گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «چَمروش» روایت زندگی خلبان شهید مدافع حرم کمال شیرخانی به قلم شهلا پناهی لادانی است. این کتاب، مجموعه خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان شهید کمال شیرخانی است که به همت انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
خلبان شهید کمال شیرخانی از شهیدان مدافع حرم است که برای دفاع از حریم آلالله عازم سوریه شده بود و ۱۴ تیرماه ۱۳۹۳ در نبرد با تروریستهای تکفیری داعش به شهادت رسید.
*آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است؛
صبح یک ون هماهنگ کردیم. به خانواده کمال گفتیم: «برای آخرین دیدار به معراج شهدا میریم؛ فقط طبق قوانین معراج هر چقدر آرامش بیشتری داشته باشید میتونید زمان بیشتری کنار کمال باشید.
میدانستیم که وقتی پیکر به لواسان بیاید این فرصت دیدار وجود ندارد. محمدرضا و علیرضا قبل از ما رسیده بودند. فقط فرصت کردم بپرسم میتوانیم صورت کمال را ببینیم؟ بچه ها گفتند: «قبل از دیدار با خانواده کارهای لازم انجام میشه؛ قسمتهای آسیبدیده با گُل و... پوشونده میشه برای همین میتونید صورت کمال را ببینید؛ مشکلی نیست».
در مورد علت و نحوه شهادت هم گفتند: «باید یکی از بچههای همراه کمال بیاد تا بفهمیم چی شده. الان فقط به عنوان برگه گواهی شهادت نوشتن اصابت ترکش.» همراه علیرضا و محمدرضا وارد سالن اصلی معراج شدیم.
بارها شده بود که در مناطق سردسیر زیادی کار کرده بودیم اما سرمایی که آن لحظه با ورود به سالن معراج به جانم نشست، جنس خاصی داشت. میدانستم با هر قدم به اندازه یک دنیا از کمال فاصله میگیرم.
سالن اصلی سقف کوتاهی داشت. فکر میکنم یک یا دو پله از سطح حیاط پایینتر بود. دورتادور کتیبهای محتشم زده بودند. وسط چند تابوت از شهدای گمنام دفاع مقدس بود که با نور سفید و سبز بیشتر جلوه پیدا میکردند. چقدر این چند تابوت به چشمم نشست. شهدایی که سالهاست اینجا لحظات دیدار پدر و مادرها را تجربه میکنند. سنگینی این تجربه وقتی بیشتر میشود که پدر و مادر همین شهدا در غم بیخبری از فرزند، چشمهایشان سفید میشود. چقدر این شهدا دل بزرگی دارند که حتی بعد از شهادت هم ایثار میکنند و گمنام، این گوشه دنیا به انتظار ایستادن و لحظات آخرین وداع خانوادهها با شهدا را نگاه میکنند.
هنر گمنام بودن، تفسیر سختی داشت که من توان گفتنش را نداشتم. به خصوص حالا که آمده بودم با کمال خداحافظی کنم. محمدرضا ناصری رو به قبله نشسته بود. شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. همه دور تا دور جا پیدا کرده بودند و به سمت قبله ایستاده یا نشسته بودند. پدر کمال مظلوم و بیصدا اشک میریخت. پیرمرد این سومین رخت عزا بود که به تن میکرد. اما جنس این عزا فرق میکرد. غروری که در قامت پدر کمال جان گرفته بود عزا نبود، عشق بود. عشقی که در حرفهای پدر کمال بود و میگفت: «خدایا شکرت که بچهام عاقبت بخیر شده. کمال تمام رمز و راز عشق به طبیعت را از پدرش یاد گرفته بود. باغبانی برای کمال یک دنیا عشق به گل و درخت بود. بارها دیده بودم که فصل بیآبی، کمال برای تشنگی گلها گریه میکند. پشتکار و گذشت کمال را میشد بین چین و چروک صورت و دستهای پدرش دید. این یکی دو روز که بیشتر پدرش را میدیدم بیشتر متوجه شدم که کمال از چه کسی صبور بودن را یاد گرفته بود. کمال همیشه برای پدر و مادرش احترام زیادی قائل بود.
