در ادامه جلسه حسین پورجعفری دفتردار حاجی شروع کرد به صحبت و از آقای قاآنی خیلی تعریف کرد. این را هم توی پرانتز بگویم که پورجعفری، اساساً آدم کم‌حرفی بود و در جلسات معمولاً حرف نمی‌زد؛ اما...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «سیدعلی‌اکبر طباطبایی» زاده محله قدیمی و اصیل چیذر در تهران است و تا به حال بیش از ۱۲۰ کشور دنیا را دیده. او وقتی مبارزاتش را در دوره پهلوی شروع کرد، هیچکس فکر نمی‌کرد بیش از چهل سال، سلاح از دستش نیفتد و سرزمین‌های متعددی، زیر پوتین‌های او، مزه صلح و آرامش را تجربه کنند.

حالا خاطرات این جهادگر بین‌المللی از روزهای مبارزه با رژیم پهلوی، پیروزی انقلاب، جنگیدن در جبهه‌های غرب و جنوب علیه حزب بعث، رزمیدن با قاتلان زنان و کودکان در بوسنی و هرزگوین و مقابله با داعش در عراق و سوریه و حضور در کشورهای مختلف جهان خصوصا آفریقا برای تقویت شیعیان در کتابی گردآوری شده که نامش «بدون مرز» است و آن را گلعلی بابایی نگاشته است.

این کتاب ۵۰۰ صفحه‌ای را انتشارات خط مقدم به تازگی وارد بازار نشر کرده و با قیمت ۲۴۰هزار تومان در اختیار علاقه‌مندان قرار داده است.

آنچه از این کتاب برایتان برگزیده‌ایم، بخشی از انتهای آن و به روزهایی برمی‌گردد که «سیدعلی‌اکبر طباطبایی» برای‌آخرین بار با حاج قاسم سلیمانی دیدار کرد و در نیمه شب ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸، آن خبر هولناک را شنید؛...

حاج قاسم گفت من می‌خواهم یک ساعت بخوابم. اگر الان نخوابم، تا صبح بیچاره می‌شوم؛ چون ساعت شش پرواز دارم. شب می‌رسم عراق و از سرِ شب که رسیدم بغداد، باید تا صبح چند نفر را توجیه کنم. وضعیت عراق فردا خیلی استراتژیک و تعیین‌کننده است. روز خیلی مهمی است. الآن بگذارید من فقط یک ساعت بخوابم تا فردا کم نیاورم.

حاجی رفت داخل یکی از اتاق‌ها و ما جلسه را ادامه دادیم.

در ادامه جلسه حسین پورجعفری دفتردار حاجی شروع کرد به صحبت و از آقای قاآنی خیلی تعریف کرد. این را هم توی پرانتز بگویم که پورجعفری، اساساً آدم کم‌حرفی بود و در جلسات معمولاً حرف نمی‌زد؛ اما آن روز بدون مقدمه گفت: بهترین و با اخلاق‌ترین سرداری که من دیده‌ام همین سردار قاآنی خودمان است. آدم مخلص‌تر، ساده‌زیست‌تر و خداترس‌تر از ایشان من ندیده‌ام. سردار قاآنی، آخرین نفر می‌رود توی غذاخوری. اگر غذایی مانده باشد می‌خورد. سر هفته کل پول غذا را هم به حساب سپاه برمی‌گرداند.

من در تأیید حرف‌های او گفتم اتفاقاً من هم در چند سفر خارجی با آقای قاآنی هم‌سفر بوده و دیده‌ام که هر چه را که رؤسای جمهور آن کشورها به او هدیه می‌دهند به خانه نمی‌برد؛ همان جا می‌گذارد تا هر کسی احتیاج داشت، بردارد.

پورجعفری ادامه داد: سردار سلیمانی به همه ما تأکید می‌کند داخل ماشین که هستیم، رادیو معارف را گوش کنیم؛ چون حرف‌های خوبی توی این شبکه رادیویی زده می‌شود. یک روز آقای قاآنی با راننده اش جایی می‌رفت. موج رادیو روی شبکه پیام بود. به راننده گفت این را بیاور روی شبکه معارف. راننده تا خواست این کار را بکند چون زمین خیس بود، کنترل ماشین از دستش خارج شد، سپر آن به لبه جدول خورد و کمی آسیب دید. فردای آن روز، مبلغی پول به من داد و گفت این را به راننده بده تا برود ماشین را درست کند. برای خود او هم مرخصی رد کنید؛ حقوقش را من می‌دهم. برادرها، آقای قاآنی چنین مردی است.

