گروه جهاد و مقاومت مشرق - شماره امروز روزنامه وطن امروز، در صفحه آخر خود مطلب مفصلی را از خاطره نوشت های احسان محمدحسنی، رییس سازمان هنری رسانه ای اوج منتشر کرده که چون اشارات ظریفی به شهدا و فعالیت در حوزه دفاع مقدس دارد، از نظر شما مخاطبان می گذرد:
1- پرواز آخر
هفته دفاع مقدس امسال، «آقا» در دیدار با فرماندهان نیروهای مسلح، بخش عمدهای از صحبتهایشان را اختصاص دادند به تأکید بر ضرورت نگارش خاطرات فرماندهان، یا توسط خودشان یا توسط اهل قلم نخبه و وارد به این مسائل.
این را آخرین روزهای تابستان 93 آقا فرمودند، اما مرا برد به دیماه 84 و سانحه تلخ سقوط هواپیمای حامل جمعی از فرماندهان سپاه. چندروزی به آن حادثه دردناک مانده بود، نویسنده این خاطرات که در آن زمان مسؤولیت یکی از فرهنگسراهای تهران را عهدهدار بود، بنا به دعوت و هماهنگیهای قبلی و به همراه سردار «عظیمی جاهد» که آن موقع معاون فرهنگی نیروی زمینی سپاه بود، به دیدار فرمانده وقت این نیرو، یعنی سردار شهید «حاج احمد کاظمی» رفتند. هرچند پیشتر و در هنگام زیارت شهیدان خفته در بلندای تپه نورالشهدای کلکچال تهران، حاج احمد را بیتکلف و با لباس گرمکن ورزشی همراه آقازاده ارشدش «محمدمهدی» دیده بودم و قرارهای اولیه را چفت و بست کرده بودیم.
در آن دیدار، صحبتهای مفصل و مختلفی رد و بدل شد و «حاجاحمد» توصیهها و سفارشهایی محرمانه و تا امروز غیرقابل انتشار، برای حقیر و پیغام مهمی برای یکی از یاران و همرزمانشان داشتند که همین نوزدهم ماه مبارک رمضان سال جاری، بعد از تأخیر 9 ساله مصلحتی و اجباری، به آن عزیز رساندم! بهانه آن ملاقات، توصیه اکید آقا به حاجاحمد کاظمی و آقاعزیز جعفری و حاجقاسم سلیمانی و برخی فرماندهان دیگر مبنی بر ثبت و ضبط و پیادهسازی خاطرات و تجربیات این فرماندهان و عزم جزم حاج احمد برای شروع گفتوگو و مصاحبههایی با خالق کتاب ارزشمند «تکلیف است برادر»، یعنی «حسین بهزاد» بود. در حقیقت حاجاحمد تمایل به پیادهسازی خاطراتش توسط این عزیز داشت و سراغ ایشان را از من میگرفت و طالب شنیدن راجع به سبک و سیاق پژوهش و قلمفرسایی این محقق و نویسنده دقیق و پرکار بود! قرار و مدارها گذاشته شد و در نهایت آخر جلسه حاجی گفت: «برادر حسنی! من یک سفر در آخر همین هفته به ارومیه دارم، بعد از برگشتنم، اولین قرار را...»!
احمد کاظمی رفت. اما با رفتن او، روایت دست اول فرمانده «لشکر 8 نجف اشرف» از تأسیس در سال 60 تا پایان آن در سال 67 به همراه کالبد خونینش در دل خاک فرو رفت! و آنچه برای ما مانده، حسرتی است ابدی از عدم رمزگشایی «جعبه سیاه» یکی از زبدهترین لشکرهای خطشکن سپاه اسلام در نبرد هشت ساله!
در جایی که آقا برای چندمین بار در آستانه پاییز امسال به فرماندهان توصیه میکنند، من که باشم که استدعا کنم و بگویم؛ آقایان! تا دیر نشده، مخازن جایگزینناپذیر و بازیافتناشدنی خاطرات دوران جنگتان را بر سینه سپید کاغذ منتقل کرده و برای نسلهای حاضر و آینده ایرانزمین به یادگار بگذارید... .
2- شکوفههای زمستان!
پنجشنبهای که گذشت، برای نویسنده این خاطرات، لحظات شیرین و نابی رقم خورد. آنقدر لذتبخش بود که بخشی از خستگیهای تلنبارشده جسمی و روحیام را از جانم به در کرد!
