این که رفته سوریه را به هیچ کس نگفته بود. وقتی شهید شده بود خبرش را در فیس بوک دیده بودند. در اینترنت هر کسی که می شناخت، قوم، دوست، فامیل، هر کی، به همدیگر پیام می‌دادند که این را می‌شناسید کیست؟

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید محمدباقر مهردادی از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون و اولین شهید این لشکر در خمینی‌شهر است که خانواده‌اش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر سید ابراهیم و بروبچه‌های یک گروه فرهنگی جهادی، گفتگویی با همسرش انجام دادیم که متن کاملش را در سه قسمت تقدیمتان می‌کنیم. این دومین قسمت گفتگو است که تقدیمتان می‌کنیم.

*: شهید، بعد از ازدواج با شما دوباره آمدند به ایران؟

همسر شهید: بله خیلی آمد؛ دفعه آخر که آمد،‌ دیگر برنگشت به افغانستان.

*: اصلا چطوری راجع به رفتنشان به سوریه با شما صحبت کردند؟ شما چطوری از تصمیمشان برای رفتن به سوریه اطلاع پیدا کردید؟

همسر شهید: به من اصلا هیچی نگفت؛ به پدر و مادرش هم اصلا هیچی نگفت که من می روم سوریه. به فامیل و برادر من هم هیچی نگفت. فقط همان که دلش خواست، همانطور رفت سوریه. بعد که شهید شد، همان پسرعمویی که در ایران داشتیم به نام رضایی، فهمید که در سوریه شهید شده. چون آن زمان فیس بوک فعال بود، در اینترنت فهمید پسرعمویش شهید شده؛ بعد رفت تهران تا شناسایی‌اش کند.

*: آخرین باری که از افغانستان آمدند ایران و بعد رفتند سوریه، به شما چه گفتند؟ گفتند من می روم برای کار؟

همسر شهید: بله، گفت می روم برای کار، مثل همیشه...

*: وقتی آمدند ایران، نیامدنشان چند وقت طول کشید؟

همسر شهید: تقریبا یک سال طول کشید.

*: در این یک سال به شما زنگ می زدند؟

همسر شهید: بله، همان سه ماهی که در سوریه بود زنگ نزد. قبل از آن مدام زنگ می زد.

*: زنگ می زد و می گفت در ایران هستم؟

همسر شهید: بله؛ کارگر بود دیگر؛ در سنگبری کار می کرد.

*: شما ازشان نپرسیدید این سه ماهی که به من زنگ نزدید کجا بودید؟

همسر شهید: نه دیگه ما اصلا اطلاعات نداشتیم که کجا هست و چه کار می کند و کجا رفته. برادر کوچکش اینجا بود؛ دو سه بار بهش زنگ زدم و گفتم کجاست؟ گفت نمی دانم! فهمیده بود رفته سوریه اما نمی توانست که به ما بگوید. نمی توانست این حرف را به ما بزند.

*: چرا از شما مخفی می کرد که سوریه رفته؟

همسر شهید: نمی دانم؛ شاید ذهنش این بوده که ما برمی‌گردیم، پیش از پیش نمی گوید ما سوریه‌ایم، که بگوید برای چی سوریه رفته. خب هر چه که باشد زن است. حتما بهانه می‌گیرد که نمی رفتی، چرا رفتی؟!

*: در مدتی که با هم زندگی کردید اصلا راجع به جنگ و سوریه، چیزی نمی گفت؟

همسر شهید: نه، اصلا نمی‌شناخت سوریه کجا هست، چه رقم هست؛ هیچی نمی‌گفت و نمی‌دانست.

*: دوستی، برادری، آشنایی، چیزی هم نبود که باهاشون صحبت کرده باشد؟

همسر شهید: چرا، از فامیل هایمان، حبیب مهردادی در تهران کارگاه دارد، او هم چندین دوره سوریه رفته و آمده. پنج سال است که می رود سوریه.

*: احتمال دارد که شهید با ایشان صحبت کرده باشد؟

همسر شهید: چرا، چون رفیقش است، احتمال دارد که به او گفته باشد. با اینها ارتباط داشتند که سوریه چه رقم باشد خوب باشد یا بد باشد.

*: شهید در افغانستان چه کار می کردند؟

همسر شهید: راننده بود.

*: چون درآمدشان کفاف نمی داد، آمدند در ایران کار کنند؟

همسر شهید: بله.

*: اینجا شغلشان چه بود؟

همسر شهید: سنگبری می‌رفت. سنگبری‌اش در محمودآباد بود. بعضی وقت ها هم می رفت شهر میمه؛ میمه هم خیلی کار داشت

*: چند وقت یک بار دوباره می‌آمدند به افغانستان؟

همسر شهید: یک سال، یک سال و شش ماه تقریبا یا دو سال بعد، برمی‌گشت و می آمد افغانستان.

*: شما مشکل نداشتید با اینکه بیایند ایران و کار کنند؟

همسر شهید: نه، خب بیکاری بود؛ چه کار می کرد؛ من با آمدنش مشکلی نداشتم.

*: قاچاقی آمدند به ایران؟

همسر شهید: نه، هر دفعه می آمد قانونی بود؛ دفعه آخر هم قانونی آمد؛ چون ما می ترسیدیم و می‌گفتیم تک پسر است، خدای نکرده یک اتفاق بیفتد چه کار کنیم!

*: از اخلاقیات شهید برای ما بگویید؟

همسر شهید: خیلی خوب بود، با پدر و مادر، با خودمان، با بچه هایم، خیلی خوش اخلاق بود، خیلی خوب بود، اصلا عادت به بداخلاقی نداشت، خیلی خوب بود، خیلی؛ هر چه بگوییم کم است، شهیدمان خیلی خوب بود.

*: اطلاع دارید که شهید چند بار اعزام شدند؟

همسر شهید: نه اطلاع درست ندارم، همین اطلاع را دارم که دفعه اول که اعزام شد از خود اصفهان اعزام شدند، چون یک رفیقش که به باباش گفته بود نمی دانی از کجا اعزام شده؟ گفته بود چرا، می دانم از اصفهان اعزام شده.

*: یعنی دفعه آخری که ایشان آمدند ایران برای کار تا وقتی شهیدشدند دیگه با ایشان ملاقات نداشتید؟

همسر شهید: نه، ملاقات نداشتیم، سه ماه آخر را ما ملاقات نداشتیم.

*: بعد از سه ماه خبر شهادتشان به شما رسید؟

همسر شهید: بله، تقریبا می گفت یک هفته مانده که برگردد و از سوریه به ایران بیاید.  با رفیقش هم صحبت کرده و گفته بود که یک هفته مانده برگردم بیایم ایران که خدا دیگر شهادتش را قبول کرد و برنگشت.

*: در همان اعزام اول؟

همسر شهید: بله.

*: شما می دانید مسئولیتشان در آنجا چه بوده؟ در سوریه چه کار می کردند؟

همسر شهید: نه، اصلا هیچی نمی دانم.

*: در این سه ماه چندبار با شما تماس گرفتند؟

همسر شهید: اصلا تماس نگرفت، اصلا، این سه ماه که سوریه رفتند اصلا ما نمی‌دانستیم سوریه رفته تا شهید شد، شهید که شد بابا و مامانش خبر شدند، بعد از آن آمدند ایران و بعد برگشتند افغانستان. تا آن موقع من خودم نمی دانستم، بچه ها هم نمی دانستند. پیش از آن بهانه کردند که این بنده خدا زخمی است، نگفتند شهید شده، چون سه ماه ایران آمد و تا بر می‌گشت، ما با چهار تا بچه چه کار می کردیم؟ تک و تنها بودیم.

*: شما از اقوام خودتان کسی را نداشتید؟

همسر شهید: چرا برادرم بود، اما برادر اندازه شوهرم که نمی شود؛ مادرم هم اندازه شوهرم که نمی شد؛ برای بچه‌هام خیلی سخت بود، همه کوچک بودند؛ افغانستان که کارگر نداشت. به ما هیچی نگفتند تا وقتی برگشتند و آمد افغانستان. دوم ماه مبارک رمضان بود که به خانه رسیدند.

*: به شما گفتند من می روم سر کار در ایران، چطور به شما اطلاع دادندکه رفتند به سوریه، شهید هم شدند؟

همسر شهید: این که رفته سوریه را به هیچ کس نگفته بود. وقتی شهید شده  بود خبرش را در فیس بوک دیده بودند. در اینترنت هر کسی که می شناخت، قوم، دوست، فامیل، هر کی، به همدیگر پیام می‌دادند که این را می‌شناسید کیست؟ خب فامیل‌ها می شناختند؛ می‌گفتند آره می شناسیم، محمدباقر مهردادی است.

 یک داداش از ما بنده خدا زن گرفته بود اما مدرک نداشت؛ بعد پسرعمویم که شناخته بود، رفته بود محمود آباد، گفته بود که این را می شناسی؟ گفته آنجا در افغانستان است. گفته شهید شده! جواب داده چی می گویی خانه خراب! گفته به خدا شهید شده. گفته چه کار کنیم؟ گفته هیچی، هر طوری می شود باید خانواده‌اش را خبر کنیم. بعد از آن همین پسرعمویم که ایران است اطلاع داده به پدر و مادرش. بعد پسرعمویم وکیل گرفت و با سپاه و اینها صحبت کرد و رفت تهران. در تهران شناسایی کرد و گفت بله، خودش است. در سردخانه بود.

*: آن زمان که پدر و مادرش به شما گفتند می رویم ایران چطور به شما گفتند؟

همسر شهید: گفت محمدباقر زخمی شده؛ ما برویم ایران. زخمش هم خیلی زیاد است؛ باید دو سه ماه بشینی؛ طول می کشد؛ بعد که خوب شد با هم برمی‌گردیم افغانستان. خانم‌ها چقدر عقل ندارند! گفتم باشد، چی بگویم. البته دلم آگاه شده بود که یک اتفاقی افتاده. غیر از آن چی می گفتم؟ گفتم باشد؛ نمی توانستم که چهار تا بچه را افغانستان بگذارم و بیایم ایران؛ خب چهار تا بچه کم که نیست؛ من که می گفتم می آیم ایران می توانستم، پدر و مادرش گفتند که البته زخمی است. بعدش برگشتند و گفتند نه، شهید شده...

*: وقتی که به شما گفتند زخمی است شما آن لحظه چه حسی داشتید؟

همسر شهید: هیچ؛ دست و پای من مثل اینکه شکسته است، هیچی، نه می توانستم راه بروم، نه می توانستم چیزی بگویم، نه می توانستم کاری بکنم، نه جایی بروم. پیش از آن این رقم بودم؛ پیش از اینکه این شهید شده خدا بیامرز شاید یک هفته دو هفته اصلا دلم به کاری همراه نمی‌شد، یعنی پیش از اینکه شهادتش را بدانیم، می‌×واستم راه بروم ما می دیدم توان ندارم.

*: شما موقع شهادتشان مطلع شدید سوریه می رفتند؟ همان موقع که گفتند زخمی شدند؟

همسر شهید: بله.

*: بچه‌ها چه کار می‌کردند؟

همسر شهید: بچه‌ها کوچک بودند؛ اصلا نمی دانستند، این یک کمی بزرگتر بود، دو تاش که اصلا نمی دانستند چه خبر است.

*: پدر و مادرشان بعد از چه مدتی برگشتند افغانستان؟

همسر شهید: سه ماه.

*: بعد که برگشتند به شما گفتند شهید شده‌اند؟

 همسر شهید: مستقیم هم که نگفت شهید شده‌اند خانه فامیل هایمان در هرات است، آنجا بود که شهید خدابیامرز یک خواهر داشت که در خانه بودکه  این سراسر شب بود؛ دیگر اذان بود، گفت زنگ بزنم به بابا ببینم بابا کجاست؟ گفتم چه کار داری به بابا؟ گفت باید زنگ بزنم؛ زنگ زد؛ من هم پیشش نشسته بودم؛ اصلا بدنم مُرده بود؛ سلام علیک کرد؛ تو خوبی؛ شما خوبی؛ گفت کجایی؟  گفت هراتیم، گفت باقر را آوردید؟ گفت نه؛ باقر را خدا بیامرزد! این رقمی که گفت ما فهمیدیم که ما مرده بودیم، پیش از پیش این بدن از ما شکسته. گفتم چی میگه این؟ گفت هیچی، تلفن را قطع کرد. گفتم نه، یک چیزی گفت. دیگه اصلا نفهمیدیم، دندان های من دیگر محکم شد و به هم چسبید. فشار روزه هم بود؛ دوم ماه مبارک رمضان بود؛ این خودش از در شروع کرد دویدن و رفت خانه مامانم، با خواهر دیگر، گفت باقر را خدا بیامرزد، شهید شد. دیگر ما ندیدیم کی می رود، کی هست. هیچی متوجه نشدیم.

*: یعنی خانواده‌شان آمدند هرات بعد از هرات با شما تماس گرفتند؟

همسر شهید: خواهر شوهرم تماس گرفت.

*: در این سه ماهی که در ایران بودند شما زنگ نمی زدید ببینید حال شهید چطور است؟

همسر شهید: چرا، می گفتم یک دفعه نشان بده، می گفت نمی گذارند، اجازه نداریم، اصلا حرف نزن، چون نباید سر اعصابش فشار نیاید، رگ اعصابش مشکل پیدا کرده...

*: یعنی تشییع پیکرشان را انجام دادند بعد برگشتند ایران؟

همسر شهید: بله.

*: شما نیامدید پرس و جو کنید که چطور بدون اینکه همسرشان باشد اجازه تشییع را دادند؟

همسر شهید: چرا، آنجا که گفتند همسرش بیاید، گفته این چهار تا بچه کوچک دارد، هیچی ندارد، برای چی بیاید؟ او هم قبول کرد؛ چی بگوید. به چه بدبختی دو تا پاسپورت گرفتند؛ پول نداشتند پاسپورت بگیرند؛ خیلی سخت بود؛ آن وقت برای بچه شیرخوره هم پول می گرفتند پاسپورت بدهند، به خاطر همین دیگر اجازه داد که فقط پدر و مادر بروند.

*: شما بعد از چند وقت پاسپورتتان را درست کردید و آمدید ایران؟

همسر شهید: بعد از یک سال.

*: وقتی آمدید ایران چه کار کردید؟

همسر شهید: هیچ کار، آمدیم خانه فامیل ها، از خانه فامیل ها سپاه آمد و قرار شد ما را ببینند، تا ندیده باشند اصلا گردن نمی گیرند که ما خانواده شهید هستیم. باید ببیند بچه هایش را؛ بچه دارد یا ندارد؛ این رقمی در افغانستان و ایران خیلی فرق می کند؛ باید ما را از نزدیک ببیند؛ دید؛ قرار شد بنشینیم؛ از آن موقع شش یا هفت سال می‌گذرد.

*: اولین بار که آمدید ایران، همین جا اصفهان بودید؟

همسر شهید: نه، در جقاباد بودیم.

*ادامه دارد...