ما مانده بودیم حیران که چرا پورجعفری که یار غار حاج قاسم است و شب و روزش را با او سر می‌کند این طوری دارد از سردار قاآنی تمجید می‌کند! پورجعفری آرام و کم‌حرف چنان زبان درآورده بود که همه متعجب بودیم. حاج قاسم هنوز یک ساعت بیشتر نخوابیده بود که بیدار شد و پرسید: چه کار کردید؟ به ایشان توضیح دادیم

در حالی که کاپشن پوشیده بود گفت نمی‌دانم چرا سردم شده؟ بعد با اشاره به مرغ‌هایی که داخل حیاط بودند به سیدرضی گفت: این مرغ‌ها و جوجه‌ها، شب سردشان می‌شود. برو از بازار دمشق برایشان لانه کبوتر بخر بیار اینجا نصب کن.

جلسه تمام شده بود. کم‌کم داشتیم به وقت نماز مغرب و عشا نزدیک می‌شدیم. همگی آماده شده بودیم برای اقامه نماز. سید رضی گفت: حاج آقا، پرواز، به جای ساعت شش شده ده شب. حاجی، نفسی تازه کرد و همانجا داخل صف نماز سر جای خودش نشست. رفتم کنارش و گفتم حاجی جان خیالت از بابت عملیات ادلب راحت باشد. ما حتماً این عملیات را می‌کنیم.

گفت: این عملیات خیلی مهم است. حتماً بکنید و خانواده‌های شهدا را از چشم‌انتظاری در بیاورید. همان لحظه، عباس، مسئول حفاظت آمد کنار حاجی و گفت: حاج آقا، من نگرانم از این که شما می‌خواهید به عراق بروید. وضع عراق اصلا خوب نیست. در جواب او گفت: مرا از شهادت می‌ترسانی؟ نگران نباش! هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. شما هم زیاد فکر این چیزها را نکن. الآن که نماز را خواندیم، من از اینجا می‌روم به جای دیگر تا خیال شما هم راحت بشود.

سید جواد جلو ایستاد. همگی پشت سر سید نماز مغرب و عشا را خواندیم. بلافاصله بعد از نماز، حاج قاسم گفت هماهنگ کنید، من می‌خواهم بروم. خداحافظی کرد و رفت داخل ماشین نشست. ابو باقر را صدا کرد و به او گفت: چند روز دیگر توی سوریه بمان؛ بعد از آن یکشنبه برگرد تهران؛ کارت دارم.

به سید جواد که کنار ماشین ایستاده بود دوباره گفت مالک را حواست باشد. وزیر دفاع را حواست باشد.

یکی دو نفر دیگر را هم اسم برد که من نشنیدم چه کسانی بودند. گفت: برو سراغ آنها و هوایشان را داشته باش. هوای سهیل حسن را هم داشته باش. بعد از این سفارش‌ها دستی تکان داد و رفت به سمت منزلی دیگر. گویا دو ساعت در آن منزل ماند؛ دو ساعتی که در حقیقت لحظات ناب نجواهای عاشقانه حاجی با خالق یکتا بود. (این را صبح روز بعد متوجه شدیم که دل نوشته زیبای حاج قاسم را در همان اتاق یافتیم.)

به هر حال در میان تشویش‌ها و دل نگرانی‌های عجیب ما، هواپیمای دمشق بغداد با بیش از چهار ساعت تأخیر در ساعت ۱۱ شب پرواز کرد.

من شب‌ها قبل از آنکه بخوابم عادت دارم آخرین خبرها را از شبکه‌های المیادین، المنار، الحدیث و الجزیره ببینم. شب از نیمه گذشته بود و من همچنان داشتم شبکه‌ها را مرور می‌کردم که یکی از شبکه‌ها خبر اصابت موشک به فرودگاه بغداد را اعلام کرد؛ اما من چون خیلی خسته بودم به این خبر زیاد اهمیت ندادم و همان لحظه خوابم برد.

نیم ساعت بعد، با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم؛ حاج حیدر بود که از عراق زنگ می‌زد. بلافاصله شبکه المیادین را گرفتم. زیرنویس کرده بود؛ مسئول تشریفات حشد الشعبی عراق را در فرودگاه بغداد زدند.

