برگشتم و نگاهی انداختم پشت سرم. حسینی و مهرفرد دیده می‌شدند؛ فقط صدایشان می‌آمد. تا بلند شدم خودم را برسانم بالا و مسیر را نشان‌شان بدهم، کریمی فریاد زد: بیا بریم فرصتی نیست دیگه...

گروه جهاد و مقاومت مشرق- «چرا اینها تسلیم شدند؟ وقتی ما می‌جنگیدیم، چرا اینها سلاحشان را زمین می‌گذاشتند؟!» این حرف‌ها وقتی در جاهای مختلف به گوش محقق ادبیات پایداری، فرزانه قلعه‌قوند رسید، تصمیم گرفت لحظه اسارت جمعی از آزادگان را در کتابی به نام «کتاب زمان ایستاده بود» تدوین کند.

قرار گرفتن در موقعیت اسارت، یعنی جنگیدن تا آخرین فشنگ و داشتن امید به آزادی از چنگال دشمن. چیزی که خیلی‌ها نمی‌توانند آن را درک کنند.

گزیده ای از این کتاب شامل دو خاطره را برایتان انتخاب کرده‌ایم که بازیگر اصلی آنها، گروهی به نام گوش‌بُرها بوده‌اند.

*اسیر گوش‌برها

حدود سه ساعتی می‌شد در کمرکش ارتفاعات چیلات (ارتفاعات شمال غربی دهلران) بالا و پایین می‌رفتیم. دیگر آن قدر رسیده بودیم بالا که می‌توانستیم خط دفاعی عراقی‌ها را به خوبی ببینیم. جای مناسبی برای کمین پیدا کردیم. خط عراقی‌ها خیلی مجهز به نظر می‌رسید. تعدادشان هم زیادتر از زیاد بود. در همان فرصت کوتاه اطلاعات خوبی گیر آوردیم. به کریمی گفتم از پشت دوربین نگاهی بندازد به عراقی‌ها. خودم هم با دوسه نفر از بچه‌ها روی نقشه مشغول پیاده‌سازی اطلاعات سنگرهای عراقی شدیم.

یکهو، صدای انفجاری از پشت سرمان بلند شد. حسابی جا خوردیم. فوری نقشه را جمع کردم. بعد از چند ثانیه تیراندازی‌های رگباری سمتمان شروع شد. بچه‌ها هر کدام فوری گوشه‌ای پناه گرفتند. منم دوربینم را برداشتم و به سرعت پشت تخته سنگی سنگر گرفتم. چشمم افتاد به کریمی که به تندی از صخره‌ها پایین می‌رفت؛ به نظرم می‌خواست برای قرار خودش را برساند به شیار دشت. هنوز معلوم نبود جریان چیست؟ شدت تیراندازی‌ها به قدری زیاد شده بود که تیم شش نفره ما قدرت نداشت با آنها مقابله کند. با حسینی و مهرفرد، فاصله زیادی نداشتم. مهر فرد از پشت صخره داد زد: کائینی ی ی! ضدانقلااااااب؛ ضدانقلاب از پشت حمله کرده.»

تازه فهمیدم شکار ضدانقلاب شده‌ایم. مسیری که کریمی رفت، بد هم نبود. با این حساب هنوز فرصتی برای فرار مانده بود. کمی که خم شدم چشمم افتاد به ابراهیمی و معصومی؛ دقیقاً از سمت چپ در حال فرار بودند. مثل اینکه توی این هاگیرو واگیر، مسیر را گم کرده بودند. بچه‌ها مستقیم می‌رفتند سمت ضدانقلاب، دیگر صدایم به آن دو نفر نمی‌رسید. با اشاره بهشان فهماندم دنبالم بیایند. به سرعت رفتم پایین و خودم را رساندم به کریمی. حسینی و مهرفرد هم از پشت سرم می‌آمدند.

چله تابستان گرمای هوا را صاف کشانده بود لابه لای شیارهای ارتفاعات. نه هوای گرم دست از سرمان برمی‌داشت نه ضدانقلاب. حمله هر لحظه شدیدتر می‌شد. با یک آرپی جی که کنارم منفجر شده بود؛ به شدت پرتاب شدم پایین. باورم می‌شد فقط چند خراش کوچک برداشته ام. دوباره بلند شدم و به سرعت دویدم بین شیارها. حسینی و مهرفرد کمی از من دور بودند. یکهو پای من و کریمی روی قسمت شنی کوه لیز خورد. به قدری رفته بودیم پایین که دیگر در تیررس ضدانقلاب نبودیم. صدای حسینی و مهرفرد همه جا را برداشته بود: کائینییی! کائینی ی ی ی ی ! محمدرضا! کجایییییی؟ کدوم طرف رفتی؟

برگشتم و نگاهی انداختم پشت سرم. حسینی و مهرفرد دیده می‌شدند؛ فقط صدایشان می‌آمد. تا بلند شدم خودم را برسانم بالا و مسیر را نشانشان بدهم، کریمی فریاد زد: بیا بریم فرصتی نیست دیگه...

