گروه جهاد و مقاومت مشرق- پس از کتاب «باروت خیس» جلد دوم این کتاب با عنوان «باروت سوخته» به قلم زهرا اسعد بلنددوست چاپ شده در انتشارات کتابستان به نمایشگاه کتاب تهران آمده است.
نویسنده کتاب میگوید: من به شدت به موضوعات امنیتی علاقه دارم و علت انتخاب این موضوع علاقه من بود. موضوعات امنیتی اینقدر میتوانند به روز شوند و از نظر من هیچوقت کهنه نمیشوند. با توجه به شرایط کشور ما و دنیا، باید بیشتر به آن پرداخته شود، خصوصاً با شرایطی که در کشور ما با توجه به هجمه و دروغی که رسانهها به مردم میدهند و به دلیل اینکه ذهن مخاطب خالی است، این دروغها را میپذیرد. در این بخش احساس میکنم باید یکسری افراد باشند که آنچه هست را به صورت واقعی روایت کنند، چه از نظر نوشتن کتاب یا ساخت فیلم.
وی ادامه میدهد: من معتقدم در این حوزه خیلی کمکاری میشود و این کمکاری و نبود بیان درست واقعیتها در وضعیتی قرار گرفتیم که ذهنها به راحتی مسموم شده، میشود و باز هم مسموم خواهد شد، زیرا هیچ تلاشی برای مرهم گذاشتن روی زخمی که رسانههای معاند در ذهن گذاشته میشود، انجام نشده است. یکی از دلایلی که حوزه امنیتی را انتخاب کردیم همین بود. نوشتن «باروت سوخته» بر اساس اتفاقاتی بود که در عراق و کردستان عراق افتاد. من فقط از منابع خبری استفاده کردم.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است که برایتان انتخاب کردهایم.
لرزم یه کمی بهتر شده؛ اما سردرد تازه داره مانور میده با یه حال کلافه کف ماشین رو نگاه میکنم. بطری نمیبینم. چادر افتاده زمین حسابی خاکی و پاره پوره شده. فعلاً به این پارچه سیاه نیاز دارم. چنگ میزنم جمعش کنم که به چیزی از لاش میافته. چشم تیز میکنم. وای گوشی! دروغ نیست، اگه بگم همه جونهای مردهم یهو زنده شدهن. ژیوان با سرفههای پی درپی سراغ آب رو میگیره. فرز و تند، گوشی رو توی جیبم هل میدم. پی بطری آب میگردم: «مطمئنی خریدی؟! اینجا که... آهان! پیداش کردم.»
سُر خورده بود زیر صندلی. هیجان پریشونی خفتم کرده. فقط خدا خدا میکنم شبکه وصل باشه. بطری رو عین خودش پرت میکنم جلو و دراز میکشم تو جام. سرم رو به سمت پشت صندلی ژیوان میذارم که توی دیدش نباشم. «اَه! این چقدر گرمه!»
صداش یه جوریه که انگار یه کاسه لجن قورت داده. آروم گوشی رو می آرم بیرون. دیگه ببخشید! یخچالهای لیموزین خراب بود انشالله دفعه بعد جبران میکنیم.»
با یه استرس چرندی، گوشی رو در میآرم. آنتن بالای صفحه تکمیله؛ اما باید دید کاذبه یا واقعی هوف افکارم رو جمع وجور میکنم. دسترسی به هیچ شماره امنی از حاج اسماعیل ندارم. به هیچ کدوم از اطرافیانش هم اعتماد ندارم. این گوشی هم که قابلیتی جز یه تماس ساده نداره پس فقط میمونه یه نفر نزدیکترین و احتمالاً قابل اطمینانترین فرد در حال حاضر، یعنی دخترش زهرا، اون قبلا هم بهم کمک کرده. «باید ماشین رو عوض کنیم. قطعاً تا الان مشخصات این لگن رو به نیروهاشون تو شهرهای مختلف اعلام کردهن.»
توضیح واضحات میده برای من؟! ذهنم برآشفته است. به نگاه به میزان شارژ گوشی میندازم. اون هم تقریباً پره. اگه اعلام نکرده باشن هم این آهن قراضه آبکش شده. از صد کیلومتری چراغ میزنه. هر چند واسه مردم اینجا، زیاد هم غریب نیست این شمایل.»
زهرا بعد از اون ماجرا، دیگه سراغ گوشی هوشمند نرفت. بهش حس ناامنی میده. الان فقط به نوکیا یازده دو صفر ساده داره. هیام با یه ذهن درگیر میآد و کنار پام میشینه که حواست به همه چی هست؟ ریسکش رو در نظر گرفتهی؟ ممکنه خط اون دختر تحت کنترل باشه و این میتو... میپرم وسط حرفش. انگار یادت رفته من با ریسک دنیا اومدم با ریسک قد کشیدم و با ریسک زنده م. اون وقت تو از چی حرف میزنی؟! در حال حاضر دلیلی برای کنترل خط اون دختر وجود نداره. از طرفی مسیر ارتباطی دیگهای هم جز زهرا نمیبینم. هیام ذهنیاتش رو زیرزبـون مزه مزه میکنه و اسم طاها رو میبره. طاها؟! اما من قبلاً بهش فکر کردم. خطر این مورد بیشتره چراش هم مشخصه. اول اینکه احتمال تحت کنترل بودن خط طاها خیلی خیلی خیلی بالاتر از خواهرش زهراست. دوم اینکه اون هیچ وقت گوشیش رو با خودش به محل کار و جاهای حساس نمیبره. در واقع یه خط سازمانی ایمن داره برای این موارد که من بهش دسترسی ندارم. پس نمیتونم وقت بسوزونم. همین حوالی یه آبادی هست که بتونیم ماشین قرض بگیریم. آسمون داره میافته. توی گرگ و میش عصر به دلهره بد مزهای ته دلم رو عین
پوست هندونه میتراشه. «قرض دوستانه؟!» تا اینجای قصه، کجاش دوستانه بوده که از این به بعدش باشه؟ «فکر نکنم کسی حاضر شه ماشینش رو دوستانه به یه غریبه مسلح قرض بده.»
میرم روی صفحه پیامک. پیامم باید به سری کلمات رمزدار در قالب گفت وگوی محاورهای باشه چون مطمئنم تو بلبشوی این روزها همه تماسها و پیامکهای برونمرزی توی عراق با حساسیت بالاتری بررسی میشن؛ هرچند که ایران هم از این قاعده مستثنی نیست. تنها راه حل فعلی که پیش رو دارم، تماماً حماقت و خریت به حساب میآد توی دم و دستگاه امنیتی. پس باید تا اونجا که میشه، کمترین گاف ممکن رو بدم. حافظهم رو به یاد شخم زدن میگیرم. گفت و گوهام رو با حاج اسماعیل مرور میکنم توی بایگانی مغزم، دنبال کلماتی میگردم که برای ما یه پرونده مفهوم و برای بقیه معنای خاصی نداره وسط عبور از میدون مینگذاری شده کلمهها، یهو اریحا بهم هجوم میاره.