مادرم از درون اشک‌ می‌ریخت. ساعت یازده و نیم صبح بود جنازه شهناز را به بهشت شهدا بردیم. مادرم اصرار داشت که جنازه را به اهواز ببریم. اما بچه‌ها می‌گفتند که شهید مال ماست و بهتر است همینجا دفنش کنیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – بانو طاهره نیکویان مادر شهیدان ناصر، حسین و شهناز حاجی‌شاه از شهدای دوران دفاع مقدس همین چند روز پیش دار فانی را وداع گفت.

مردم خرمشهر شهید شهناز حاجی‌شاه را به خوبی می‌شناسند. او از شهدای شاخص خرمشهر بود که در کنار برادران شهیدش در گلزار شهدای خرمشهر آرام گرفت.

مزار شهیدان حاجی‌شاه در خرمشهر

شهیدان حسین و شهنار حاجی زاده در آبان ۱۳۵۹ در خرمشهر و ناصر، مهر ۱۳۶۱ در شهرستان آبادان به درجه رفیع شهادت رسیدند.

«شهلا حاجی‌شاه» نیز یکی از فرزندان این خانواده است که بخشی از خاطراتش در کتاب «در کوچه‌های خرمشهر» به چاپ رسیده است.

کتاب «در کوچه‌های خرمشهر» حاصل گفتگوهایی است که در سال ۶۰ و ۶۱ انجام شده است و از این نظر قابل توجه است. خانم مریم شانکی و همسرشان این گفتگوها را با تعدادی از مبارزان و مقاومان روزهای اول خرمشهر انجام دادند که فقط ده گفتگو در این کتاب منعکس شده است.

بخشی از خاطرات «شهلا حاجی‌شاه» خواهر سه شهید را برایتان برگزیده‌ایم؛

هوا تاریک بود که به خرمشهر رسیدیم. ساعت هشت و نیم شب. یکراست به مکتب قرآن رفتیم؛ محل تجمع بچه‌ها. جایی که قبل از انقلاب، اسلام توانسته بود تا حدودی در آن ظهور کند. جلوی مکتب قرآن یکی از بچه‌های سپاه رو دیدم و جلو رفتم. «مهدی آلبوغبیش» بود. بعدها شهید شد.

-خسته نباشید برادر چرا این جا ایستادید؟

-هیچی!

-از خدیجه خانم چه خبر؟

-نمی دونم فکر کنم شهید شده.

-شهید؟!

-با توپی که امروز صبح زدند، دو نفر از خواهرها شهید شدند. فکر کنم یکی‌شان خدیجه بود.

از آن جا به سمت حسینیه رفتیم در راه مدام توی فکر بودم. دلم‌ می‌خواست بدانم چه کسانی شهید شده‌اند. به حسینیه که رسیدیم، یکی از بچه‌های آشنا ما را دید و به داخل برد. رفتارش با قبل فرق کرده بود. انگار می‌خواست صمیمی‌تر باشد. داخل حسینیه، مجروحین در کناره دیوارها خوابیده بودند و وسط مسجد خالی بود. همه‌ می‌دانستند که نزدیک دیوار، امکان ریزش کمتر است در همین حین برادرم را دیدم و بی‌مقدمه، سراغ حسین را از او گرفتم. ---حسین کجاست؟

-رفته اهواز

-چی؟

-هیچی. رفته شما رو ببینه.

-رفته ما رو ببینه؟ محاله حسین اینجا رو ول کنه اونم فقط به خاطر دیدن ما.

جوابی نداد. از یکی دیگر از بچه‌ها پرسیدم. او هم حرفهای برادرم را تکرار کرد. باورم نشد. پرسیدم:

-چی شده؟

- هیچی. بیایید بشینید.

شهره و مادرم نشستند و او مرا به گوشه‌ای کشید. چون‌ می‌دونم تو روحیه‌اش رو داری بهت‌ می‌گم.

-چی شده؟

- شهناز شهید شده!

یکدفعه افکارم مغشوش شد و نگاهم ثابت ماند. با بهت به زمین خیره شده بودم و نمی‌توانستم پلک بزنم. شقیقه‌هایم‌ می‌سوخت. تصورش برایم مشکل بود. دلم‌ می‌خواست لااقل قبل از شهادتش او را می‌دیدم.

-چه طوری؟

-صبح توپ افتاد.

- جلوی مکتب؟

- آره... ولی به مادرت چیزی نگو تا فردا صبح مکتب قرآن... جایی که شهناز خیلی دوستش داشت... مقر همیشگی‌اش. کاش یکبار دیگر او را دیده بودم. شهید دومی هم «شهناز محمدی» بود. آن شب خیلی توپ‌ می‌زدند. صدای انفجار یک لحظه هم قطع نمی‌شد. نمی‌توانستیم بخوابیم. مادرم داشت وصیت‌ می‌کرد. او از روز قبل ناراحت بود.‌ می‌گفت خواب بدی دیده است. در حسینیه هم حرکات بچه‌ها برایش مشکوک بود. گفتم:

-با دو تا توپ که نمیشه آدم وصیت کنه! از کجا معلوم این جا بیفته؟ تازه همه با هم هستیم.

