گروه جهاد و مقاومت مشرق - شماره امروز روزنامه وطن امروز، در صفحه آخر خود مطلب مفصلی را از خاطره نوشت های احسان محمدحسنی، رییس سازمان هنری رسانه ای اوج منتشر کرده که چون اشارات ظریفی به شهدا و فعالیت در حوزه دفاع مقدس دارد، از نظر شما مخاطبان می گذرد:
1ـ «سعید»، سعید است...
نوبتی هم که باشد، این بار نوبت هنرمرد غریب، مظلوم و بیادعایی است که در کنج دنج و بیصدای قطعه آسمانی و پرستاره 29 گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، و تنها با چند قدم فاصله از خانه و مزار ابدی قامت نورانی علمدار «روایت فتح»، شهید سیدمرتضی آوینی، آرام گرفته است.
این بار خاطره و قصه جوانمرد راستین و شاهد صادقی است که سرگذشت پرماجرای فرزندان ملتی به خدا پیوسته و از بند شرک رسته را در قاب تصویر، برای معاصران حاضر و غایب، به یادگار گذاشت و... رفت! تصویر مقاومت ملتی سلحشور که به گناه پایمردی بر سر اصول ایمانی و آرمانی خود، در معرض وزش مهیبترین توفانهای تجاوز و تخریب، توطئه و ترور و خشونت لجامگسیخته سفاکترین قدرتهای شیطانی منطقهای و جهانی قرار گرفت و همچنان میگیرد تا بلکه در برابر اربابان نظام سلطه استکباری، زانوی تواضع(!) بر زمین زند و... لیکن هیهات!
تابستان سال 1376 خورشیدی بود، و 2 سال از آغاز آشنایی جالب، شنیدنی و تکرارناشدنی حقیر با «آقا سعید» آن هم با واسطه ۲ برادر خوبم، یکی عکاس پرآوازه خطه دلاورپرور آذربایجان و لشکر خطشکن عاشورا، «حاجبهزاد پروینقدس» و دیگری علمدار خستگیناپذیر وقایعنگاری و تاریخ شفاهی جنگ، سردار «گلعلی بابایی»، گذشته بود. آن موقع 3ـ2 سالی هم از تأسیس مؤسسه فرهنگی «عاشورا» میگذشت و تا آن زمان، آقاسعید بیتوقع و چشمداشت، با اخلاص کمنظیر و نقشی بیبدیل از هیچ مساعدتی برای پاگرفتن خیمه محقر این مجموعه فروگذار نکرده بود، چه از طریق معرفی پدیده خوشذوق طراحی و گرافیک در آن دوران، یعنی آقا «مسعود قندی» برای طراحی لوگوی پرمعنی و بهیادماندنی عاشورا و چه از مسیر اهدا و انتشار دسترنج تصویری خود که همان عکس پانوراما، بکر و دوستداشتنی پادگان «دوکوهه» بود که زینتبخش پیشانی اولین تقویم دیواری جنگ شد.
بگذریم! گفتنیها در باب خدمات و الطاف بیدریغ و یکطرفه آقاسعید بسیار است! برگردیم به همان تابستان گرم 76. آقاسعید تماس گرفت و گفت: «فلانی! برای اتمام پایاننامهام و ارائه آن به دانشگاه هنر، باید از مراحل تفحص و جستوجوی شهیدان در «طلائیه» عکاسی کنم، فردا عازم خوزستانم. پای کار هستی باهم برویم؟» گفتم: «چرا که نه؛ ولی وسط چله تابستان؟؟! بهتر نیست هوا قدری خنکتر شود و بعد بریم؟» گفت: «بنا به دلایل و ملاحظاتی، عجله دارم و نباید معطل کنیم!» گفتم بسمالله... فردای همان روز بعد از کلی معطلی در فرودگاه مهرآباد و با وساطت «حاج حسن گلستانی» از قدیمیها و موسپیدکردههای گردان عمار لشکر 27، پای پرواز دو بلیت جور شد و راهی شدیم. کجا؟... اهواز!
