گروه جهاد و مقاومت مشرق - شماره امروز روزنامه وطن امروز، در صفحه آخر خود مطلب مفصلی را از خاطره نوشت های احسان محمدحسنی، رییس سازمان هنری رسانه ای اوج منتشر کرده که چون اشارات ظریفی به شهدا و فعالیت در حوزه دفاع مقدس دارد، از نظر شما مخاطبان می گذرد:
1- اتل متل یه شاعر!
دومین سفری بود که با هم همراه میشدیم. در سفر اول و بنا به دعوت برادر خوبم «رحیم آبفروش» و در رکاب استاد ارجمند «حاجرحیم چهرهخند» به شب خاطره ماهانه بچههای قزوین رفتیم.
و در سفر دوم بود که به دعوت دوست نازنینم «حسین فدوی» برای حضور در اردوی جهادی بچههای دانشگاه تهران و در رکاب سردار و سرور گرامی و عزیزم «حاجسعید قاسمی» - که بعدها از این مرد نازنین بیشتر خواهم گفت - اواسط تابستان راهی روستای صعبالعبور، کوهستانی و باصفای «بَلَده» از توابع استان مازندران شدیم. با یک پیکان سفید یخچالی ولی درب و داغون که علاوه بر پنجره، از همه سوراخسُنبههای ماشین، خاک بود که به داخل میآمد.
دوست خوبم نادر بکایی پشت رل نشسته بود، حاجسعید هم صندلی جلو و من و «ابوالفضل سپهر» روی صندلی عقب لَم داده بودیم. هرازگاهی به آقا نادر سفارش آهنگهای درخواستی میدادیم؛ نوار کاست سرودهای مقاومت لبنان که تمام میشد، نوار ترانههای افغان در نوبت بود و ملودیهای افغان که به آخر میرسید، سرودهای انقلابی وطنی و همه اینها که به انتها میرسید، تازه نوبت حاجسعید بود که با سرودهای بوسنیایی و مولودیخوانیهای شاد و مجلسیاش، حال و هوای سرنشینان را عوض کند.
بگذریم! مسیر خستهکننده، طولانی و جاده خاکی و پرپیچ و خم کوهستانی منتهی به بلده، با این تدابیر مندرآوردی، کوتاه و قابل تحمل شد.
و اما اصل مطلب! متأسفانه برای حقیر که مثل خیلی از بچههای حزباللهی و انقلابی، هجرت یک بازیگر یا آرتیست از عوالم سینما و تلویزیون به جهان و حال و هوای مکتبی و پر شر و شور جهادی، با ابهامات و تردیدها و ناباوریهای متعددی همراه بود، و شاید برای برخی همچنان باشد، شمایل ظاهری و آشفتگیهای سپهر را بعد از این چرخش و تغییر ریل اعتقادی نمیفهمیدم و برایم قابل درک نبود! اینکه چرا محاسنش را اصلاح و مرتب نمیکند؟ چرا به جای کفش، دمپایی میپوشد؟ چرا پیراهنش گشاد و چروکیده...؟ و چراهای بیشمار دیگر! اما سفر دور و دراز به روستای بلده، گویی محملی بود تا یکییکی همه گرههای ذهنیام باز شود و پاسخ سوالاتم را دریافت کنم. ابوالفضل سپهر، از بیماری شدید قند رنج میبرد تا جایی که بارها در طول سفر میدیدم که با رنج و عذاب الیم و با سُرنگ، انسولین به خودش تزریق میکرد. فهمیدم که چرا باید پیراهن راحت و گشاد بپوشد، رنگ زرد چهرهاش و آشفتگی ظاهریاش هم به خاطر مشکل حاد و از دست دادن هر دو کلیهاش بود که تا موعد کوچ ابدیاش از این عالم، رنگ و روی زرد و آشفتهاش میهمان دائمی چهره سختیکشیدهاش بود.