صبح وقتی برای نماز بلند شدیم خواستم خبر شهناز را به او بگویم، اما می‌ترسیدم. از صبر و تحملش مطمئن نبودم. کمی این پا و آن پا کردم تا این که بالاخره گفتم. اولش باور نمی‌کرد. مات و مبهوت به من خیره شده بود. بعد چند سؤال کرد و دیگر ساکت شد. حرفی نمی‌زد، ولی معلوم بود که توی دلش غوغایی است. مادرم از درون اشک‌ می‌ریخت. ساعت یازده و نیم صبح بود که جنازه شهناز را به بهشت شهدا بردیم. مادرم اصرار داشت که جنازه را به اهواز ببریم. اما بچه‌ها می‌گفتند که شهید مال ماست و بهتر است همینجا دفنش کنیم. در راه جلوی مسجد جامع برادرم حسین را دیدیم. گفتم بیا،‌ می‌خواهم شهناز را دفن کنیم.» گفت:

-من نمی‌آم! عراقی‌ها از دروازه شهر وارد شدن و جنگ تن به تن شروع شده. اونجا بیشتر به من احتیاج است.... خود شهناز هم‌ می‌دونه!

مادر شهیدان حاجی‌شاه

در بهشت شهدا آبی برای غسل دادن شهناز نبود. نوه امام خمینی آنجا بودند. از ایشان پرسیدم گفتند که احتیاج به غسل ندارد. در آنجا، هر کس شهید خودش را خاک‌ می‌کرد. اگر هم خانواده شهید نبودند و یا جنازه شناسایی نمی‌شد، آن را مجهول دفن‌ می‌کردند.

نسیم گرمی، ناله‌های جگرسوز مادران را به دور دست‌ می‌برد و هوا از مویه و شیون آکنده شده بود. دفن شهناز در شرایط دشواری انجام شد. عراقی‌ها مرتب توپ‌ می‌زدند. هر لحظه احتمال خطر می‌رفت. یکی از گلوله‌ها در شش هفت متری ما روی قبری که تازه یکی از شهدا را در آن خاک کرده بودند فرود آمد. سراپا خشم و تأسف بودم. مادرم با دستهای خودش شهناز را داخل قبر گذاشت. لحظات سختی بود. فراموش نشدنی! هنگام دفن بعد از آنکه مادرم از او حلالیت طلبید گفت:

- شهناز، فقط یک چیز از تو می‌خوام. دلم‌ می‌خواد برای امام دعا کنی.

بعد هم رویش را خاک پوشاندند، با خاک خرمشهر!

از بهشت شهدا که بیرون آمدیم یکراست به حسینیه رفتیم. دنبال بچه‌ها می‌گشتم. همه پراکنده بودند. نمی‌خواستند با ما روبه‌رو شوند. نمی‌توانستند! بچه‌هایی که شهناز همیشه در فکرشان بود. آن روز بیش تر بچه‌ها به خاطر نبودن آب و آشامیدن آب گازوییلی مسموم شدند. حسین هم همین طور. او سراسر شب را هذیان‌ می‌گفت و حال خوبی نداشت. با نگرانی مراقبش بودم. منتظر بودم تا صبح بشود و او را به جایی برسانیم. با روشن شدن هوا راه افتادیم. دشمن پل را شدیداً‌ می‌زد؛ با خمپاره و توپ به هر شکلی که بود، از روی آن گذشتیم و از بیراهه حسین را به آبادان و از آنجا به اهواز بردیم.

او دو روز زیر سرم بود تا این که کمی حالش بهتر شد. قرار بود بعد از فاتحه شهناز به دزفول برویم.

تعدادی از خواهران هم قبلا رفته بودند وقتی حسین خوب شد. ما هم رفتیم. همان شب دو موشک از طرف دشمن پرتاب شد. اما با خواست خدا، هیچ کدام از بچه‌ها، حتی یک خراش هم برنداشتند. من تا نیمه‌های شب خوابم نبرد. همه‌اش فکر می‌کردم به شهناز و این که چه بی‌خبر رفت. مثل خیلی‌های دیگر به جنگ فکر می‌کردم؛ به خرمشهر ... به آن بچه ۴۰ روزه‌ای که در پتویی سفید، بدون هیچ زخمی مرده بود.

وقتی صبح شد حسین به آبادان برگشت‌ می‌گفت مگه‌ می‌شه تموم بچه‌ها اونجا باشن و من این جا؟ این یه جنایته؟ دلم‌ می‌خواست با حسین‌ می‌رفتم اما مادرم نگذاشت. او به من احتیاج داشت. روز بعد دیگر طاقت نیاوردم. هر طور بود راه افتادم و به بهانه اهواز به آبادان برگشتم. دلم برای خرمشهر پر می‌زد. مثل بچه‌ای که از مادرش دور افتاده باشد. رفتم. در حسینیه بودیم که «شیخ شریف» (شهیدی که عراقی‌ها او را به طرز فجیعی به شهادت رساندند) وارد شد.‌ می‌گفت:‌

- چرا خواهرها اینجا هستند؟ من دلم نمی‌خواهد که هیچ کدام از خواهرها اسیر دشمن بشوند. عراقی‌ها چیزی سرشان نمی‌شود...