غروب رسیدیم و شهید «محمودوند» در فرودگاه منتظرمان بود. سوار تویوتا آمبولانس اسقاطی و زهواردررفته تفحص شدیم و بعد از عبور از سهراهی «جفیر»، گازش را گرفتیم یکراست به سمت مقر اکیپ تفحص شهیدان در منطقه عمومی پیکار نینوایی «خیبر» یا همان طلائیه. هوای داغ و شرجی طلائیه و غروب سرخ و خونفام آسمان و باد سوزانی که از پنجرههای تا انتها بازشده آمبولانس، صورت و گونهها را شلاق میزد! آوای آسمانی زیارت عاشورای سال 64 «حاج منصور ارضی» از بلندگوهای محوطه پخش میشد و بچههای تفحص هر کدام سایهای به عنوان سرپناه در زیر دیواره چادرهای گروهی، دست و پا کرده بودند و از شر آخرین شرارههای داغ خورشید در حال غروب طلائیه، در امان بودند.
شب شد؛ بعد از نماز و قرائت دستهجمعی سوره واقعه و صرف شام که نان و پنیر و هندوانه خنک و دلچسبی بود، علیآقا روی یکی از سکوهای سیمانی، و زیر یک پشهبند برای آقاسعید و من و خودش رختخواب پهن کرد. تا نیمههای شب بیدار بودیم و به صحبت در ابواب زندگی و کار و نگرانی از شرایط کشور در دوره جدید گذشت. چند بار هم تعدادی «رتیل» و «عقرب»های درشت و تشنه، از دیوارههای پشهبند توری هجوم آوردند که علیآقا با دمپایی پلاستیکی خدمتشان رسید!
از گرمای هوا خوابمان نمیبرد! دمدمای سحر که هر سه رو به آسمان صاف و پرستاره طلائیه دراز کشیده بودیم، آقاسعید فروتنانه سه نصیحت و توصیه راهبردی کرد که تا همین حالا مبنا و سرلوحه بسیاری از تصمیمات، اقدامات و فعالیتهایم بوده و هر چه جلوتر میروم، به حکیمانه بودن آن نصایح، بیشتر پی میبرم. شرح این سه راهبرد و صحبتها بماند برای مجالی دیگر. اما اصل ماجرا...
صبح زود سوار آمبولانس، با وسایل کامل و در معیت علیآقا که فرمانده اکیپ تفحص بود، رفتیم پای کار. نقطه صفر مرزی، کنار پاسگاه ارتش عراق، منطقه «دال» بعد از نهر عریض «سوئیب». هیچ صدایی نمیآمد جز صدای غرش بیل مکانیکی مستقر در محل که با اذن و اشاره علیآقا و در مقابل چشمهای بُهت زده سربازان و افسران پابرهنه عراقی، شروع به کاویدن اعماق گلآلود خاکهای تلنبار شده کرد. اگر اشتباه نکنم، سرهنگ جانباز «غلامی» هم از طرف «سردار باقرزاده» خودش را رساند تا زحمت هماهنگی با مقامات عراقی و بررسی دقیقتر منطقه را به عهده بگیرد.
هنوز یک ساعت از شروع عملیات تفحص نگذشته بود که پاکت بیل مکانیکی به تکهپارچهای که تودهای از گلولای به آن چسبیده بود گیر کرد و از دل خاک بیرون زد. بچهها صلوات فرستادند و هجوم بردند به سمت پاکت بیل. بله؛ لباس و استخوانهای کامل یک شهید بود. همچنانکه بچهها مشغول کاویدن دفینههای آسمانی بودند، آقاسعید هم با جابهجا کردن لنزهای دوربین عکاسیاش، مشغول ثبت این لحظات تکرارناشدنی بود. یادم هست تا عصر همان روز، ابدان پاک بیش از 20 شهید در یک نقطه و در حالی که لباسها و استخوانهای مطهرشان سوخته بود و دست و پاهایشان با سیم تلفن بسته شده بود، کشف شد! شواهد و قرائن این طور گواهی میداد که احتمالاً تعدادی از بچههای حضرت روحالله(ره) اسیر یا مجروح و زنده در گور دستهجمعی مدفون شدهاند!... درود و سلام خدا بر این پارههای تن ملت.
