گروه جهاد و مقاومت مشرق - این روزها که در بحبوحه دهه کرامت هستیم و تنور عشق هشتم داغ است؛ سراغ خواهری میرویم که همچون حضرت معصومه (س) عاشق و شیدای برادرش بود.
هر جا که خواهریست ، برادر همیشه هست
دنبال هر برادر ، خواهر همیشه هست
این جذبه های عشق تمامی نداشته
دلدادگی میان دو دلبر همیشه هست
قسمت های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛
برادر کوچکم، پدرِ خانواده ما بود
سفر سوریه را به اقامت آمریکا ترجیح داد!
دیپورت به افغانستان؛ شهادت در سوریه
خبر شهادت برادرم را از «فامیل شوهر» گرفتم!
«زهرا سادات حسینی» خواهر شهید لشکر فاطمیون «سید هادی حسینی» که مهربانی در چهره و کلامش موج می زند، جزو زنان افغانستانی است که سالهاست ساکن شهر حبیب آباد اصفهان است و بزرگ شده ایران. او همچون حضرت زینب(س) و حضرت معصومه (س) عشق وصفناپذیری نسبت به برادرش داشت و هنوز هم با تمام وجود ادعا میکند نه تنها عشقش همچنان پا برجاست، بلکه پر رنگتر هم شده است. او برایمان از برادرش میگوید و از اینکه چطور توانست پا روی دلش بگذارد و عشق زمینیاش را آسمانی کند.
**: یعنی همان شب شما را بردند بیمارستان؟
خواهر شهید: بله همان شب من را بردند بیمارستان؛ فشارم پایین رفته بود.
**: پیکر شهید را آوردند به خانه؟
خواهر شهید: ما رفتیم برای شناسایی، پیکر را شناسایی کردیم و گفتند که پیکرش را میآوریم خانهتان.
**: برای شناسایی کجا رفتید؟
خواهر شهید: دولت آباد؛ مقر سپاه دولت آباد.
**: یعنی حبیب آباد که شما هستید سپاه ندارد؟ باید می رفتید دولت آباد؟
خواهر شهید: بله؛ ما را خودشان بردند به دولت آباد.
**: خودشان از طرف سپاه آمدند دنبالتان و شما رفتید دولت آباد؟
خواهر شهید: بله، بعد گفتند پیکر را می آوریم به خانه تان. من با خودم گفتم هادی شاید الان ناراحت بشود. الان پشیمان هستم که گفتم نیاوریدش. عقلم نرسید که چنین حرفی زدم. اما از یک طرف هم با خودم میگویم اگر می آوردند من اصلا طاقت نمی آوردم. فقط خودم نبودم؛ نگران حاجی و نگران خواهرم رعنا بودم. اینها ناراحتی قلبی و گوارشی و همه چیز داشتند؛ گفتم اگر پیکر را به خانه بیاورند آدم دیگر طاقت نمی آورد. طاقتش را نداشتیم. گفتم نه، نمی خواهد بیاورید؛ یک طورهایی هم پشیمانم که چرا گفتم نیاورید؛ یک طرف هم به خاطر اینها گفتم که نیاورند. در دو راهی مانده بودم؛ آخر هم گفتم نیاورید.
**: شما خودتان رفتید برای شناسایی؟
خواهر شهید: من و شوهرم و حاجی و خواهرم رعنا با هم رفتیم. بعد آنجا که رفتیم حاجی و رعنا داشتند گریه می کردند. من از اول تا آخر یک حال خاصی داشتم اما داشتم گریه هایم را قایم می کردم. یک طوری نمی توانستم گریه کنم؛ ناراحتی هایم را قایم می کردم؛ فقط به بقیه دلداری می دادم؛ یک حرفی می زدم و یک کاری می کردم که اینها زیاد ناراحت نشوند و زیاد گریه نکنند؛ اصلا کلا دغدغه ام به خاطر اینها بود که یک اتفاقی برایشان نیفتد.
