روی خیلی چیزها حساس بود. من سعی می‌کردم یا برای کمرنگ شدن حساسیت‌هاش براش توضیح بدم اگر هم می‌دانستم فایده‌ای نداره قبول می‌کردم این طوری هر دویمان خیلی راحت با هم کنار می‌آمدیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «شهید جاویدالاثر، علی آقاعبداللهی» داوطلبانه راهی سوریه شد و بهمن ماه سال۹۴ در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. علی آقاعبداللهی متولد ۱۳۶۹ و در زمان شهادت، دارای یک فرزند یک ساله بود. او مدت‌ها برای پیوستن به جمع مدافعان حرم لحظه‌شماری می‌کرد. پیکر مطهر این شهید همچنان مفقود است. در فرازی از وصیت‌نامه این شهید مدافع حرم که در گوشه و کنار مجالس شهدای مدافع حرم، خودنمایی می‌کند، این‌ است: «خواسته من از شما این است که لحظه‌ای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید.»

کتاب «همسایه آقا» را شهلا پناهی لادانی نوشته و انتشارات شهید کاظمی آن را منتشر کرده است.

نویسنده کتاب در این بخش توضیحی داده و نوشته: به دلیل عدم توفیق برای ضبط مصاحبه همسر محترم و عزیز شهید علی‌آقاعبداللهی برش مرور خاطرات «شیما عروس» اقتباس آزادی از متن کتاب «از پاستور تا خان‌طومان» است.

بخشی از این کتاب را با هم می‌خوانیم؛

*شیما عروس

شب بعد از شام دور هم نشسته بودیم که صحبت کمک خانواده به بچه‌ها بعد از ازداوج شد. همسر علی گفت: همان روز خواستگاری به من گفت: دوست دارم توی زندگی مستقل باشم. من یک موتور دارم.

بابا حرف شیما عروس را تأیید کرد و گفت: با توجه به وضعیت حقوق، قسط و هزینه‌های جاری زندگی من و مادرش می‌دانستیم که باید یک جاهایی به علی کمک کنیم؛ ولی تحت هیچ شرایطی قبول نمی‌کرد؛ حتی اگر خریدی هم می‌کردیم هر طور بود رد میکرد. همیشه می‌گفت: خیالتون راحت باشه همه چی هست.»

برای کمک و همراهی در شستن و جابه جا کردن ظرف‌ها، شیما عروس هم به آشپزخانه آمده بود بهش گفتم امروز از صبح کلی از همه در مورد علی سؤال کردم.

چقدر خوب کاش منم بودم تا بیشتر از علی می‌شنیدم.

- اگر دوست داری کمی برای ما از علی تعریف کن.

گونه‌های شیما عروس سرخ شد و سرش را پایین انداخت. می‌دانستم که پیش همه کار سختی را ازش خواستم برای همین صورتش را بوسیدم دستش را گرفتم و گفتم: «بیا به اتاق من بریم.» وقتی وارد اتاق شدیم در را بستم و گفتم اینم یک جای دنج و یک جفت گوش شنوا و مشتاق برای از علی شنیدن شیما عروس گفت: از جریانات ازدواج ما که با خبر بودین؛ قسمت سخت این تعریف کردن این هستش که من و علی ذره ذره عاشق هم شدیم، یک دفعه بی‌خبر شدن از حال و احوالش برام خیلی سخته!...

روزی که نشستیم و با هم حرف زدیم ده بار تلفن علی زنگ خورد که بیشترش را رد تماس میکرد یکی دوتایی را هم که جواب داد بهشون می‌گفت: من الان میام..... بعد هم به من گفت: من از وسط کار به خاطر شما مرخصی گرفتم و برای دیدنتون اومدم توی زندگی شاید وسط خیلی مراسم‌های عزا عروسی یا مهمانی ساده به من زنگ بزنند و الزام برام پیش بیاد که به محل کارم برم امیدوارم این جور مواقع ناراحت نشید...

توی همان جلسه به من گفت هدف نهایی‌ام شهادت هستش و دوست دارم توی این راه کمکم باشی ..... من و علی نقاط اشتراک زیادی داشتیم همین باعث شد بیشتر به هم وابسته بشویم.

روی خیلی چیزها حساس بود. من سعی می‌کردم یا برای کمرنگ شدن حساسیت‌هاش براش توضیح بدم اگر هم می‌دانستم فایده‌ای نداره قبول می‌کردم این طوری هر دویمان خیلی راحت با هم کنار می‌آمدیم. توی خرج و مخارج درست و به جا عمل می‌کرد. نه خیلی ولخرج بود نه خدای نکرده خسیس. برای خرید یا استفاده از هر چیزی اول توان مالی‌مان را نگاه می‌کردیم و همین باعث می‌شد از هر چیز کوچکی که داریم لذت ببریم. کنار هم حال خوبی داشته باشیم...