ماجرا از این قرار است که دو سال قبلتر به جمعی از جوانان خوشسلیقه و بااستعداد گردآمده در ذیل خیمه نُقلی مؤسسهای به نام «نجوای زلال هنر» سفارش تولید چند اثر مستند را داده بودیم. در فهرست سوژهها، آنکه بیشتر از همه برای به سرانجام رسیدنش انتظار میکشیدم، روایت دست اول یکی از پرخروجیترین و فعالترین مساجد تهران که جایگاه و سهمی بیبدیل در فرهنگ و هنر انقلاب داراست، یعنی مسجد حضرت «جوادالائمه(ع)» در یکی از محلههای جنوب غربی پایتخت یعنی محله شهیدپرور «سیمتری جی» بود.
طلبه متواضع و رفیق دوستداشتنی و همیشه خندانم یعنی «سیدجمال عود سیمین» که از قضا بار مسؤولیت مجموعه «زلال هنر» را هم بر دوش میکشد تهیهکنندگی این اثر را برعهده داشت، سیدجمال بعد از ارسال چند پیامک به این موجود سرشلوغ و تماسی تلفنی، برای اولین نمایش مستند «شکوفههای زمستان» اعلام آمادگی کرد. قرار و مدار را محکم کردیم و شد ظهر پنجشنبه و سید دست پُر آمد. وقتی به خودم آمدم، فضای سرد و زمستانی اتاق کارم، با دیدن صحنههای بینظیر و تأثیرگذار جهاد بچههای مسجد جوادالائمه(ع) در بدو پیروزی انقلاب اسلامی و کوران نبرد هشت ساله، گرم و پرحرارت شده بود!
تنها کاری که با چشمان پراشک بعد از تماشای مستند قابل تحسین «شکوفههای زمستان» از دستم برمیآمد، بوسیدن پیشانی سید بود و خداقوت و دست مریزاد به کارگردان خوشسلیقه و باهوش این اثر یعنی «تورج کلانتری» عزیز که تا اینجای کار در غبارروبی از یکی از مساجد انقلابی و فعال شهرمان، کم نگذاشتند و کمفروشی نکردند! امیدوارم پس از پخش این اثر و چشیدن حلاوت تماشای آن، برای توفیق روزافزون این تیم و برای تکثیر سنگرهای بیشتری همچون مسجد «جوادالائمه(ع)» از عمق جان دعا کنید.
3- چند خط برای ققنوس سینمای ایران
حالا که از روزهای داغ جشنواره شلوغ و پر حرف و حدیث فیلم فجر سال گذشته فاصله گرفتهایم، میشود فهمید که آن همه قیل و قال و های و هویی که بوقهای شبهرسانهای معاند ملت ایران، علیه یک فیلم 125 دقیقهای جنگی و کارگردان توانای آن یعنی «ابراهیم حاتمیکیا» راه انداختند، بر سر چه بود!
تا قبل از «چ»، از «چمران» چه میدانستیم؟ جز چند کتاب «کردستان»، «لبنان» و «خدا بود و دیگر هیچ نبود» و بنای سنگی یادبودی در دهلاویه و یک خانهموزه غریب افتاده و خاک گرفته در جنوب تهران و مزار فاقد سنگ او در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) اما 48 ساعت از «چ» چمران، جنجالی به پا کرد چرا که به واقع کنار چمران و با چمران زندگی کردیم! فقط 48 ساعت!
آقا ابراهیم در حاشیه اکران این اثر حرفهای مهمی زد!... او در سخنانش در یکی از دانشگاههای تهران با صداقت و صراحت جملهای گفت و آتش خصومتها و کینهتوزیها و نفرتهای فروخورده دشمنان، مغرضان و ضدانقلاب صاحب رسانه را همزمان بر خود بارید: «... اگر رهبر نباشد، سنگ روی سنگ بند نمیشود». این جنس جملهها را و حملههای تند و تیز و روشنگرانه او را که پیدرپی و در هر سخنرانی بهگونهای ابراز میشد، بر او نبخشیدند! و معلوم بود که میزدندش!