در بلده بود که فهمیدم بازیگر توانایی که در سریال «آخرین روز تابستان» و سریالهای موفق گروه کودک و نوجوان تلویزیون و در روزگار نوجوانیام به زیبایی نقشآفرینی کرده بود و تُن صدای بَم و متفاوتش و چهره جدی اما مظلومانهاش در ذهنم تا همیشه ماندگار بود، چرا از دنیای بازیگری به یکباره خداحافظی کرد و با تغییر مسیر، مبدل به شاخصترین و بسیجیترین شاعر وادی سراسر شعور و شیدایی شعر پایداری در عصر خود شد. سپهر بهرغم چشیدن طعم تلخ یتیمی و فقر و تنگدستی اما قد کشیده بود؛ تا آنجا که روح آسمانیاش پر کشید و محرم اسرار و راوی قصهها و غصههای حماسهآفرینان پایداری ایمانی ملت ایران شد.
در اردوی جهادی روستای بلده، سپهر را بیشتر شناختم و درک کردم، نه سپهر را، که حاجسعید را، نادر را و همه یاران صفشکن و زخمی خاکریز فرهنگی انقلاب را... یاد گرفتم که باید یکدیگر را درک کنیم و به باورها و سلیقههای هم احترام بگذاریم. یاد گرفتم که در شرایط بحران که خاکریزهای فرهنگی و اعتقادی، بیسروصدا و پیدرپی فرو میریزند، قدر جماعت قلیل و خاکیپوشان جبهه فرهنگ محکوم به مظلومیت این انقلاب را بیشتر بدانیم...
ابوالفضل سپهر که رفیقهای نازنینش و اساتید باصفای ادبیات پایداری یعنی آقایان گلعلی بابایی، حاجرحیم چهرهخند و حسین بهزاد تا آخرین لحظات کنار بالینش حضور داشتند، در سحرگاه روز دوشنبه چهارم شعبان سال 83 و مصادف با سالروز ولادت حضرت قمر بنیهاشم آقا اباالفضلالعباس(ع)، به سوی قهرمانان واقعی تنها میراث بجا ماندهاش یعنی «دفتر آبی» پر کشید... و پیکر بیجانش، در کمال حیرت و اشک و شگفتی یاران و تشییعکنندگانش در قطعه 44 بهشت زهرا (س) یا همان قطعه شهدای گمنام آرام گرفت!
چقدر جای خالق و مبدع اتلمتلها و قصههای جنگ در این روزگار خالی است...
این روزها چقدر دلم برای ابوالفضل سپهر تنگ شده...
2- قصه کارت عروسی و سه راهبرد «آقا سعید»
در «خاطرهنوشت» هفته قبل وعده دادم که از سه راهبرد و توصیه کلیدی هنرمند و عارف شهید «سعید جانبزرگی» در آن نیمهشب شرجی و پرستاره طلاییه، یاد کنم؛ پس بیمقدمه و حاشیه، این شما و این هم سه نصیحت آقا سعید: اول اینکه تحت هیچ شرایطی و به هیچ عنوان دست به فعالیتهای حتی «حلال» اقتصادی با این توجیه که سودش را برای تلاشهای فرهنگی هزینه خواهی کرد، نزن! حتی اگر ناگزیر به تعطیلی بخشهایی از برنامههای فرهنگیات شوی یا مبتلا به گرسنگی و فقر و ناچار به گرفتن روزه و ریاضت شوی، برای استمرار فعالیت فرهنگیات، دست به سرمایهگذاریهای حتی حلال اقتصادی فرو نبر!
دوم: در گیرودار تبلیغات انتخاباتهای مکرر، از جناحها و ستادهای احزاب و کاندیداها، برای حمایت و امضا در پای بیانیهها و زندهباد و مردهبادها به سراغت میآیند، بازهم تحت هیچ عنوان بویژه به نام مجموعهای که تحت امر تو است، دخالت و ورود نکن!
و اما سومین نکته: زود ازدواج کن و به نزدیکانت اجازه مجرد ماندن نده و با توجه به حاشیهها و حرف و حدیثهایی که برای بعضی مجموعههای فعال جبهه پدید آمد، از تشکیل واحدی به نام «خواهران» پرهیز کن! شاید به همین دلیل آخر بود که در سن هجده سالگی با اصرار و سماجت آقاسعید و حتی با طراحی کارت دعوت به مراسم ازدواجم توسط خودش، اولین قدم را هم او برداشت. ماجرای کارت هم از این قرار بود که آقاسعید وقتی مطلع شد قصد خرید کارت عروسی حاضر و آماده از فروشگاههای بازار «بهارستان» دارم، گفت اجازه بده این دعوتنامه را من طراحی کنم. من هم از خدا خواسته پذیرفتم. یک کلاهخود جنگی ترکش خورده را از لابهلای وسایلش انتخاب کرد و برداشت و سربند سرخ و زیبایی به کلاهخود بست و گفت بریم. مرا ترک موتور هوندای پرشتابش نشاند و به نزدیکترین گلفروشی که رسیدیم یک دسته گل سرخ و صورتی خرید و داخل کلاه جنگی سربند بسته قرار داد و باز گفت بریم!