هم زمان صدای حاج حیدر را می‌شنیدم. حیدر پرسید: ببینم، سید، این پورجعفری و همراهان او به سمت ما آمدند؟

تا این سؤال را کرد ناغافل گوشی از دستم افتاد؛ احساس کردم خانه دور سرم می‌چرخد و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. فهمیدم خانه خراب شده‌ایم. منظور حاج حیدر از همراهان پورجعفری، کسی نبود جز حاج قاسم سلیمانی. برای اطمینان به چند نفر دیگر زنگ زدم که به گوش نبودند. آخر سر حامد را توی عراق پیدا کردم. ساعت سه صبح بود پرسیدم: حامد جان؛ چه خبر؟!

نتوانست جوابم را بدهد. فقط با گریه به من فهماند که اصل خبر درست است. با انتشار خبرهای تکمیلی جزئیات بیشتری از جنایت فجیع آمریکایی ها برملا شد. پخش فیلمی کوتاه از صحنه ترور و آن دست قطع شده حاج قاسم، قلب ما را به درد آورد. المیادین گزارش کرد هواپیمای حامل سردار سلیمانی ساعت یک بامداد در فرودگاه بین المللی بغداد به زمین نشست. حاج قاسم و همراهانش از هواپیما پیاده شدند و همراه ابومهدی المهندس جانشین فرمانده حشد الشعبی عراق که در باند فرودگاه انتظارشان را می‌کشید سوار بر دو خودرو، فرودگاه را به مقصد معینی ترک کردند اما در ساعت یک و بیست دقیقه بامداد در همان محدوده فرودگاه، هدف سه یا پنج موشک قرار گرفتند و همه ۹ سرنشین دو خودرو همراه حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه و ابومهدی المهندس به شهادت رسیدند.

با چشم‌هایی اشک بار به سمت ساختمان یاس حرکت کردم تا در آنجا با دیدن دوستان و همکارانم کمی آرامش بگیرم. دیدم در آنجا هم محشری به پاست؛ همه از شدت غم ضجه می‌زدند و گریه می‌کردند. سید جواد، ابو باقر، سید رضی، یونس، عباس، حمید اصلانی و بقیه بچه‌ها، مثل آدم‌های فرزند از دست داده بی‌قراری می‌کردند.

صبح زود سیدرضی همراه یکی از نیروهایش به همان منزلی رفت که حاج قاسم شب قبل چند ساعتی آنجا بیتونه کرده بود. او می‌خواست ببیند چیزی از وسایل یا مدارک حاجی در آنجا مانده یا نه وقتی از محل برگشت گفت: داخل اتاق که شدم، برگه کنار آیینه، توجهم را جلب کرد. دست خط به نظرم آشنا آمد. گفتم این دست خط حاج قاسم است. سریع آن را برداشتم. بعد هم سید رضی آن برگه را به همه نشان داد؛ برگه‌ای که روی آن، حاجی کلماتی را ستونی نوشته بود. گویا این دل‌نوشته کوتاه آخرین تکاپوی حاجی برای رسیدن به آرزوهایش بود. روی آن برگه نوشته شده بود:

الهی لا تکلنی

خداوندا، مرا بپذیر!

خداوندا، عاشق دیدارت‌ام

همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود.

خداوندا، مرا پاکیزه بپذیر

الحمدلله رب العالمین؛ خداوندا، مرا پاکیزه بپذیر

این کلمات را حاج قاسم پنجشنبه شب در همان دو ساعتی که در آن محل حضور داشت روی کاغذ نوشته و کنار آیینه قرار داده بود.

با هم‌فکری دیگر برادران همکار در ساختمان یاس آخرین دست نوشته حاجی را روی سایت‌ها قرار دادیم. لحظاتی بعد این نوشته مثل توپ صدا کرد و کل فضای مجازی را پر کرد. بعد از آن پیام رهبر عزیز، آیت‌الله خامنه‌ای، برای شهادت حاج قاسم سلیمانی از شبکه‌های سیما پخش شد. حسابی هوایی شدم که برای حضور در مراسم تشییع پیکر این فرمانده بزرگ به تهران بیایم؛ اما خیلی زود متوجه شدم وظیفه من چیز دیگری است؛ حضور در منطقه و پاسداری از پیروزی‌هایی که با هدایت حاج قاسم به دست آورده بودیم. البته این احتمال را هم می‌دادیم که اسرائیلی‌ها و مسلحین از فرصت استفاده کنند و به تحرکاتی دست بزنند. برای همین فقط ابو باقر و حمید اصلانی روز جمعه عازم تهران شدند؛ دو روز قبل از همان روزی که خود حاجی به آنها گفته بود به تهران برگردید؛ چون با شما کار دارم آنها برگشتند؛ اما نه برای ملاقات و جلسه با سردار سلیمانی؛ بلکه این بار برای حضور در مراسم تشییع پیکر ارباً اربای فرمانده دل‌ها و محبوب قلب رزمندگان محور مقاومت.