اما این حکایت آخرین مأموریت هنرمرد بسیجی و یگانه راوی این واقعه عاشورایی یعنی جانبار شهید، سردار «حاج سعید جانبزرگی» نبود! تعلق نمره 20 اساتید به عکسها و پایاننامه حاج سعید و جلسه عجیب و جالب دفاعیه او در دانشگاه هنر دانشگاه تهران، سرآغاز حرکت پرشتابتر حاج سعید برای اخذ نمره «بیست» از حضرت رب الشهدا و الصدیقین و فانی شدن در محضر خدای حضرت روحالله(ره) بود.
جسم و جان خسته سعید جانبزرگی پس از ثبت بینظیرترین تصاویر از نبرد سهمگین «بدر» زیر بارانی از بخارات مرگبار شیمیایی دشمن، و خلق ماندگارترین عکسها از گلستان آتش «کربلای 5» در زمستان شلمچه، و نابترین تصویرها از عربدههای مستانه ژنرالهای بعثی در ارتکاب مهیبترین جنایت و قتل عام عشایر مظلوم کرد از طریق بمباران شیمیایی شهر «حلبچه» که با حضور و پیکار برقآسای رزمندگان، بدل به زوزههای برآمده از شکستی مذلتبار شد، و همچنین یادگار گذاشتن نفیسترین و دیدنیترین قابها از مسجدالحرام، مدینه..النبی و قبرستان بقیع و در آخر پس از زیارت حرم باصفای مولی الکونین حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و نهایتاً پس از پایان آخرین مأموریت و ثبت تصاویر ناب از حضور پیشوا و مقتدای خود و نایب بر حق قطب عالم امکان، در نوروز 1381 در پادگان دوکوهه، بعد از تحمل چهار عمل جراحی سنگین در حالی که جانشینی معاونت فرهنگی لشکر 27 محمد رسولالله(ص) را برعهده داشت، بیست و دوم تیرماه همان سال روی یکی از تختهای بیمارستان شهید مصطفی خمینی، قفس بستگیهای موهوم و عادات مذموم را در هم شکست تا در سدره..المنتهای شهادت به سیمرغ سدرهنشین سپهر عاشورا، حضرت سیدالشهدا(ع) الحاق یابد.
فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر...
2ـ یک غفلت بزرگ!
کلاس سوم - چهارم دبستان بودم و عضو کانون فرهنگی و کتابخانه مسجد محل. یادم هست هر سال «چهارشنبه سوری» که میشد، مسؤولیت تهیه و تأمین اقلام مورد نیاز برای آتشبازی و انفجارهای مهیب از قبیل «اکلیل سرنج»، «کاربیت» و... بر عهده برادر بزرگترمان آقا«محسن» بود. غروب سهشنبه و در غیاب مادر که کلاس و جلسههای زنانه «تفسیر قرآن و احکام» را اداره میکرد، بهترین فرصت بود برای بستهبندی و آمادهسازی مواد محترقه برای سور و سات آن شبها. شب و بعد از اتمام ترقههای بچههای محل، تازه حالا وقت رو کردن نارنجکهای چاق و چله و پرتعداد ما سه برادر بود! هیجانانگیزترین و لذتبخشترین فصل این ماجرا برای ما، همان لحظه پرتاب و انفجار نارنجکهای دستساز خودمان بود...
11ـ 10 سال بعد در جریان فتنه شبهکودتای «کوی دانشگاه تهران»، صحنه جالبی در خیابان «کارگر شمالی» دیدم. نوجوانی 13ـ 12 ساله در یکی از کوچهها، در خانهای را کوبید، پیرزنی که از ظواهر، رفتار و کلماتش، سلطنتطلبی و طاغوتیگری هویدا بود، در را باز کرد و یک دسته سیخ کباب به پسرک داد، چشمهای پسر برقی زد و جهید سر خیابان کارگر و با فیگور آپاچیها و تیپ و قیافه سرخپوستی، شروع به پرتاب سیخها به سمت نیروهای ضد شورش «ناجا» کرد و پا به فرار گذاشت! دو ـ سه تا از بچههای ضدشورش با همان هیبت سپر به دست و کلاهخود به سر، دنبال پسر دویدند، نوجوان از ذوق چهرهاش دیدنی شده بود و با هیجان و انرژی در کوچهپسکوچهها قیقاژ میرفت و فرار میکرد، گویی در عالم کودکی خود به بازی «دزد و پلیس» سرگرم است!
