی ناراحت بود گفت این دفعه دیگه بابایم برود، سالم برنمی‌گردد. من بچه‌هایش را هم نگه نمی‌دارم. گفتم بابات که نمی‌شود هر کار کردیم اینجا فامیل‌ها دوست‌ها، خیلی اصرار کردند که نرود اما قبول نمی‌کند. برای ۱۵ ماند اینجا، یک ماه ماند، دیگر نمی‌گذاشتند که برود، اما دوباره اعزام شد. از آنجا که می‌آمد، دیگر نمی‌توانست خودش را از پیش ما خلاص کند.

بعد من را راضی کرد و گفت شما به کسی نگو، به داداشم هم زنگ نزن، به خواهرم هم زنگ نزن، من می‌گفتم خودت زنگ بزن به داداشت کنار بچه‌های کوچک، گفت شما زنگ نزن من خودم تهران که رفتم به اینها زنگ می‌زنم و راضی می‌کنم؛ کسی خبر نشود تا من تهران برسم. تهران که رفتم من خودم زنگ می‌زنم. دیگر ناراحت بودیم، بچه‌هایش هم ناراحت بودند؛ حتی بچه‌اش گوشی‌اش را زد توی دیوار و شکست! دوتایشان درگیر شدند، گفت نرو من بچه‌هایت را مواظبت نمی‌کنم. گفت بچه‌های من خدا را دارند، زن من خدا را دارد، تو برو، هر جایی که می‌روی برو، برایت زن هم گرفتم، کار به کارَت ندارم دیگر! دیگه دِینِت از گردن من خلاص شده، کار به کارَت ندارم، بچه‌های من خدا دارند. همین‌طوری درگیر بودند؛ شب جمعه بود؛ فردایش جمعه حمام کرد، در آفتاب نشسته بود، همان نوری که روزی که شهید شده بود دیدم را توی صورتش دیدم، همان نور را همان روز جمعه که حمام کرد در صورتش دیدم. همین طور نشسته بودم نگاه می‌کردم که از صورتش نور می‌بارید. گفت چرا اینقدر نگاه می‌کنی؟ برو چایی بیاور.

رفتم چایی آوردم، گفتم چایی می‌خواهی؟ گفت آره؛ چایی آوردم، گفت بنشین، گفت من دیگه فردا پس فردا شاید بروم دیگر پهلوی شما نیستم؛ دوباره من ناراحت شدم و گفتم تو قرار نبود بروی. شبش خوابیدیم؛ جمعه شب خواب دیدم؛ همین گلزار شهدا را در خواب دیدم؛ در بیداری ندیده بودم. نرفته بودم؛ خواب دیدم دو تا کاروان می‌آی. یک کاروان کوچک بود که از آن دست خیابان شهدا می‌آمد؛ مراسمش را گرفته بودند؛ تشییع کردند؛ یک کاروان بزرگ بود. کاروان کوچک از پیش و کاروان بزرگ از پشت. در این کاروان بزرگ شهید رحیمی، دست راست بود، ایستاده بود. دیدم یک سبز پوش از طرف قبله آمد و گفت جلوی شهید رحیمی را نگیر، این سرگروه کاروان است؛ بگذار برود، کربلا نزدیک شده، بعد گنبدهای بی بی زینب و بی بی رقیه را می‌دیدم. گنبدهایش طلایی بود. گفت ببین کربلا نزدیک شده، می‌خواهد برسد به کربلا، دیگر جلویش را نگیر! من وسط خیابان جلوی کاروان ایستاده بودم. نمی‌گذاشتم برود، بعد گفت جلویش را نگیر. یک آدم سبزپوش و نورانی بود. دیگر من از جلوی کاروان برگشتم دیدم کاروان رفت به گنبد طلایی‌ها که رسید من بیدار شدم.

**: آن سبز پوش را نشناختید کی بود؟

همسر شهید: آن سبزپوش را شناختم؛ امام حسین بود، سبزپوش و نوارنی بود؛ گفت که جلویش را نگیر، نزدیک کربلا شده. دیگر از خواب بیدار شدم، از فردایش به بچه اش گفتم جلوی بابایت را نگیر، بابایت دیگه وقتش تمام شده؛ می‌خواهد برود، اعزام شده، مدافع امام حسین و بی بی زینب شده، نمی‌شود جلویش را بگیری! گفت چرا این حرف را می‌زنی؟ این دفعه بابایم برود سالم برنمی‌گردد، بابایم شهید می‌شود. بچه‌هایش را من نگه نمی‌دارم. گفتم تو کار به بچه‌هایش نداشته باش، خودش می‌گوید بچه‌هایم خدا دارند، زنم خدا دارد، تو کار نداشته باش، جلویش را نگیر، اینقدر جر و بحث نکن.