آقا ابراهیم زلال و بیآلایش، برای نسلهای بعد از خودش، چمران وسط فتنه را روایت کرد. تا جایی که رهبر عزیز انقلاب گواهی میدهند که: «بله، این چمران، همان است که ما دیدیم»! ابراهیم حاتمیکیا آموزگار بزرگی است. او هوشمندانه به ما میآموزد که موافق جریان آب شناکردن هنر نیست! هنر آن است که در روزگار مدعیان خودهمهچیزدان و ژنرالهای بیستاره و کراواتی وطنی حاضر در جشنوارههای خارجی و قحطی سواد و دانش برخی پهلوانپنبههای پخمه سینما، بتوانی از میان انبوه اسناد غبارگرفته و خوانده نشده و فراموش شده، دو برگ سند از پرآوازهترین و در عین حال ناشناختهترین سردار دوران انقلاب اسلامی، رو کنی و او را در دل آتش فتنه زمانهاش نشان دهی! «چ» وسط فتنه ظاهر میشود و باید همه را آرام کند و بایستد تا پرچم خمینی و پیام حضرت روحالله(ره) بر زمین نماند! «چ» طی 48 ساعت اجازه تجزیه ایران را نداد. مقاومت کرد تا پیام آرامشبخش پیر جماران برسد! ضربان قلب «چ» با جماران تنظیم بود! و نشان داد که «چمران خمینی» است «نه چمران بازرگان»! و بهراستی کدام وطنپرست حاضر است ادعا کند من ایرانیام اما استان، شهر یا بخش کوچکی از خاک میهنم را به دشمن واگذار میکنم؟
آقا ابراهیم با شکستن ساختارها و بتهای پوشالی خلق شده به دست شبهروشنفکران مواجببگیر و عافیتطلب، بار دیگر به ما یادآوری کرد: «آنانی که رفاهطلبی را با مبارزه قابل جمع میدانند، با الفبای مبارزه بیگانهاند». او به ما آموخت که تمام ایران، تهران و جمهوری لیبرال ـ دموکراتیک تهران شمالی نیست! «پاوه» در تنگنا قرار گرفته و محاصرهشده هم ایران است! پس سلام بر چمران خمینی و زندهباد به ابراهیم سینمای ایران. حالا باز هم به جشنواره فیلم فجر نزدیک میشویم. جشنوارهای تهی از آثار متناسب با مضامین فجر انقلاب اسلامی! خدا را شکر که آقا ابراهیم در این دوره از جشنواره، فیلم یا اثر جدیدی ندارد و احتمالاً بدون هجمه و تهمت، راحتتر میتواند حرف بزند و دغدغههایش را بیان کند... به قول سید شهیدان اهل قلم، آقامرتضی آوینی: ابراهیم همچنان بر دهانه آتشفشان منزل گرفته است... پروردگار پشت و پناهش!
4- قصه کبوترها و هزار شهید
اوایل سال 80 بود که خبردار شدیم قرار است تهران، پذیرای پارههای تن ملت و یکهزار تابوت پرچمپوش باشد. بله! هزار تابوت! هزار...
طبق معمول با بروبچههای «مؤسسه عاشورا» دست به کار شدیم. کارهایی که از دستمان برمیآمد را فهرست کردیم:
1- آزادکردن و پرواز هزار کبوتر سفید در میدان آزادی که مسیر حرکت کامیونهای تزیینشده و حامل هزار تابوت شهید بود.
2- تهیه و آمادهسازی هزار پرچم بزرگ سبزرنگ برای توزیع بهعنوان نماد ولایت در مصلای بزرگ امام خمینی(ره) که قرار بود «آقا» برای زیارت ابدان مطهر شهیدان آنجا حضور پیدا کنند.
3- انتشار جدیدترین شماره از یک ویژهنامه خاص که از سال 75 و با طراحی و خلاقیت منحصر به فرد «مسعود قندی» که در یک طرف پوستری رنگی و جذاب و در طرف دیگر متنهای تکرنگ، توسط همین مؤسسه منتشر میشد هم در فهرست فعالیتهای مرتبط گنجانده شد.
حالا جمع و جورکردن گروه سنج و دمام و سیستم صوت میدان آزادی و... بماند.
برای تأمین مخارج این فهرست نه چندان بلندبالا، به 5 الی 6 میلیون تومان پول نیاز بود. به هر دری زدیم کمکی بگیریم، همه درها به روی ما بسته ماند. هیچ مسؤول و مدیری هم حاضر نبود چنین سرمایهگذاری کلان(!) و به ظاهر بیبازگشتی را مرتکب شود. طلا و پساندازی هم در خانههایمان برای وسط گذاشتن باقی نمانده بود و در کارهای قبلی هزینه و صرف شده بود. چه میشد کرد؟
یکی از بچهها بانی خیر شد و تنها سرمایه مادی زندگیاش را که آپارتمان مسکونی کوچک و 50 متری بود به پیرمردی دلال و تپل که برای صید شکارها و لقمههای چرب و ارزانقیمت، همیشه در بنگاههای فروش املاک در کمین افراد مستأصل نشسته بود، زیرقیمت فروخت. به 11 میلیون تومان! 5 میلیون را برای رهن و اجاره منزلش کنار گذاشت و 6 میلیون را با خنده و خوشحالی وسط گذاشت و گفت بسمالله...