اما مسئولیت تیم با من بود. من از شیار رفتم بالا و کریمی رفت پایین. هر چه بالاتر می‌رفتم، نشانه‌گیریهای دشمن دقیق‌تر می‌شد. دیگر تیرها نزدیک‌تر می‌نشست. نقشه‌ای که توی جیبم بود، در چشم به هم زدنی انداختم لای یکی از بوته‌های بلند. چند ثانیه بعد، حسینی و مهرفرد را دیدم. خیز برداشتیم تا فرار کنیم ولی ناگهان سایه تاریکی از افراد ضدانقلاب بالای سرمان ظاهر شد. ابراهیمی و معصومی هم بینشان بودند. دقیق‌تر شدم؛ کریمی با آنها نبود. خدا را شکر، او فرار کرده بود. ساعت حدود شش و نیم صبح سی تیر ماه اسیر گوش‌بُرها شدیم...

(راوی؛ محمدرضا کائینی آزاده جانباز تهرانی که ۳۰ تیرماه ١٣٦٤ به اسارت افراد ضدانقلاب فرسان معروف به گوش‌برها درآمد. بیشتر سالهای اسارت این آزاده سرافراز در اردوگاه‌های رمادی و تکریت ۱۷ سپری شد.)

***

*باورکردنی نبود

قرار بود با بچه‌های جهاد جاده درست کنیم. سیزده آبان بود. با یحیی خادمی (سردار یحیی خادمی قائم مقام وقت تیپ ١١٤ امیر المؤمنین) و حاج حبیب امامیان (معاون طرح عملیات) از سمت قرارگاه تاکتیکی گره شیر(از مناطق جنگی مهران) می‌رفتیم سمت چنگوله. از گره شیر که زدیم بیرون، ساعت نه صبح را نشان می‌داد. ما سه نفر با یک وانت و آقای زنگنه و دو مهندس دیگر سوار بر تویوتا، جلوتر از ما حرکت می‌کردند.

آن روزها، اقدامات ایذایی در مسیرهایی که به جبهه‌های جنگ می‌رسید، بسیار عادی بود. منطقه ناامن بود. گروه فرسان، با نام گوش‌بُرها منطقه را در دست داشتند. در مسیر، صحبتمان در مورد این افراد تروریست بود؛ به رودخانه سُرخر (یکی از مناطق جنگی بین مهران و چنگوله) رسیدیم. نزدیک به هزار متر مربع نی آنجا سبز شده بود. اوضاع منطقه اجازه می‌داد درست و حسابی از منظره لذت ببریم. تقریباً کف رودخانه حرکت می‌کردیم. کف رودخانه سنگلاخ بود و همین سرعت ماشین را کند می‌کرد. برای اینکه سریع تر برسیم کمی از حاشیه رودخانه رفتیم بالاتر؛ اما بالا آمدن همان و پیداشدن سر و کله گوش‌بُرها همان!

یحیی همراه با حاج حبیب پیاده شدند و خودشان را یک کله پرت کردند داخل نیزارهای منطقه. هدایت خودرو با من بود. قصد داشتم دنده عقب بزنم و از منطقه فرار کنم اما کو فرصت؟

در زمانی مناسب تمام مدارکم را به سرعت پنهان کردم زیر خاک؛ از کارت‌های شناسایی گرفته تا حکم مسئولیت و کارت ویژه حضور در آموزش‌های پارتیزانی لبنان و ...

در محاصره بیست فرد مسلح از گروهک فرسان بودم که انگار فقط مأمور اسارت من بودند. اسیر شدم. باور کردنی نبود. با خودم گفتم: ‌های صارم! به این راحتی اسیر نمی‌شدی!...

(راوی؛ سردار شهید صارم طهماسبی آزاده و جانباز ۷۰ درصد از اهالی آبدانان واقع در استان ایلام، سال‌ها قبل از انقلاب پس از آشنایی با شهیدان محمد منتظری و علی اندرزگو وارد مبارزات سیاسی علیه حکومت ستمشاهی پهلوی شد. او در سال ۱۳۵۲ همراه چند تن از مبارزان انقلابی جهت آموزش‌های رزمی و پارتیزانی به لبنان سفر کرد. شهید صارم به مدت پنج سال ضمن فراگیری فنون نظامی و اوضاع سخت در کنار مجاهدان جنبش امل لبنان در سرزمینهای اشغالی جنگید و در انفجار قطاری که با محموله جنگی از تل آویو به لبنان می‌آمد به شدت مجروح شد. زمان انقلاب به ایران آمد و دوباره به دستور و همراه شهید منتظری به لبنان بازگشت پس از یک سال و نیم به فرمان شهید چمران دوباره به ایران آمد و به رزمندگان اسلام پیوست. شهید صارم در ۱۳ آبان ۱۳۹۳ هنگام مأموریت شناسایی شد و در منطقه سرخر شهر مهران در اوضاع نابرابر به اسارت گروه خائن گوش‌بُرها درآمد به گفته یارانش؛ مگر کسی می‌توانست صارم را به اسارت درآورد؟ شهید صارم در سال ۱۳۹۴ با ۷۰ درصد جانبازی به همرزمان شهیدش پیوست. او قبل از اسارت نیز در عملیات محرم مجروح شده بود.