به بوستان سرسبز و باصفایی در نزدیکی محلهشان رسیدیم. ابتدا چند عکس از خودم در حالی که کلاهخود سروته و پر از گُل را به دست داشتم گرفت و بعد کلاه را وسط چمنهای پارک گذاشت و شروع به عکاسی کرد. بهترین عکس را بعد از چاپ، انتخاب کرد و با یک قالب از جنس سُرب این جمله را روی عکسها حک کرد: «زندگی زیباست... اما شهادت از آن زیباتر!» و متن کارت دعوت را هم با قلم خودش نوشت و شد زیباترین کارت عروسی و ایده خلاقانه دستسازی که تا آن روز و تا همین حالا دیدهام. بگذریم!
آخرین نصیحت آقاسعید این بود که ضمن خودسازی روحی و معنوی، سالی یکبار، خودت و مجموعهات را در محضر مقتدایت ویزیت و چکاپ کن! نبض تو و فعالیتهایت باید در دست ولی امرت باشد... حاذقترین و مسلطترین و دقیقترین و شایستهترین فرمانده و علمدار در قرارگاه فرهنگی نظام، «آقا»ست! پس قرار و مدار اولین ملاقات با حضرت «ماه» در سال 76 را هم خود آقاسعید پیگیری و جفت و جور کرد. ملاقاتی عجیب و باورنکردنی که شرح آن را بزودی خواهم نوشت... فعلاً!
3- ... فرجام یک علمدار!
اولین باری که با او ملاقات داشتم، حدود بیست سال پیش در دفتر کارش بود. در تقاطع خیابان حافظ و سمیه، دفتری با نمای داخلی و پردههای سراسر سفیدرنگ و آقای رئیس هم با عبا و عمامه و نعلینهای سفید، پشت میز تمیز و سفیدرنگی بر صندلی سفید خود تکیه زده بود! همه چیز میدرخشید از تمیزی و زیبایی! در آن زمان جوانی دبیرستانی بودم و در دنیای کوچک خودم متعجب و حیران از اینکه او با همه مشغلهها و گرفتاریهایش وقت گذاشته و با من که آن ایام نوخاستهای در حوزه گیرودار فرهنگی با مهاجمان فرهنگی(!) بودم متواضعانه ساعاتی همکلام شده، تجربیاتش را منتقل میکند... با وجود همه کنجکاوی و شور و شر اقتضای آن دورهام، شرم حضور از قرار گرفتن در آن محیط چنان درگیرم کرد که نتوانستم از حرفهایش که کپسول MP3 شده سالها تجربه دست اول مدیریت اجراییاش بر یکی از مهمترین نهادهای فرهنگی - هنری انقلاب بود، بهرهای ببرم! پس از آن دیدار، با حساسیت مضاعف، اخبار حوزه مسؤولیت و موضعگیریهایش را دنبال میکردم. بعضی اوقات تا سرحد عصبانیت لجامگسیخته از برخی خروجیهای بیمار دستگاه تحت مسؤولیتش دلم میگرفت و اوقاتی دیگر با رؤیت برخی آثار و محصولات تولید شده در حوزه هنری مشعوف میشدم!
رفتهرفته حیطه مسؤولیت او از حوزه هنری فراتر رفته و به قلمرو سازمان جنجالی و بزرگ و پر حرف و حدیثی همچون فرهنگی - هنری شهرداری تهران هم کشیده شد. و این مربوط به اوایل دوران حاکمیت کابینه موسوم به اصلاحات بود و فضا آن همه غبارآلود شده بود که دیگر نمیدیدمش و پس از یک دوره نفسگیر و پر سروصدا بود که به یکباره همه چیز در سکوت فرو رفت... پس از آنکه گرد و غبارها فرو نشست دیگر خبری از او نبود! و گویا همه - از دوستداران سینهچاک تا منتقدان و حتی برخی نارفیقان بعضاً بیچاک و دهن او -خیالشان راحت شده بود.
