گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «ایرانیها آمدند» دو روایت از محاصره تا آزادسازی شهرهای نُبُل و الزهرا است که به کوشش امیرمحمد عباسنژاد نوشته شده و توسط انتشارات خط مقدم منتشر شده است.
این روایتها یکی متعلق به احمد حاج محمدطاهر و دیگری مربوط به سردار محمدعلی حقبین است.
آنچه برایتان انتخاب کردهایم، بخشی از روایت سردار حقبین است. او در جریان همهگیری کرونا چشم از جهان فروبست در حالی که خاطرات خود را در کتاب دیگری با نام گیل مانا (انتشارات مرز و بوم) ثبت کرده بود...
ساختمان بین سه منطقه نبل حردتنین و تلجبین بود. ساختمان موقعیت سوقالجیشی داشت. دشمن از این ساختمان به راحتی هر سه منطقه را میتوانست بزند. موقعیتی کلیدی بود. با سردار استوار تماس گرفتم و ماجرا را برایشان گفتم. سردار هامون گفت: الآن هماهنگ میکنم با هوایپما خاموشش کنند. گرای ساختمان را به او دادم و منتظر شدیم صدای هواپیماها را بشنویم. به بچهها هم گفتم به هیچ وجه از سنگرهایتان بیرون نیایید. همون جایی که هستین بمونید. الآن هواپیماها میآیند.
بعد از دو سه ساعت چند هواپیما آمدند. ساختمانی را که محل تجمع تروریستها بود بمباران کردند؛ از حجم تیراندازی به طرف ما کم شد. سردار استوار هم یک ماشین مهمات برای پدافند فرستاده بود. همین جا خط پدافندیمان را مستحکم کردم و به نیروها گفتم که امشب همین جا میمانیم. نگران حمله دشمن بودم. امکان حمله خمپارهای بود. برای همین تا ساعت ده شب بیدار بودم. احمد مدنی پیشم آمد و گفت: حاجی من کمی استراحت کردم، تو از صبح نخوابیده و خستهای. فعلا که خبری نیست، تو برو استراحت کن، خدای نکرده اگه چیزی شد، صدات میکنیم.
توی یکی از اتاقهای ساختمان یک تخت بچه بود. با کفش و لباس نظامی، روی آن تخت دراز کشیدم. هنوز چشمهایم گرم نشده بود که دیدم یکدفعه شلوغ شد و صدای آمبولانس آمد. از اتاق بیرون آمدم و پرسیدم چی شده؟ چه خبره؟ یکی از بچهها گفت حاجی حامد را آوردن، حامد شهید شده؟
با تعجب پرسیدم: حامد کوچکزاده؟
_ آره، حاجی!
(حامد (مهدی) کوچکزاده ۲۸ شهریور ۱۳۶۱ در رشت به دنیا آمد. مدرک کارشناسی علوم سیاسی داشت. پیکر پاک شهید در گلزار شهدای رشت به خاک سپرده شده است.)
یک لحظه پاهایم سست شد. باورم نمیشد حامد کوچکزاده را از دست دادهایم. نمیدانم چطوری و چند تا چند تا از پلهها پایین آمدم؛ خودم را به پیکر حامد رساندم؛ ترکش به سرش خورده بود. از بچهها پرسیدم: چطوری شهید شد؟ یکی از بچهها گفت توی ساختمون بودیم. حامد، روی بالا پشت بوم رفت با دوربین به نگاهی به منطقه بندازه وقتی روی ساختمان رفت به خمپاره نزدیکش خورد، ترکش به سرش خورد و شهید شد.
حامد یکی از نیروهای خوب لشکر ۱۶ قدس گیلان بود. با از دست دادن او غم بزرگی روی دلم نشست نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. برای این که روحیه نیروهایم را خراب نکنم، صورت حامد را بوسیدم و رویم را برگرداندم و به ساختمان برگشتم. بیاد روزی افتادم که در «خلصه» توی اتاق فرماندهی نشسته بودم. حامد آمد و گفت و حاجی، میشه با تلفن اتاقت به خونه به زنگ بزنم؟ گفتم آره، برو زنگ بزن...