خودت هم می‌دونی عاشق مرتب بودن سفر و مهمانی بود همیشه ظاهر مرتب و شکیلی داشت برای من هم. همین طور بود روی استقلال در زندگی‌مان خیلی تأکید داشت. همیشه می‌گفت: باید تلاش کنیم توانایی‌های خودمان را بشناسیم. برای همین بهتر هست روی پای خودمان بایستیم و با نهایت احترامی که برای خانواده‌هامون قابل هستیم آنها را درگیر مشکلات ریز و درشت زندگی‌مان نکنیم. همه ما نقاط اشتراک اخلاقی شما دو نفر رو دوست داشتیم. برای ما مهم بود کنار هم آرامش داشته باشید و احساس خوشبختی کنید که الحمدلله این حس و حال رو داشتید.

یکی از بهترین اخلاق‌های علی این بود که برای نماز جماعت هیئت رفتن و خلاصه این تیپ چیزها بهترین همراه من بود. به خاطر نزدیکی خانه به مسجد محل وقت‌هایی که در خانه بود حتماً برای نماز جماعت همراهی‌ام می‌کرد خیلی از هیئت‌ها را با هم با موتور می‌رفتیم و این کنار علی بودن، خیلی برام شیرین بود.

شاید مدت کوتاهی کنار هم زندگی کردیم اما مهم این بود که با خوبی و خوشی گذشت. هر دومون برای رضایت هم تلاش می‌کردیم. توی کارهای خانه کمک خیلی خوبی برای من بود؛ به خصوص از وقتی امیرحسین به دنیا آمده بود عشق محبت و دلبستگی علی با به دنیا آمدن امیرحسین هزار برابر شده بود گاهی فکر می‌کنم چقدر براش این دل کندن سخت بوده...

از سرکار که می‌آمد با امیرحسین به استقبالش می‌رفتیم. امیر را توی بغل می‌گرفت و می‌گفت: شیما خستگی از تنم رفت..... کم‌کم خبرهایی از سوریه منتشر شد و من می‌دانستم پیگیر بحث اعزام هست. راستش امیرحسین تازه زبان باز کرده بود و وقتی می‌گفت: "بابا" قند توی دل هر دومون آب می‌شد زندگیمون روی روال بود و ما عاشق هم بودیم. خوب برام سخت بود با همچین مأموریتی موافقت کنم.

از روز خواستگاری به هم قول داده بودیم که همراه و کمک هم باشیم برام از سختی شرایط سوریه گفت. از خانواده‌ها و فرزندان شهدا و از عشق و اعتقادی که هر دومون به اهل بیت داشتیم. خلاصه مثل همیشه به چیزی که دوست داشت رسید و من موافقت کردم یادمه بهم الهی شکر، مثل زنان کوفی نشدی!"... بعدش را هم که می‌دونی آمد اینجا و رضایت مامان جان و بابا جان را گرفت.

سری تکان دادم و گفتم «بله، اینها را می‌دونم. ممنون که کمی برام حرف زدی!»

سری آخر که زنگ زد بهش گفتم امیر حسین دو تا دندان درآورده! از شیطنت و شیرین‌کاری‌های امیر براش تعریف کردم. با خنده گفت: من برگردم حتماً ریش و سیبل در آورده و باید براش بریم خواستگاری این آخرین مکالمه من و علی بود که توش یک دنیا عشق و شور به زندگی موج می‌زد.

نمی‌دانستم چه بگویم. از شیما عروس خواستم که در پذیرایی کنار بقیه باشیم. آن شب حال و هوای چشم‌های شیما عروس، حسابی بارونی بود.

***

یکی دو روز به تولد امیرحسین مانده بود و ما حسابی درگیر کار بودیم تا بالاخره همه چیز آماده شد. از شیما عروس خواسته بودیم که اجازه بدهد این جشن را در منزل خودمان بگیریم و ایشان هم قبول کردند. دیوارهای اتاق پر از نوار و بادکنک‌های رنگی بود. دور تا دور عکس علی و امیرحسین را که مربوط به اولین سال تولدش بود، با گل‌های سفید و قرمز تزیین کرده بودیم روی میز پر از بسته‌های هدیه با طرح های براق و عروسکی بود یکی دو مرتبه از کنار میز رد شدم و با دقت همه چیز را چک کردم. دنبال چیزی می‌گشتم که روی میز نبود. نگاهم را از روی هدایا برداشتم سر چرخاندم تا ببینم بابا و مامان کجا هستند. که چیزی می‌دیدم با اینکه می‌دانستم رؤیاست اما شیرین‌ترین تصویری بود که پیش چشم‌هایم بود.

علی یک گوشه ایستاده بود و با شوق به امیرحسین نگاه می‌کرد. برق چشم‌های علی دلم را آرام کرد کنار دست بابا نشستم و گفتم: «هدیه شما کدومه؟» بابا از زیر خط عینک نگاهی بهم کرد و گفت: «صبر کن!» دل تو دلم نبود. تا بالاخره نوبت باز کردن هدایا شد. بابا و مامان یک سینی نقره‌ای را که دورش پر از گل بود، به سمت شیما عروس و امیرحسین بردند. همه مشتاق شده بودند که ببینند این هدیه ویژه چه چیزی می‌تواند باشد؟ یک قدم جلوتر رفتم و به محتویات این ظرف پر از کل نگاه کردم آرام با خودم گفتم لباس و کلاه نظامی علی همراه با یک کتاب که روش نوشته شده بود: «همسایه آقا»...