به خودم گفتم واقعاً برای تخلیه انرژی متراکم نوجوانان و جوانان فکری باید کرد! همه این بچهها که اراذل و اوباش و کودتاچی و عضو محافل امنیتی و برانداز و ضدانقلاب و خرابکار نیستند! عدهای از همین بچهها، طالب هیجان و خودنمایی و ماجراجوییاند و ناخواسته به هوای این بازی خطرناک و نبرد شهری، بازی میخورند و به کف خیابانها میآیند.
همین اتفاق، 10 سال بعد هم در سال 88 بار دیگر و این بار غلیظتر تکرار شد! وقتی که دود سیاه ناشی از سوختن اتوبوسها و سطلهای زباله به هوا میرفت و سطح آسفالت خیابانها را فرشی از قلوهسنگ و پارههای آجر پوشانده بود، بار دیگر مرا برد به همان عوالم دور و دراز نوجوانی خودم. شاید درک این نیاز و ضرورت اورژانسی برای نسلی که پیروزی انقلاب اسلامی و دفاع 8 ساله ملت ایران را درک کرده و چشیده باشد و روز و شبهای جوانیاش را در میدان و صحنه نبرد و مبارزه سپری کرده است، قدری مشکل باشد. اما واقعیت این است که وقتی حتی معبر تنگی هم برای آزاد شدن انرژیهای متراکم و به درد بخور نسل نوخاسته و جوانمان مهیا نمیکنیم و همه درها را روی این نسل یکجا میبندیم و از هر راهی که میرود میگوییم: «جیزززز!» و دشمن این آب و خاک فرزندان معصوم ما را در زیر آتش شبکههای ماهوارهای، اجتماعی و مجازی خود بمباران و دفن میکند، تنها راه مفتوح برای جوان تشنه و قحطیزده، همین جنس ماجراجوییهای برآمده از تحریک سیاسی یا غریزی است.
وقتی پایگاههای بسیج خلع سلاح میشود و از دورهها و اردوهای فشرده آموزش نظامی و رزمی و «خشم شب» و رزم شهری، جز حلقههای لازم اما ناکافی فکری و اندیشهای چیزی باقی نمیماند یا وقتی هیچ مجالی برای جوان دانشآموز و دانشجوی بیقرار و پراستعداد و پرجنب و جوش خود فراهم نمیکنیم، باید هم منتظر برپایی مخفیانه «اکسپارتی»ها و «سکسپارتی»ها و فتنههای ریز و درشت احتمالی و درگیریهای خیابانی و چهارشنبهسوزیهای آتی و خسارتهای ناشی از این «تغافل بزرگ» باشیم.
شاید مهمترین دغدغه حقیر برای مطالعه و طراحی نخستین پارک یا «شهربازی جنگی» پایتخت در سال 88، واکنش به همین فوریت ضروری بوده باشد. شهربازی و پارک جنگیای که از بخشهای «رودخانه وحشی»، «تونل انفجار»، «نبرد جنگل»، «کمین هوایی و پرواز باکایت»، «عملیات غواصی»، بخشهای جنگ شهری، بازیهای رایانهای و مجازی، کتابخانه و موزه طبیعی و سالنهای نمایش روباز و صحرایی و امداد و نجات و... با بهرهگیری از تجربه نبردهای زمینی و دریایی و هوایی در آن هشت فصل عجیب آخرالزمانی شکل میگیرد.
حالا که سینماها و سالنهای تئاتر در آستانه ورشکستگی است و مردم به سمت اماکن تفریحی نظیر «سرزمین موجهای آبی»، «سرزمین عجایب» و مراکز مشابه هجوم آوردهاند، از این نیاز متراکم شده و در زیر تلی از غبار غفلت تدفین شده فرزندان این دیار الهی، غفلت نکنیم. اگر ما به این نیاز بدیهی و جوانانه پشت کردیم و از آن چشم پوشیدیم، بیتردید تمدن تکنولوژیک کفر جهانی، از این فرصت طلایی و خلأ و حفره عمیق بسادگی نمیگذرد و فرزندانمان را با تزویر و لبخند در آغوش خواهد گرفت... هیهات!
3- خداحافظ رفیق!