14 سال بعد یعنی پاییز سال 1387 خورشیدی، برایم دانستن این نکته مهم بود که مدیر کاربلد و شخصیتی که بیش از دو دهه به عنوان یکی از تأثیرگذارترین مدیران فرهنگی - هنری پس از پیروزی انقلاب اسلامی بوده، اکنون کجاست و چه میکند؟ طرح همین یک پرسش کافی بود تا با حجتالاسلام «محمدعلی زم» رئیس سابق حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی دیداری تازه کنم و در صورت امکان گپ و گفتی داشته باشیم. کمترین بهانه برای این ملاقات و گفتوگو، سالها حضور مستقیم و میدانی آقای زم در جمع هنرمندان برجسته و پیشکسوتی است که زیر چتر مجموعهای تحت عنوان «حوزه هنر و اندیشه اسلامی» که بعدها «حوزه هنری» نام گرفت، در کوران حوادث و بحرانهای دهههای 60 و 70 گرد آمده بودند.
بیانصافی است اگر فراموش کنیم در دهههای ماضی، شاخصترین آثار ادبی در حوزه فرهنگ و ادب پایداری، از دل «دفتر هنر و ادبیات پایداری» بیرون آمد که آقای زم و یارانش در آن دفتر، یعنی آقایان «مرتضی سرهنگی»، «هدایتالله بهبودی»، «علیرضا کمری» و بروبچههای باصفای گردآمده در آن کانکس دوکاره - که اصطلاحاً «مینی دوکوهه» میخواندندش- بانیان آن بودهاند.
در بخش سینمایی حوزه هم، در کنار تولید برخی فیلمهای پرحاشیه و بهرهمند از برخی حرف و حدیثها، آثار ماندگار و تأثیرگذاری با مضامین انقلابی و دفاع مقدس ملت ایران، همچون «بلمی به سوی ساحل»، «مهاجر»، «هراس»، «گذرگاه»، «سجاده آتش»، «دوچشم بیسو» و... تولید شد که برای همیشه در کارنامه سینمایی این سرزمین میدرخشند.
راهاندازی واحد تلویزیونی در حوزه هنری توسط «سیدمرتضی آوینی» با حمایت آقای زم در آغاز دهه هفتاد و خلق مستندهای کمنظیری همچون «ساعت 25»، «خنجر و شقایق» و تلاش برای تولید مجموعههایی نظیر «قیام 15 خرداد» در کنار تأسیس «دفتر مطالعات دینی هنر» توسط شهید آوینی و دکتر محمد رجبی، بازهم با حمایت حاجی زم، راهاندازی مجلههای «سوره نوجوان» و «ادبیات داستانی» توسط استاد «محمدرضا سرشار» و «زهرا زواریان» باز هم با مساعدت سیدمرتضی آوینی و حمایت آقای زم، تجمع هفتگی شاعران نسل انقلاب با عنوان «در جرگه عشاق» به علمداری استاد علی معلم و از همه اینها شاخصتر، راهاندازی و انتشار ماهنامه فرهنگی – هنری «سوره» به سردبیری سیدمرتضی آوینی و مدیر مسؤولی آقای زم و... کافی نیست؟! همین بیلان به ظاهر فشرده و در حقیقت متراکم کافی بود تا پس از گذشت چهارده سال از دیدار اول و در حقیقت شش سال قبلتر از نگارش این خاطرات، با محمدعلی زم تجدید دیدار کنم. این شد که در پی قرار و مدارهای تلفنی، سال 87 بار دیگر با هم روبهرو شدیم؛ منتها این بار وعده دیدار به جای دفتر مصفا و سفیدرنگ «حاجی زم»، سفرهخانهای هنری، آراسته و نقلی به نام «خانه خورشید» و در حوالی غرب تهران بود،... در برخورد اول هر چند ظاهر جدید آقای زم برایم غیرمنتظره بود اما شنیدن ناگفتهها و وصف تنهایی و قصهها و غصههایی که در خلال سالهای ماضی از سرگذرانده، بسیار تکاندهندهتر از مشاهده شمایل ظاهری و جدید او بود! گفتوگو که از نیمهشب هم فراتر رفته بود، از او خواستم اجازه دهد چند سرخط از مطالب رد و بدل شده در این ملاقات را منتشر کنم اما از انتشار شرح آن طفره رفت و نپذیرفت.