حالا مانده بود تأمین و تهیه هزار کبوتر از کوچه پسکوچههای بدبو و مخوف بازار پرندهفروشها در خیابان«مولوی» تهران! زحمت این کار افتاد بر دوش «نادر بکایی» عکاس و هنرمند باتجربهتر این جمع که از همه ما قویهیکلتر و به مسیر آشناتر بود. بازار را زیر و رو کرد و هزار کبوتر سالم و مریض و مردنی را درهم، از همه فروشندههای راسته بازار جمعآوری و یکجا خریداری کرد. همزمان ایده خلاقانهای! هم به ذهن «میثم» اخوی گرامی و گرافیست خودم رسید که بیایید زیر پر و بال این زبان بستهها را با «دواگلی» سرخ کنیم و یک روبان سرخ هم به پای اینها آویزان کنیم. وقتی به آسمان میروند، در برابر دوربینهای رسانههای داخلی و خارجی دیدنیتر میشوند. چشمتان روز بد نبیند، کبوترها را تکبهتک در پارکینگ منزل آقانادر از کامیونی که «سردار صدرپور» معاون آماد و پشتیبانی وقت نیروی مقاومت بسیج به عنوان حمایت برای دو روز در اختیارمان قرار داده بود، درمیآوردیم و گلاب به رویتان میان بوی فضولات هزار پرنده که در کامیون در بسته و بیهواکش، آفتاب خورده و دَم کرده بود، رنگآمیزیشان میکردیم! جای همه خوانندگان خالی.
حسین بهزاد و حاج آقا احمدزاده پدر عیال هم به جمعمان ملحق شدند ولی بازهم حریف نبودیم. آخر شب که کار کبوترها ساخته شد! نوبت بریدن و دوختن و چوب زدن پرچمها و همزمان سرکشی به چاپخانه برای نظارت بر چاپ ویژهنامهها بود.
خلاصه! تا صبح همه کارها با زحمت و همت بچهها به سرانجام رسید.
حواشی بماند برای فرصتی دیگر و اما... درست در موعدی که قرار بود توپهای ارتش شلیک کنند و گروه رزمنوازان دژبان کل ارتش، مارش عزا بزنند و همزمان گروه سنج و دمام در وسط جمعیت متراکمشده در میدان آزادی شروع به نواختن طبلها کنند، درهای کامیون باز شد اما جز تک و توک کبوتر گیج و منگ، هیچ کدام از کبوترها بیرون نمیآمدند؛ تازه فهمیدیم چه بلایی سر این بیزبانها آوردهایم! بوی رنگ و هوای دم کرده و گرم داخل کامیون سرپوشیده، مستشان کرده بود و روبانها در زیر دست و پا زدنهای زبانبستههای تشنه، به هم گره خورده بود. بچهها با هر والذاریاتی که بود یکییکی بازشان میکردند و با دست به آسمان پرتاب میکردند، پرندههای بیچاره و بینوا هم هنوز بال و پر نزده و چشم باز نکرده و پیچ و تاب نخورده، خودشان را در دستهای هزاران پسربچه و جوان هیجانزده که برای گرفتن کبوترها به بالا و پایین و بر سر و کول هم میپریدند، میدیدند!
... بگذریم! گفتنیها زیاد است. یک روز از دوستمان که خانهاش را برای تدارک پذیرایی از آن هزار شهید فروخت پرسیدم، اگر به آن روزها برگردی، باز هم چنین کاری خواهی کرد؟ فقط لبخندی زد و به نشانه تایید سر تکان داد! نذرشان قبول...
5- و باز هم اربعین...
جوانترها و بویژه دانشجویان کمسن و سالتر دانشگاهها، حجم و سهم قابل اعتنایی از زائران ایرانی پیادهروی اربعین را تشکیل دادهاند. از میان دانشگاهها هم بروبچههای باصفای «دانشگاه هنر»، با هیبتی متفاوت و آراسته، کاروان منسجم و دیدنیای را سامان دادهاند. رنگ زرد علاوه بر چشمنواز بودن و نشاط و بهجتی که برای روح ایجاد میکند، رنگ حرب و جنگ هم گفته میشود. شاید از این رو پرچم حزبالله لبنان هم با رنگ زرد درهم آمیخته! و همین رنگ، حالا زیبنده قامت بچههای این دانشگاه است.
خلاصه اینکه بچههای دانشگاه هنر، در سالهای ماضی، با میدانداری امیر قافلهشان، جناب حجتالاسلام پناهیان در ترویج و پاگرفتن و جلوه دادن به این رزمایش ایمانی، سهم قابل توجهی دارند.