حامد به خانهشان زنگ زد. برای این که راحت با همسرش حرف بزند از اتاق بیرون آمدم. حدود نیم ساعت تلفنش طول کشید. وقتی به اتاق برگشتم به شوخی گفتم حامد، چقدر دلت پر بود؟... گفت حاجی، با بچههام داشتم حرف میزدم، دلم برایشان تنگ شده.
دست توی جیب اورکتش کرد، عکس دخترش را درآورد و روبهروی خود روی زمین گذاشت.
به او گفتم حامد، میخواهی حالم را بگیری؟
عکس نوههایم همیشه توی جیبم بود. اورکتم روی جالباسی آویزان بود. بلند شدم و از جیبش عکس یکی از نوههایم را آوردم و کنار عکس دختر حامد گذاشتم. نگاهی به عکس کرد و پرسید «این کیه؟». گفتم «نوهام.»
دوباره دست توی جیب اورکتش کرد و عکس دختر کوچکاش را کنار عکسها گذاشت. نگاهی به عکسها کردم و عکس نوه دوم خودم را کنار عکسها گذاشتم و گفتم حامد، بخواهی باز عکس رو کنی، عکس نوه سومم را میذارم کنار این عکسها.
به شوخی دستهایش را بالا برد و گفت نه دیگه من تسلیمام. خوب حالم را گرفتی، حاجی!... گفتم وقتی میخواستم سوریه بیام برای خداحافظی پیش مادرم رفتم. او گفت: محمدعلی هر وقت زیارت عاشورا میخوانم و به عبارت بِأَبِی أَنْتَ وَأُمِّی، لَقَدْ عَظُمَ مُصَابِی بِکَ، فَأَسْأَلُ اللَّهَ الَّذِی أَکْرَمَ مَقَامَکَ، وَأَکْرَمَنِی... میرسم پیش خودم میگم خودم، پدر و مادرم بچههام فدای اهل بیت بشن ،خدا را شکر میکنم که برای اسلام یه پسرم را فدا کردم تو هم در دفاع از حرم حضرت زینب شهید بشی باز هم راضیام به رضای خدا. وقتی حرفهای مادرم را شنیدم به روحیه او غبطه خوردم. برای همین هیچ وقت عکس نوههایم را از جیبم بیرون نیاوردم تا مبادا دیدن عکسهایشان ذرهای در تصمیمم اثر بذاره. الآن هم اگه اینجام فقط خواست خود حضرت هست که این لیاقت رو نصیبم کرده. نذارم نگاه نامحرمان به حرم بیفته...
کمی با همدیگر شوخی کردیم. وقتی خواست از اتاقم بیرون برود بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. لبخندی زد و رفت. حامد کوچک زاده تنها شهیدمان در روز دوم عملیات در ۱۲ بهمن۱۳۹۴ بود.
دو شب بود نخوابیده بودم. با لباس و پوتین خودم را روی تخت بچه انداختم؛ تخت آن قدر کوچک بود که پاهایم از پایین تخت آویزان شد. به دکتر اسلامی و قلیزاده گفتم تا ساعت دوازده میخوابم. بعد از آن شماها بخوابید.
نمیدانم کی خوابم برد. صدای قلیزاده را شنیدم که صدایم کرد و گفت حاجی پاشو نوبت نگهبانیته. بیدار شدم دکتر اسلامی گفت سردار استوار اینجا بود. هر چی صدات کردیم و پات را تکون دادیم بیدار نشدی.
با نگرانی پرسیدم اتفاقی افتاده؟ چرا بیدارم نکردی؟ صدات کردیم. حتی خود سردار هم پات رو تکون داد؛ بیدار نشدی.
_حالا چی میگفت؟
_هیچ چی، گفت یه مهمون عزیز قراره بیاد اینجا. اومده هماهنگیها را بکنه.
- نفهمیدی کی بود؟
_نه.
_گفت به آقای حق بین بگو خودم باهاش تماس میگیرم.