بعد از آخرین اجرای اولین دوره از نمایش بزرگ «شب آفتابی» در کوههای شرق تهران یا همان محوطه قدیمی پادگان امام حسن مجتبی(ع)، از دفتر «آقا» تماس گرفتند و از نویسنده این خاطرات و کارگردان موفق و توانای شب آفتابی دعوت کردند برای ملاقات و استماع فرمایشات حضرت ایشان، به «بیت رهبری» شرفیاب شویم. بهترین فرصت و مجال بود که به این واسطه از دو عزیزی که صبورانه یاریرسان روزهای غربت و تنهاییمان در لابهلای شیار و دامنههای پر پیچ و خم کوهستان ستاد لشکر 27 بودند، یعنی سروران و سرداران بزرگوارم، آقایان «مجتبی عسگری» و «گلعلی بابایی» قدردانی کرده و خداقوتی گفته باشیم لذا چهارنفری به زیارت حضرت ماه حفظهالله نائل شدیم.
در آن دیدار بهیادماندنی و مبارک، «آقا» ضمن تحسین خلق این اثر و برشمردن دو ویژگی منحصر به فرد و استثنایی آن یعنی: «بومی بودن» و «مردمی بودن» این هنر تأثیرگذار، رهنمودها و توصیههایی را هم به کارگردان خوشذوق و باتجربه آن و تیم اجرایی برای استمرار و تقویت این حرکت ارائه فرمودند. یکی از حاشیهها و نکات جالب آن نشست صمیمی، لحظه شروع صحبتهای کارگردان بود. «آقا» مکثی فرمودند و با لبخند پرسیدند: «آقای بهزادپور! کارگردانی آن فیلم سینمایی که شهدا با موتور به شهر برمیگردند هم با شما بوده؟» آقابهزاد با تواضع گفت: «بله آقاجان!» آقا بلافاصله فرمودند: «آفرین! این فیلم را آوردند اینجا و من روی پرده دیدم؛ الحق فیلم شیرین و ارزشمندی بود و...» حس کردم به یکباره همه خستگی از جسم و جان پیشکسوت و خطشکن غریب و زخمخورده عرصه هنر انقلاب اسلامی، استاد ارجمند، جناب «بهزاد بهزادپور» فرو ریخت.
کسی که پس از قریب به 4دهه تجربهاندوزی در حوزههای فیلمنامهنویسی، بازیگری، کارگردانی، تدوین، موسیقی، چه در سینما و چه در حوزه تئاتر و نمایشهای چندرسانهای، هنوز با طراحی و نوآوریهای خاص و منحصر به فردش، حرفها برای گفتن دارد.
شبیه همین اتفاقی که در حضور رهبر عزیز انقلاب افتاد، در لبنان هم بهگونهای دیگر تکرار شد.
همان سال بنا به دعوت رسمی دبیرکل حزبالله لبنان، جناب حجتالاسلام والمسلمین «سیدحسن نصرالله» حفظهالله برای ارزیابی امکان اجرای این نمایش عظیم در جنوب لبنان، به دمشق و بعد هم به بیروت رفتیم. پیام سید بعد از تماشای نسخه فیلمبرداری شده روشن بود: «این برنامه را به لبنان بیاورید چرا که به دختران و پسران ما هویت خواهد داد. به جوانان نشان میدهد که چه مسیر طولانی از تاریخ را طی کردهایم و امروز در کدام نقطهسرنوشتساز از تاریخ ایستادهایم، و با اندکی شکیبایی و صبر، بزودی به پایان این راه، خواهیم رسید!»
در خلال جلسهها و بازدیدهایی که با حاج بهزاد در شهرهای مختلف لبنان برای انتخاب مکان اجرای برنامه داشتیم، به هر شهر و روستا و دفتر و منزلی که فرود آمدیم، به محض اینکه متوجه میشدند، فردی که میهمانشان شده همان کارگردان فیلم سینمایی محبوبشان یعنی «خداحافظ رفیق» است، گل از گلشان میشکفت و با احترام و افتخار برای میزبانی این عزیز، فرش قرمز انداخته! و هر آنچه از دستشان برمیآمد برای پذیرایی از آقابهزاد در طبق اخلاص قرار میدادند. با وجودی که سفرهای مختلفی به آن خطه داشتم اما واکنش و رفتار مردم اعم از شیعه و سنی و مسیحی، با یک کارگردان ایرانی که علیالقاعده نباید در خارج از ایران اسم و رسم و آوازهای داشته باشد، برایم طراوت و تازگی داشت.