باز هم از آن دیدار تلخ ولی به یادماندنی 6 سال گذشت. دیگر خبری از آقای زم نداشتم الا اینکه از دور میشنیدم که پس از توفان فتنه سال 88 سرنوشت پسر ارشد حاجی یعنی «روحالله» هم با سرنوشت پسر حضرت نوح نبی(ع) گره خورده. سرنوشتی ناگوار و بُهتآور که حاوی نکتهها و عبرتهای بزرگ و عظیمی برای نویسنده روسیاه این خاطرات و همه فعالان جبهه فرهنگی انقلاب است. بله! سرنوشت و سرانجام انسان فهیم و زحمتکش و مدیر و علمداری باهوش و خوشسلیقه که در گذر حوادث و بحرانهایی که از سر گذراند، توفانهای مهیب فتنههای رنگارنگ، ریشه به نظر قرص و محکم تربیت ثمره عمر و پاره جگرش را از بیخ و بن کند و با خود برد...
«آقازاده» حاجی اکنون در دامن رسانههای ضدانقلاب به خودفروشیهای اطلاعاتی و خوشرقصیهای تهوعآور، روز و شب میگذراند. دلم برای حاجی زم دهه شصت هم تنگ شده... مرد بانفوذ و پرتلاش عرصه فرهنگ و هنر انقلاب... دردا و حسرتا که در این غوغای غبارآلود هجوم رسانهها و در کنار جوانان تازهنفس و رویشهای مبارک این روزگار، چقدر جای استخوانخردکردهها و موسپیدشدههای باتجربه عرصه فرهنگ و هنر که هنوز به انقلابی بودن خود افتخار کنند و ببالند خالی است... اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
4-... و اما اربعین!
اینکه تجربه و تخصصی داشته باشی و کاری از دستان ناتوانت برآید ولی برای «کشتی نجات» عالم هستی، قدمی برنداری و در رستاخیز و مانور قدرت شیعیان و محبین حضرت اباعبدالله(ع)، صرفاً تماشاچی باشی، جز غَبن و حسرت و خسارت چیزی برایت نخواهد ماند!
همین انگیزهای شد تا بعد از دو - سه سال تماشاچی بودن و صرفاً پیادهروی، جان تشنه و خستهمان سیراب نشود و شال و کلاه کنیم و کمر ببندیم برای روی دست گرفتن هر آنچه در عمر کوتاه تجربیاتمان آموختهایم.
نخستین قدم این بود که چه طرحی دراندازیم تا زائران بعد از فرونشستن غبار و هیجان پیادهروی و زیارت اربعین و پس از رجعت به کشورها و شهرهای محل سکونت خود، صرفاً از پذیرایی میزبانان عراقی داد سخن نرانند و در کنار آن، خاطرات و دیدهها و عبرتهای ماندگارتر و بادوامتری از این سفر آسمانی با خود به ارمغان ببرند؟ پاسخ به این یک سوال مبنا و مبدأیی شد تا جمع یاران و همسنگران دست به دست هم دهند و در همه حوزههای ذیل چتر تخصصشان، اقدامات و برنامهها و آثار و محصولات متنوعی را برای این بزم بزرگ تدارک ببینند.
کدام اقدامات؟! بزودی خواهم گفت...