محمدرضا به فراز اللهم اجعل محیای محیا رسید که تابوت کمال از پشت سر وارد شد. پرچم ایران به این بیروحترین جعبه دنیا رنگ و روحی از جنس عظمت و غیرت داده بود. برای لحظهای به یاد تمام لحظاتی افتادم که در صبحگاه، شامگاهها و موقعیتهای دیگر به احترام این پرچم تمام قد ایستاده بودیم. حالا میدیدم این پرچم برای بوسیدن سربازش خم شده و با تمام ابهنش به سرخی رنگی که بر قامت کمال نشسته احترام میگذاشت.
واقعیت این بود که برای اهتزاز این زیباترین پرچم دنیا و نشانی که روی آن بود سروهای زیادی مثل کمال به خاک افتاده بودند. قطعاً همین شهادتها ابهت این پرچم را تضمین میکرد.
کمتر از یک قدم فاصله بین من و کمال بود نشستم. یک دنیا حرف داشتم که به کمال بزنم. اشکهایم زودتر از کلامم خودشان را به کمال رساندند. فقط توانستم بگویم «داداش سلام!» تمام سالهای رفاقت با همه نزدیکی و حس خوبی که بین هر دو ما مشترک بود، همیشه کمال صدایش کرده بودم. الان دلم میخواست با تمام عشق صدایش بزنم. هیچ کلمهای مثل داداش این حس را نداشت. با مرام و معرفتی که از کمال سراغ داشتم مطمئن بودم که در اولین قرار آسمانی جواب سلامم را میدهد.
روی صورت کمال را کنار زدیم آرامش خاصی در چهرهاش بود. مثل کسی که بعد از خستگی طولانی حالا با اطمینان و آرامش به خواب رفته است. بچههای معراج نیمی از صورت کمال را با گُل پر کرده و یک پرچم حرم حضرت زینب هم دور سرش مثل یک قاب سبز قشنگ پیچیده بودند. صورت کمال با تمام رنگ پریدگی خیلی آرامش داشت. همه دور کمال را گرفته بودند.
نگاه کردم دیدم فاطمه کناری ایستاده و گریه میکند. رفتم جلو گفتم: «عموجون بیا خدا حافظی کن.» فاطمه گفت توی تمام دوران تحصیلم فقط بابا یه بار فرصت کرد به مدرسه من بیاد. اون روز موقعی آومد که من فرصت نکردم بابای قهرمانم را به دوستام معرفی کنم. با خودم قرار گذاشته بودم بعد از مأموریتش ازش قول بگیرم که امسال حتماً یه بار به مدرسه بیاد؛ اما نمیدونستم پایان این مأموریت اینجا بابام را ببینم. حالا قبل از شروع سال تحصیلی تمام دوستام باخبر شدند که بابای من یه قهرمانه. میبینید؟ بابا همیشه پیشدستی میکنه. من خداحافظی نمیکنم. هیچ وقت موقع رفتن نگفتم خداحافظ. همیشه گفتم سفرت به سلامت. الان باید به بابام چی بگم؟
به فاطمه حق میدادم. دلش میخواست دستهایش را دور گردن کمال حلقه کند و در گوش کمال بگوید که چقدر دلتنگ شده. به جای این دانههای اشک، گردنبندی از مرواریدهای رنگی، سوغاتی کمال برای فاطمه میشد. فاطمه معنی شهادت را میدانست. این باور را از محکمتر کردن حجابش فهمیدم. فاطمه که قدم برداشت حس کردم بزرگتر و خانمتر شده با وقار کنار کمال نشست و چادرش را روی صورتش کشید...