وقتی مراسم حاجی تمام شد و آبها از آسیاب افتاد بلافاصله در صدد برآمدیم تا به یکی از آرزوهای همیشگی حاج قاسم جامه عمل بپوشانیم. همه ما می‌دانستیم از دغدغه‌های اصلی و همیشگی سردار سلیمانی که بارها آن را بیان کرده بود آزادسازی بخش‌هایی از سوریه بود که هنوز تحت اشغال تکفیری‌ها قرار داشت.

حساسیت شهید سلیمانی برای این بود که پیکرهای بسیاری از شهدای ما در آن مناطق جا مانده بودند و ایشان اعتقاد داشت با آزادسازی این محورها، پیکرهای شهدا هم به دست خانواده‌هایشان می‌رسد و آنها را از چشم‌انتظاری بیرون می‌آورد؛ کمتر از یک ماه بعد از شهادت حاج قاسم تمام تلاشمان را به کار بردیم و طی یک طراحی بسیار دقیق و حساب شده، با هدایت سردار قاآنی فرمانده جدید نیروی قدس سپاه، عملیات شهید سلیمانی را از روز ۵ بهمن ۱۳۹۸ در محورهای جنوبی حلب شروع کردیم. در نتیجه این عملیات که طی ۱۳ مرحله اجرا شد کل مناطق جنوب حلب از جمله خان‌طومان قراصی، خلصه، زیتان، برنه، کفرجوم، سراقب و از همه اینها مهمتر اتوبان حلب - دمشق آزاد شد...

چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «خان‌طومان یا خرمشهر؟»؛ / ۱۱۶

ماجرای عجیب «خانه زرد» در خان‌طومان

چند دقیقه با کتاب «مقام اسماعیل»؛ / ۱۱۴

۱۰بار نامه زهرا به اسماعیل را خواندم!

چند دقیقه با کتاب «معجزه رتیان»؛ / ۱۱۳

تصمیم تهران برای پای متلاشی شده!

چند دقیقه با کتاب «هیچ چیز مثل همیشه نیست»؛ / ۱۱۲

برای انتقال پیکر امیر پول نگرفتند! + عکس

چند دقیقه با کتاب «رد پای مه»؛ / ۱۱۱

ماجرای گوشی هوشمند در توالت سوریه!

چند دقیقه با کتاب «تو جای همه آرزوهایم»؛ / ۱۰۹

شناسایی پیکر «نعمت‌الله» با کتاب دعا + عکس

چند دقیقه با کتاب «رفیق بروجردی»؛ / ۱۰۸

چند دقیقه با کتاب «دور برگردان»؛ / ۱۰۷

دوست دارم با تیر قناص شهید بشوم!

چند دقیقه با کتاب «سردار سربلند»؛ / ۱۰۶

بودجه چند برابری بسیج در دولت خاتمی!

چند دقیقه با کتاب «من می‌مانم، تو برگرد»؛ / ۱۰۵

کتاب‌های عرفانی و تخصصی را به سوریه برد؟

چند دقیقه با کتاب «خداحافظ دنیا»؛ / ۱۰۴

همه گریه می‌کردند؛ بی‌اختیار جیغ کشیدم!

چند دقیقه با کتاب «درعا»؛ / ۱۰۳

ساق پایش را توی قبر تکان می‌دادم!

چند دقیقه با کتاب «لبخند پاریز»؛ / ۱۰۲

بمب‌گذاری یک هفته دیگر مدارس را تعطیل کرد!

چند دقیقه با کتاب «شهید غیرت»؛ / ۱۰۱

چند دقیقه با کتاب «ماهرخ»؛ / ۱۰۰

اگر می‌فهمیدند ایرانی‌ام؛ درجا من را می‌کشتند! + عکس

چند دقیقه با کتاب «لبخند ماه»؛ / ۹۹

تعجب و دلشوره از رفتار دختردایی مجرد!

چند دقیقه با کتاب «شهید نوید»؛ / ۹۸

وصیت آقانوید برای خاکسپاری با لباس سپاه

چند دقیقه با کتاب «پله‌ها تمام نمی‌شوند»؛ / ۹۷

سلیقه بانوی ایرانی در دیزاین خانه‌ای در سوریه

چند دقیقه با کتاب «نخسایی‌ها»؛ / ۹۶

۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!

چند دقیقه با کتاب «خاتون و قوماندان»؛ / ۹۵

چرا آقای فرمانده از همسرش دوری می‌کرد!؟ + عکس