گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «شاهرگی برای حریم» را سمانه خاکبازان برای شهید حمدرضا اسداللهی نوشته و انتشارات روایت فتح آن را به زیور طبع، آراسته کرده است.
شهید اسداللهی ۱۵ بهمن ۱۳۶۳ متولد شد و ۲۹ آذر ۱۳۹۴ در خانطومان سوریه به شهادت رسید. او ۵ دی ۱۳۸۷ ازدواج کرد.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است که برایتان برگزیدهایم...
زنگ زد و گفت: «می خوام ببینمت!» آن شب نوبت کاریام بود. اما الغوش کردم و آمدم خانه حمید برای بچهها اسباببازی خریده بود و بچهها مشغول بازی بودند کنارم نشست و آرام گفت: «هادی میخوام برم سوریه ولی به بچهها نگوا» گفتم: «من یه خوابی دیدم توی خواب به من گفتن که زن و بچهات رو طلاق دادی اما مجلسی گرفته بودی که مجلس جشن بود. از دستت شاکی شده بودم و نگاهت میکردم. گفتی بیا بشین سر سفره. سفرهای پهن بود و دورش به سری جوونهای خوشچهره نشسته بودن. گفتم اینا کیان؟ گفتی بچههای سپاه امام حسین» خوابم را که شنید گفته از خوابت به بچهها هیچی نگو! آن شب پیش ما ماند.
***
دو روز مانده بود به اعزامش که به من زنگ زد و گفت: «احسان یه پولی به حسابت ریختم؛ برو نجف پسر عموم حسن اونجاست، میدونی که امسال کار نجف رو به من دادن. منم دارم میرم سوریه. برو کمکش، دست تنهاست!» نمیدانستم از کجا فهمیده بود دستم تنگ است. گفتم: «حمید الان اوضاعم جوری نیست که بتونم زود پول رو برگردونم.» او گفت: «احسان جان! این پول امام زمانه، هر وقت ایشون رو دیدی بهشون بده. او رفتم نجف.
معرفی چند کتاب دیگر از این مجموعه را هم بخوانید؛
چند دقیقه با کتاب «قرار بیقرار» / ۱۵۱
شب عقدکنان صدرزاده آب قطع شد!
چند دقیقه با کتاب «عمار حلب» / ۱۴۸
باز هم ادای شهدا را درمیآوری؟! + عکس
چند دقیقه با کتاب «سرِّ سَر»؛ / ۵۷
عید نوروز بدون شیرینیهای حاج عبدالله + عکس
چند دقیقه با کتاب «دیدار پس از غروب»؛ / ۵۳
میخواست برای همسرش «کنیز زشت» بگیرد!
چند دقیقه با کتاب «طائر قدسی»؛ / ۵۲
هجده روز پس از پیامکهای عاشقانه «امین» چه شد؟
***
دو سه روز مانده بود به اعزام گفت: «محسن بیا بریم مشهد!» خواستیم بلیت را اینترنتی بگیریم اما سیستم پول را کسر کرد و از بلیت هم خبری نبود. اعصابمان به هم ریخت. با ناراحتی گفتم: «حالا چه کار کنیم؟ وقتم نداریم بریم دنبالش.» گفت: «چارهای نیست. فرض میگیرم و دوباره بلیت میگیریم. میدانستم وقتی حمید دلش هوای حرم امام رضا را بکند باید برود. برایش حرم آقا حکم خانه را داشت. به امام رضا میگفت بابا. واقعاً هم نگاهش به امام رضا ته نگاه پدر و پسری بود. همیشه وقتی میخواست از حرم برگردد رو میکرد به آقا و میگفت: «بابا من دارم میرم مأموریت جیبام رو پر کن. مثه وقتی که از خونه میخوای بری بیرون و جیبات رو پر آجیل میکنن!»
اما هیچ وقت ندیدم درخواست مادی از امام داشته باشد. میگفت: «باباجان دستام خالیه اگه شما تو این مأموریتا من رو به نور علم، تقوا، اخلاص و عمل صالح تجهیز نکنید، از دست من کاری برنمیاد و کارهام اثری نداره!
بالاخره پول قرض کرد و با خانوادههایمان عازم مشهد شدیم. نیمههای شب بود که به مشهد رسیدیم. به خانه یکی از دوستانمان رفتیم و تا نماز صبح خوابیدیم. برای نماز که بلند شدیم حمید به صاحبخانه گفت: «چند تا ورق کاغذ داری؟» دوستمان هم دفترچهای به حمید داد و به حرم رفتیم. بعد از زیارت پایین پای آقا نشست و شروع کرد به نوشتن وصیتنامهاش چند ساعتی در حرم ماندیم و دوباره برگشتیم تهران. وقتمان بسیار کم بود. شب باید در محل اعزام میبودیم. مجموعهای در اسلامشهر که شب را باید آنجا میماندیم.
***
یک روز بیشتر مشهد نبود. وقتی برگشت روز اعزامش بود. صبح زود آمد پیش من و گفت «امروز میخوام پیش شما باشم؟» خانمش گفت: «شما خیلی کار داری. نمیرسی تمومش رو انجام بدی!» گفت: «همه رو تلفنی انجام میدم، میخوام پیش مامان باشم!»
درگیر کارهایم بودم که زنگ زد و گفت: «محسن میتونی زنگ بزنی داروخونهای که باهاش آشنایی؟» گفتم: «آره، ولی برای چی میخوای؟» گفت: «میخوام داروی بدون نسخه بهم بده!» گفتم «چیزی شده؟» گفت: «نه برای خودم نمیخوام. میخوام ببرم سوریه. اونجا منطقه جنگیه به درد میخوره!»
گوشی را قطع کردم. متعجب مانده بودم. شب اعزام بود و وقت کم اما او از من آدرس داروخانه را خواسته بود. با خودم گفتم باز همون حمید همیشگی میخواد سنگ تموم بذاره و زنگ زدم به دوستم.
***
چند تلفن زد و نشست کنارم و گفت: «مامان! میای باهم دوست بشیم؟» از حرفش خندهام گرفت. گفت «اگه من برم و شهید بشم، مقامت میره بالاها. دست ما رو هم بگیر»
نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت، وقتی حمید حرفی میزد تمام و کمال انجامش میداد و حالا حرف از رفتن و شهادت میزد. نگاهش کردم. حالت نگاهش شبیه نگاه هادی ذوالفقاری بود. دوست صمیمیاش که یک سال پیش شهید شده بود. آن موقع وقتی گفتم بنرهادی رو دیدم که زیر عکسش نوشته بود شهید مدافع حرم و یه دفعه دلم لرزیده، خندید و گفت: «چرا؟ مگه شهادت بده؟» گفتم «نه، اما تو که نمیخوای بری سوریه؟» گفت: «شاید قسمتم شد و شهید شدم.» گفتم این قدر از شهادت حرف نزن.
لبخندی زد و گفت: «شهادت خوبه!»
حالا سوریه قسمتش شده بود و از شهادت حرف میزد. یک آن به دلم افتاد اگر راهی شود، شهید میشود. دستش را گرفتم و گفت: «حمید جان! امشب به همه بگو داری میری. بدون دیدن و اجازه گرفتن از پدرت نمیذارم بری!» گفت: باشه. شما زنگ بزن بیان، من خودم میگم.
حددو ظهر بود که کاری برایش پیش آمد و رفت...