گفت من دیگر کار ندارم، اگر اتفاقی هم افتاد به من نگو بیا بچه‌هایش را مواظبت کن. گفتم باشد. دیدم فردا شبش آمد گفت من شاید تا آخر هفته بروم. دیدم نه، فردا شبش زنگ زدند برایش؛ آقای موسوی از قم زنگ زد، از سوریه هم زنگ زد و گفت دو تا لباس‌هایی که شستیم را در کمد گذاشته‌ایم آماده، چرا نمی‌آیی؟ به شهید رحیمی گفت برگرد که ما با تو کار داریم، زود برگرد.

آقا دادمحمد گفت من باید بروم بچه‌ها منتظر من هستند. من خیلی کار دارم. دیگر رفت و گفت بروم به کارهایم برسم. وصیت‌هایش را هم کرد. به دخترش گفت نمازت را بخوان، حجابت درست است من ازت راضی هستم، نمازت را بخوان، علی اصغر را خیلی سفارش کرد، علی اصغر کلاس قرآن می‌رفت، گفت کلاس قرآنش ترک نشود. با رفیق‌های بی بند و بار نگذار برود، حواست به بچه‌ها باشد، هر کاری که می‌کنی هر خدمتی که به بچه‌ها می‌کنی از این به بعد، این همه وقت من از تو راضی بودم، بچه‌ها را در کوچه نمی‌گذاشتی، مواظب بچه‌ها بودی، از این به بعد هم مواظب بچه‌ها باش. گفت تا الان از تو راضی بودم از این به بعد هم از تو راضی باشم. مواظب بچه‌ها باش. گفت من بروم دیگر برنمی گردم. وقتی رفت بادخترش قرآن گرفتیم و آب ریختیم از پشت سرش.

زهرا گفت بابا بیا خداحافظی کن، بیا من را بوس کن، گفت نه بابا، من دیگر بوس نمی‌کنم، شب بود، بعد گفتم من هم می‌آیم. من هم رفتم، با موتور رفتیم و بردیمش ترمینال، توی ماشین همین طور ایستادیم؛ حسن آقا گفت برو داخل ماشین برو پیش بابا بنشین تا ماشین راه نیفتاده، اینقدر ناراحت بود. دیگر همان جا ایستادیم تا ماشینش راه افتاد. بعد به حسن گفتیم بیا تا هر جایی که می‌شود با موتور دنبال ماشینش برویم. گفت که نه، اتوبان است، نمی‌شود رفت، خطرناک است، می‌خواستی نگذاری که بابا برود...

**: زهرا خانم چند ساله بود؟

همسر شهید: زهرا درس می‌خواند، سال نود و دو بود، الان ۲۴ ساله است. ابوالفضل آن موقع شش سالش تمام نشده بود، مدرسه نمی‌رفت.

**: چیزی یادت هست از پدرت؟

ابوالفضل: نه.

**: کلا هیچ چیزی یادت نیست؟

ابوالفضل: نه.

همسر شهید: همان شب که رفت، باباش با علی اکبر درگیر شد. گفت که برو دندان‌هایت را مسواک بزن، گفت من مسواک نمی‌زنم. گفت من که رفتم دیگر زنگ هم نمی‌زنم، برهم‌نمی‌گردم. گفت که زنگ نزن. بعد که دندان‌هایش را مسواک نزد و خوابید، بعد که بابایش شهید شد علی اکبر مریض شد، می‌گفت بابایم آن شب که رفت گفت نه زنگ می‌زنم نه با تو صحبت می‌کنم. دیگه بابایم رفت و ندیدمش. غصه می‌خورد.

**: در سوریه چه کار می‌کرد؟ مسئولیت‌شان چی بود؟

همسر شهید: در سوریه در واحد زرهی بود. می‌گفت که جلسه می‌گرفتند همه بچه‌ها و برایشان سخنرانی می‌کرد، در زرهی فرمانده بود، دو تا بودند، یک روز این فرمانده می‌شد، آن یکی جلوی زرهی می‌نشست و رانندگی می‌کرد؛ فردایش آن یکی فرماندهی می‌کرد.

**: وصیتی چیزی از شهید به جا مانده؟

همسر شهید: وصیت دیگری به ما نگفته؛ فقط در دفتر صاحب‌کارش رفته و فیلم پر کرده. در گوشی هست.

**: هست پیشتان؟

همسر شهید: بله. دیگر وصیتش را در همان فیلم گفته. به من می‌گفت حسن آقا را من زن دادم، دیگه خودش می‌داند و کارش، تو می‌دانی و با این چهار تا بچه دیگر، زهرا و این چهارتا را مواظبت کن.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...