**: وقتی که شهید را به شما نشان دادند، شما کاملا او را دیدید؟ بدنشان سالم بود؟
خواهر شهید: برای شناسایی فقط صورت شهید را به ما نشان دادند. برادرم حاجی و خواهرم رعنا شروع کردند به گریه کردن. الان که یادم می آید، اصلا من مثل یک عقدهای شده بودم. دور و بری هایمان آنها که در ستاد هم بودند شروع کردند به گریه کردن. من با خودم فکر کردم و بهشان گفتم که ما این شهید را برای حضرت زینب دادیم؛ اصلا گریه نکنید. من یک همچین حرفی زدم که خواهر و برادرم حالشان بد نشود. خودم هم خیلی جلوی خودم را گرفتم. خواهرم صورتش را بوسید. من هم دستم را زدم به صورت برادرم. تا چند وقت احساس می کردم در همین دستم که بهش خورده بود، یک قلب دارد می زند. خواهرم هم همین طور می گفت در لَبَم یک قلب دارد می زند.
**: بعد دیگه گفتید که شهید را خانه نیاوردند و مستقیم بردید سمت مزارشان. فکر می کنم به مردم هم اطلاعیه داده بودند که برای تشییع پیکر بیایند.
خواهر شهید: خیلیها آمده بودند. از زینبیه، از دولت آباد و از همه جا آمده بودند. فیلمش را هم یک بار در فضای مجازی منتشر کرده بودم. خیلی ممنونم از مردم حبیب آباد که همه بودند؛ از زینبیه آمده بودند؛ از دولت آباد آمده بودند؛ همه برایش مثل مادر و مثل پدر بودند.
**: تا جایی که میدانم، مزار سید هادی سمت امامزاده بود...
خواهر شهید: بله. مزار برادرم در امامزاده عبدالمومن است. فدایش بشوم که خیلی هم حاجت می دهد. من از همان وقتی که ازدواج کردم و بچه هایم به دنیا آمدند، فرقی نمی کرد خانه مان کجا باشد؛ تا بچه هایم مریض می شدند زودی رویشان را می انداختم و به هر امامزاده ای که نزدیک بود، می بردم؛ توی راه اینها خوب می شدند؛ کلا بچه های من اینطوری بودند.
**: یعنی باور و عقیده تان نسبت به امامزاده ها خیلی محکم است...
خواهر شهید: با خود هادی می رفتیم امامزاده عبدالمومن و زیارت می کردیم. می گفت اگر من شهید شدم، من را بیاورید اینجا خاکسپاری کنید.
**: یک طورهایی شهید جایش را مشخص کرده بودند. وصیت هم کرده بودند؟
خواهر شهید: بله.
**: شهید سید هادی وصیت نامهای هم دارد؟
خواهر شهید: بله دارد؛ دفعه اول که سوریه رفته بود، وصیت نامهاش را هم نوشته بود. دیگر بعدش وصیت نامه اش را عوض نکرده بود و همان وصیت نامه را بعد از شهادتش خواندیم.
**: در وصیت نامه شان قسمتی هست که با عموم صحبت کرده باشد و مثلا به مردم، توصیهای کرده باشد؟
خواهر شهید: اینطوری که مستقیم با مردم صحبت کرده باشد، نه؛ ولی خیلی نگران خانواده مان بود؛ خیلی دوست داشت من به زیارت بروم؛ می گفت من که شهید شدم شما را می برند سوریه، می توانی بروی حضرت زینب را زیارت کنی.
البته یک بار دیگر هم به شوخی این قول را به من داده بود که من تو را می برم سوریه؛ چون نمی توانست ببرد با خودش، چون به جنگ می رفت. می گفت شما را می برند سوریه، شاید کربلا هم ببرند، ان شا الله می توانید بروید زیارت کنید. چون از نظر وضع مالی وضعمان خوب نبود، خیلی به فکرمان بود؛ خیلی نگران ما بود.