اما در کنار همه ابهت و زیباییهای این کاروان خودجوش و تدارک و تلاشهای دستاندرکاران مخلص آن، ترکیب قافله امسال، حال و هوا و تفاوتهای دیگری هم داشت! و آن اینکه همپای حضور جوانان مؤمن، بااستعداد و کاربلد عرصه هنر انقلاب، بودند هنرمندان و علمداران محاسن سپید کرده عرصه ادبیات انقلاب اسلامی و دفاع مقدس تا برخی مدیران استخوانخردکرده و پیشکسوت عرصه هنر انقلاب و حتی بانوی هنرمندی که همچنان تاوان سنگین طغیان نابخشودنی سلام نوروزیاش به رهبر انقلاب و محجبه شدن اختیاریاش را باید پس بدهد... این کاروان را همراهی میکردند. هرچند کم نبودند پرچمداران و جوانمردان دیگری از اصحاب فرهنگ و هنر ناب انقلاب در مسیر نورانی نجف اشرف تا کربلای معلا و در میان اقیانوس عظیم انسانی زائران، نظیر اساتید و برادران خوبم علیرضا قزوه، حجتالاسلام زائری، حاجنادر طالبزاده، حاجسعید قاسمی، محسن مؤمنی، حبیب والینژاد، علی غفاری، مرتضی شعبانی، حاجصادق آهنگران، اصغر بختیاری، محمدرضا شهیدیفر، وحید چاووش و... .
اما برگردم به جمع باصفای بچههای دانشگاه هنر! حضور مرشد و پیر ادبیات جنگ و پایهگذار دفتر پرخیر و برکت ادبیات پایداری، جناب استاد «مرتضی سرهنگی» و شانه به شانه او، حضور یار و همرزم دیرینه آقامرتضی و بانی دفتر هنر و ادبیات انقلاب اسلامی و نویسنده توانای کتاب ارزشمند «شرح اسم» حاوی زندگینامه سکاندار جانباز سفینه عاشورایی انقلاب، مقام معظم رهبری، یعنی آقای «هدایتالله بهبودی» در قافله پرستاره دانشگاه هنر، برای این کمترین جامانده و محروم از همراهیشان و تبعید شده در «عمود 286»، حسرتی عمیق و همیشگی به ارمغان داشت.
بیش از ۳ سال است که ضمن مشورت و همافزایی، چشمان تیزبین مردان بزرگ عالم ادب، هنر و حماسه یعنی «مرتضی سرهنگی»، «ابراهیم حاتمیکیا» و «حاجقاسم سلیمانی»، کمبودها و نواقص فیلمنامه سریال 40 قسمتی «کشتزار مرگ» یا همان «صدام» را رصد و گوشزد میکنند و در این مسیر از دانش، تجربه، ادب و انصاف و در نهایت همصحبتی با این اسوههای بزرگ، بهعنوان شاگردی پا در رکاب و در عین حال تنبل و بازیگوش، بهرهها بردهام. حالا چه دیدنی است اینکه آقامرتضای ما با کولهای سنگین و انباشته از تجربه و با پای پیاده و با همراهی یار صمیمیاش آقاهدایت و در معیت نسل جوانان تازهنفس و پرشور و انقلابی، در مسیر رسیدن به صحن و سرا و حرم باصفای حضرت سیدالشهداء(ع) و قمر بنیهاشم(ع)، در هوایی تازه تنفس میکنند و قدم برمیدارند. «آقا» چه بجا و زیبا در وصف این عزیزان فرمودند: «اگر بنده شاعر بودم، یقیناً در مدح شماها، در مدح آقاى سرهنگى، در مدح آقاى بهبودى، در مدح آقاى قدمى، در مدح همین خاطرهسازان و خاطرهانگیزان قصیده مىساختم؛ حقیقتاً جا دارد چون کار بسیار بزرگ و بااهمیتى است...».
خوشا به سعادت و گوارای وجود نازنین و خستهشان باد.
کد خبر 379333
تاریخ انتشار: ۲۲ دی ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۲
- ۰ نظر
- چاپ
تا قبل از «چ»، از «چمران» چه میدانستیم؟ جز چند کتاب «کردستان»، «لبنان» و «خدا بود و دیگر هیچ نبود» و بنای سنگی یادبودی در دهلاویه و یک خانهموزه غریب افتاده و خاک گرفته در جنوب تهران و مزار فاقد سنگ او در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) اما 48 ساعت از «چ» چمران، جنجالی به پا کرد چرا که به واقع کنار چمران و با چمران زندگی کردیم! فقط 48 ساعت!