آنجا بود که با همه وجود به نفوذ و تأثیر عمیق آثار هنری خلق شده توسط ژنرالها و علمداران موسپیدکرده و ورزیده فرهنگ و هنر ناب انقلاب اسلامی پی بردم و به خودم بالیدم. حسرتا و افسوس که قدر این جواهرهای بیبدیل و درخشان ولی غریب و مهجور مانده، در هیچ یک از دولتها و دورانها جز در محضر سکاندار جانباز سفینه عاشورایی انقلاب، دانسته نشد... .
4ـ آخرین مراسم در عمود 286
بعد از چند شب برپایی هیات و تجمعهای عاشورایی بزرگ و چند هزار نفری که حتی در هنگام نزول باران رحمت الهی هم جای سوزن انداختن نبود، در محل عمود یا همان میله 286 که به نام نامی «موکبالامام رضا (ع)، شبابالامام خمینی(ره)» مزین و نامگذاری شده بود، در جاده آسمانی و آخرالزمانی حد فاصل نجف اشرف تا کربلای معلی... حالا دیگر حسابی خو گرفته بودیم به شلوغی و ازدحام و روضه آلالله!
یک شب مانده به وداع و خداحافظی تحمیلی با سراپرده موکب همیشه در ذهن جاودانه امام رضا(ع)، همه خسته و پَکر و اندوهگین از اتمام این بزم شیرین و اختصاصی و جمع شدن خوان گسترده رزق معنوی «احدی الحسنیین»، به خاطر تدارک استمرار زنجیره برنامهها در کربلای معلی، بچههای «مشعر» که زیر نظر برادر خوبم آقای «رحیم آبفروش» فعالیت میکردند، امکان برنامهریزی مضاعف و اجرای مراسم دیگری در موکب نداشتند. لذا ما هم رفتهرفته باید بار و بُنه را جمع و جور میکردیم و به یاران منتظر در کربلا ملحق میشدیم. دمدمای غروب بود و بچهها از سوت و کور بودن موکب و نداشتن برنامه در آخرین شب، دمغ و در حسرت بودند که خبر رسید برادر ارجمندم «رائفیپور» و رزمنده باصفا و مداح اهل بیت (ع) «حاج محمدرضا طاهری» در زیر یکی از خیمههای اسکان زوار، استراحت میکنند و دنبال حقیر فرستادهاند. بعد از سلام و احوالپرسی گرم، قرار شد بعد از نماز مغرب و عشا، بار دیگر برنامه و مراسم داشته باشیم، بلافاصله بعد از نماز رفیق نازنینم، «حاجعظیم ابراهیمپور» دست به کار شد، مجلس را دست گرفت و با صلوات و شعارهای پی در پی، فضا را آکنده از شور و شعور انقلابی کرد.
جمع بیتاب و مشتاق زائران برای آغاز برنامه به هیجان آمده و لحظهشماری میکردند. همزمان برادر خوب و بااخلاقم، مداح اهل بیت «حاجمیثم مطیعی» هم از راه رسید... سرتان را درد نیاورم! سرانجام بهرغم افسردگی ظاهری دوستان و در کمال ناباوری و حیرت بروبچههای مخلص عمود 286، و با روضه و سرودهای زیبای عربی - فارسی حاج میثم و سخنرانی کوتاه اما پربار برادر رائفیپور و خلوص و تواضع کمنظیر و نوای ملکوتی حاج محمد طاهری، آخرین مجلس غیرمنتظره و برنامهریزی نشده عزای ارباب در موکب امام رضا(ع)، مبدل شد به یکی از گرمترین و نابترین برنامهها که طعم حلاوت مثالزدنی آن تا ابد در کام حاضران اجتماع باشکوه آن محفل بهیادماندنی، اعم از ایرانی و عراقی و سایر ملیتها جاودانه شد.
*وطن امروز
کد خبر 381499
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۰
- ۰ نظر
- چاپ
شماره امروز روزنامه وطن امروز، در صفحه آخر خود مطلب مفصلی را از خاطره نوشت های احسان محمدحسنی، رییس سازمان هنری رسانه ای اوج منتشر کرده که چون اشارات ظریفی به شهدا و فعالیت در حوزه دفاع مقدس دارد، از نظر شما مخاطبان می گذرد...