**: یعنی همیشه هوایتان را داشت؛ چه از نظر مالی و چه از نظر عاطفی...
خواهر شهید: همیشه همینطور بود. یک طوری بود که مسائلی را به سید هادی نمیگفتیم تا غصه ما را نخورد... مثلا اگر یکی بهش می گفت لباست قشنگ است و می دید خوشش آمده، تلاش می کرد همان را لباس را برایش بخرد. خیلی دست و دلباز بود. یا مثلا اگر می توانست دست یکی را بگیرد، دستش را می گرفت؛ بعد از اینجا که می خواست برود، اگر در جیبش پول بزرگ بود می گرفت و خرد می کرد و می گفت آنجا هر فقیری که بیاید باید به همه شان پول بدهم؛ نباید هیچکدامشان ناامید بروند.
**: یعنی هر بار که میخواستند اعزام بشوند پولشان را همیشه خرد می کردند که اگر به فقیری برخورد کردند به او هم بدهند؟... یعنی آنجا در سوریه هم با مردم شهر خیلی رابطه داشتند؟
خواهر شهید: بله، با مردم شهر رابطه داشتند. بارها عکسهایی که با بچه های سوریه گرفته را در فضای مجازی منتشر کردهام. خیلی بچه ها را دوست داشت؛ اینقدر بچه ها بهش وابسته می شدند که نگو.
**: یعنی با بچه های سوریه هم دوست بودند؟
خواهر شهید: بله.
**: یادم است شما گفته بودید حتی لواشک هم برای بچه های سوریه می برد.
خواهر شهید: بله؛ یک بار گفت که گلاب و لواشک بخر. گفتم هادی جان! از اینجا می خواهی لواشک ببری؟ گفت یک دختر کوچک بهم گفته عموجان این دفعه آمدی برایم لواشک می آوری؟ من هم رفتم از این لواشکهای بزرگ سیب و چند تا لواشک دیگر گرفتم و آوردم. چند تا گلاب هم خریدم و آوردم. گفت می خواهم گلابها را ببرم و با گلاب، ضریح حضرت زینب و حضرت رقیه را تمیز کنم و شستشو بدهم.
**: پس مراسمات تشییع و تدفین آقا سید هادی خیلی پرشور برگزار شد و مردم هم خیلی پرشور در مراسمات شرکت کردند؛ و شما پیکر شهید را همان طور که خودشان وصیتِ شفاهی کرده بودند، سمت امامزاده عبدالمومن بردید و آنجا خاکسپاری کردید. یادتان هست چه روزی و چه تاریخی بود؟
خواهر شهید: تاریخش نه، یادم نیست؛ چون فقط تاریخ شهادتش را روی مزارش نوشتهاند. من اصلا در آن روز، دیگر حال خودم را هم نمی فهمیدم.
**: ساعتش را هم یادتان نمی آید؟ صبح بود یا عصر؟
خواهر شهید: فکر می کنم ظهر بود یا بعد از ظهر، چون ساعت ۱۱ ما را برای شناسایی بردند، اصلا به حال خودم نبودم، حال خودم را نمی فهمیدم.
**: وقتی آمدند و پیکر شهید را گذاشتند جلوی مزارشان، آنجا هم با ایشان دیدار داشتید؟ معمولا برای آخرین بار این اجازه را به خانواده ها می دهند؛ از آن حال و هوا هم برایمان می گویید؟
خواهر شهید: همان که برایتان تعریف کردم؛ مدام حواسم بود که مثلا حاجی حالش بد نشود، خواهرم حالش بد نشود؛ دیگر اصلا نتوانستم آن طور که باید و شاید با برادرم خداحافظی کنم... من خودم نفهمیدم حالم چطوری است؛ نتوانستم گریه بکنم و داغ دلم را خالی کنم. خیلی مادرهای شهید آمده بودند، مادران شهید مدافع حرم می گفتند ما به جای مادرش آمدهایم. همه خانمهایی که آمده بودند می گفتند ما به جای مادرش آمدهایم.
**: بعد از این که پیکر شهید را به خاک سپردند، شما چند ساعت پیش مزار برادرتان ماندید؟ و این که جمعیت تا چه ساعتی شما را همراهی کردند؟ بعد از مراسمات شهید همین طور که خودتان گفتید، خیلی بیتابی می کردید، این بیتابیتان تا کِی همراتان بود؟ شما گفتید خیلی با روح شهید رابطه دارید؛ مثلا خوابی هم از ایشان دیدهاید؟
خواهر شهید: الان اگر بخواهم از حال و هوای آن روز بگویم؛ فکر میکنم انگار دوباره مادرم فوت کرد، پدرم فوت کرد، برادر جوانم فوت کرد.
**: برادرتان را هم گفتید که در سن تقریبا ۳۵ سالگی فوت کردند ولی نگفتید در سن جوانی چه اتفاقی برایشان افتاد...
خواهر شهید: او هم مریض شده بود و فوت کرد. مریضی خاصی نداشت که بگوییم مریض باشد، یک دفعه ای شد. او هم سه تا دختر داشت.
**: خانواده اش در ایران هستند؟
خواهر شهید: بله، ایران هستند. دخترهایش بزرگ شدهاند و شوهر دارند؛ فقط یک دخترش الان پیش مادرش است.
اینها را که از دست دادم؛ با گذشت و مرور زمان از یاد آدم می رود؛ یعنی خیلی به یادش نیستیم؛ البته کلا از یاد آدم نمی رود، اما هادی برایمان یک طوری است که اصلا انگار همین امروز شهید شده. نمی دانم چرا اینطوری است؟ برای همه اینطوری است یا فقط برای من این شکلی است؟...
کلا خواهرم هم همین نظر را دارد. می گوید همیشه دلم برایش شور می زند؛ همیشه دلم برایش می تپد؛ من هم همین طور هستم؛ احساس می کنم هیچ وقت از حضورش کم نشده؛ برج ۴ که بیاید، شش سال شده که شهید شده. بعضی وقت ها فکر می کنم هنوز سوریه است؛ احساس می کنم امامزاده می روم و می آیم و احساس می کنم هادی تا دم در حیاط با من می آید و من را می رساند، بعد خودش می رود.
**: گفتید خانهتان نزدیک امامزاده است و فاصله نزدیکی به سر مزار دارد...
خواهر شهید: بله؛ ۳، ۴ دقیقه بیشتر نیست.
**: قبلا تعریف کردید مثل اینکه یک خوابی دیدید که باعث شده کم کم آرام شوید و شهادت سید هادی را قبول کنید...
خواهر شهید: خوابی که گفتم شهید به من زنگ زده؟
**: بله، البته در کتاب شهید، شما یکسری موارد را تعریف کرده بودید و ممنون می شوم خاطراتی که بعد از شهادت دارید، دوباره برای مخاطبان ما تعریف کنید.
خواهر شهید: یک بار که خیلی حالم بد بود و هادی شهید شده بود، همین طور نماز ظهرم را نصفش را خوانده بودم که یکهویی یادم آمد و فکر کردم روی دلم یک آتیشی گذاشتهاند. کلا دلم می سوخت. به دخترم گفتم یک پارچه خیس کن و برایم بیاور. اینها یک پارچه خیس کردند و آوردند گذاشتم روی دلم. این پارچه کلا داغ شده بود.
گفتم من می خوابم و نصف نمازم را بعدا می خوانم. انگار یک آتش در دلم افتاده بود. خوابیدم و خواب دیدم همین طور خیلی عادی، هادی به من زنگ زد. رفتم گوشی را از روی اوپن برداشتم و باهاش حرف زدم. گفتم سلام هادی جان! خوبی؟ گفت سلام.
مثل زمانی بود که از سوریه زنگ زده بود. خیلی عادی بود. گفتم کجایی هادی جان؟ صدای بچه ها می آید... دخترخواهرم اسمش راحله است؛ بعد دو تا پسر کوچک هم دارد؛ بعد از شهادت داییاش، اسم یکیشان را هادی گذاشته است. آن وقت باردار بود. بعد گفتم صدای هادی هم می آید. گفت آره، میشنوم... یک مقدار با هم صحبت کردیم. بعد از آن یک مقدار بهتر شدم. بعد که بلند شدم بچه ها گفتند مامان اینقدر در خوابت حرف می زدی که نگو...
ادامه دارد...