5- بعدالتحریر
صاحب این قلم ضعیف و ناتوان، بیش از 4 سال بود که بنا به پارهای تدابیر و ملاحظات درست و راهبردی، نباید دست به قلم میبرد و همچنین نباید در برابر هیچ دوربین و خبرنگاری ظاهر میشد و از این رو قید شرکت در همایشها و سمینارها، کنگرهها و افتتاحیه و اختتامیه جشنوارهها را بهطور کامل زده بود و لاجرم شمشیر تیز و شاید به درد بخور و کارآمد خود را نیز در غلاف نگه داشته بود برای روز مبادا؛... اما روزگار بهگونهای رقم خورد و اوضاع عالم بر مداری چرخید که نه صرفاً برای شناخت فرزندانم از گذر حوادث و عمر سپری شده پدرشان، بل برای ثبت و ماندگاری در حافظه زنگزده و غبارگرفته بخشی کوچک و در حقیقت جزئی ناچیز از منظر نگاه صاحب این خاطرات، از تاریخ شفاهی جبهه بزرگ فرهنگی انقلاب و معرفی چهرهها و جریانات و وقایع و قصهها و غصههای از سرگذشته اهالی مظلوم محله باصفای فرهنگ و هنر انقلاب اسلامی است، شاید حالا وقت یادآوری و مرور رسیده باشد.
از این رو با بازکردن پنجرهای کوچک و دمیدن هوای تازه، مقدمتاً قدری از خستگیها و زخمها و رنجهای خود را با یادآوری شهد شیرین خاطرات مشترک با شهیدان و خوبان و عزیزانم التیام میبخشم و نهایتاً روایت اینکه از کجا به کجا رسیدهایم و در این طریق پر فراز و فرود، چه رنجها کشیده و چه خون دلها خورده و چه تجربیات ارزشمندی که اندوختهایم. با این حال کسانی که اندک آشنایی و شناختی از این فقیر دارند، گواهی میدهند که هرگز نه توپچی توپخانه جناح راست بودهام و نه نیروی پیاده گردانهای کماندویی که در جناج چپ، هوای فتح سنگر به سنگر داشتند و همچنان دارند! اساساً شأن و منزلت هنر متعهد را از آنکه چرخ پنجم ارابه شکسته سیاستبازان این دیار باشد، اجل میدانم.
چون به جز خاطرات سفر حج، هیچ خاطرهای را در گذشته ننوشته و ثبت نکردهام، لذا هم فشار زیادی برای یادآوری این خاطرات به ذهنم میآید و هم حَظ و لذت بیاندازهای از به خاطر آوردنشان میبرم، از این رو در مجال هفتگی هوای تازه، با همه تلاش و وجودم کوشیدهام که از پرداختن به خاطرات تلخ، ناکامیها، نامرادیها و نارفیقیها تا سرحد امکان فاصله گرفته و ترجیحاً از دست بردن و بیرون کشیدن بدیها و دشمنیهایی که جز افسردگی و تلخکامی برای خواننده، حاصل دیگری ندارد، بپرهیزم. میدانم در این عصر آخرالزمانی و در این آب و هوای خراب حوزه به حال خود رها شده فرهنگ، یک تنفس کوتاه و استشمام هوای تازه هم مغتنم است.
علی ایحال بدون در نظر گرفتن سیر تاریخی وقایع و تقدم و تأخر زمانی یا مکانی و بدون گزینش و گلچین تقویمی، صرفاً برای 52 هفته یا یکسال، تیتر و عناوین برخی خاطرات را فهرست کردهام تا اگر عمری باقی بود، خود را در برابر این پنجره و در معرض وزش هوای تازه و رایحه خوشی که از راه دور رسیده، قرار دهم.
از آنجایی که مشغلهها و مصیبتهای صاحب این خاطرات، یکی، دو تا نیست، فلذا چنانچه از این پس برخی هفتهها قادر به رساندن هوای تازه نبودم یا ناقص و کوتاهتر و شتابزده قلمی کردم، به حساب کمفروشی یا وعده سر خرمن نگذارید، بلکه توفان وقایع و حوادث و بحرانهای اطرافم بزرگترین مانع برای عدم ثبت آن لحظات و خاطرات خوب و فراموشناشدنی خواهد بود.... بس کنم! جز دعای خیرتان حاجتی ندارم.
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
کد خبر 383766
تاریخ انتشار: ۶ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۲
گروه جهاد و مقاومت مشرق - شماره امروز روزنامه وطن امروز، در صفحه آخر خود مطلب مفصلی را از خاطره نوشت های احسان محمدحسنی، رییس سازمان هنری رسانه ای اوج منتشر کرده که چون اشارات ظریفی به شهدا و فعالیت در حوزه دفاع مقدس دارد، از نظر شما مخاطبان می گذرد: