وقتي آيت‌الله خميني تبعيد شد شيخ رفت با ريسمان خودش را به ضريح بست! از اين حرف‌ها شلوغ‌تر بود؛ وقتي مي‌گفتي آقاي خميني، از جا بلند مي‌شد!

گروه تاریخ مشرق- مرحوم آيت‌الله حاج شيخ مجتبي قزويني از مبلغان و متوليان «مكتب تفكيك‌» در خراسان بود و طبعاً با حضرت امام‌خميني رهبر‌كبير انقلاب كه فيلسوف و عارفي نامدار بودند، اختلاف مشرب داشت. مرحوم قزويني متأثر از الهامي الهي، به ناگاه در زمره حاميان و مؤيدان جدي حضرت امام، در دوره آغاز نهضت اسلامي درآمد و همراه با برخي ياران نزديك خويش، براي ديدار با ايشان، عازم قم شد. مسافرت آيت‌الله قزويني به قم در ميان علما و حوزه‌هاي علميه بازتاب گسترده‌اي داشت.

بي‌ترديد اين سفر تاريخي، از سرفصل‌هاي مهم تاريخ انقلاب در خطه خراسان است، سفري كه بسياري از علاقه‌مندان و حاميان مكتب تفكيك را به شخصيت و مبارزات امام متوجه و جذب نمود كه دامنه حمايت ايشان از انقلاب و نظام اسلامي، تا هم‌اينك ادامه دارد. در گفت‌وشنودي كه پيش روي شماست، جناب حيدر رحيم‌پور ازغدي كه از شاهدان اين سفر تاريخي بوده، به بازگويي خاطرات خويش از اين رخداد پرداخته است كه انتشار آن در روزهاي پر خاطره بهمن‌ماه، به هنگام و آگاهي‌بخش به نظر مي‌رسد.



*به عنوان آغازين سؤال و مقدمه بفرماييد كه از چه تاريخي و چگونه با آيت‌الله حاج شيخ مجتبي قزويني آشنا شديد؟ اين آشنايي در زندگي شما چه تأثيراتي گذاشت؟

من در آن دوره، 22 يا 23 ساله و ورزشكار بودم. از پانزده، شانزده سالگي در «‌خروس وزن» قهرمان شدم كه مرا به تهران بردند تا به شهرهاي مختلف بروم و مسابقه بدهم. نسلمان عمدتاً كشتي‌گير بوده‌اند، خادم‌ها پسرعموي ما هستند، محمد خادم پسرعموي پدرم است. خلاصه ذات همه‌مان پهلواني است. بنده خدايي بود به اسم «گلكار» كه سه سال قهرمان كشور شده، اما آن سال باخته بود. با بچه‌ها در غذاخوري باشگاه نشسته بوديم كه يكي آمد و گفت: اوستا خورد! وقتي داخل غذاخوري آمد، بچه‌ها هر بي‌ادبي‌اي بلد بودند نسبت به او كردند! او با پدر ما رفيق بود و به ما مي‌گفت: بچه برادر. به من گفت: «بچه برادر! ببين عوض اينكه دلداري‌ام بدهند، چه كارم مي‌كنند؟» تكان سختي خوردم و گفتم بعد از سه سال قهرمان شدن، آخرش اين است؟

داشتم به اين موضوع فكر مي‌كردم كه راديو خبر مرگ مهاتما گاندي را پخش كرد. فرداي آن ديدم در روزنامه‌ها نوشته‌اند: دنيا به هم خورد! ديدم آخر شخصيت كاريزماتيك اين مي‌شود و آخر گردن‌كلفتي آن! همان‌جا سوار ماشين شدم و به مشهد آمدم و پيش مرحوم حاجي عابدزاده رفتم و شروع به درس خواندن كردم. پنج شش ماه بعد هم به حوزه پيشِ اديب دوم رفتم. سه چهار سال پيش اديب درس خواندم و بعد، سه چهار سال هم پيش مرحوم آشيخ هاشم قزويني و مرحوم مدرس درس خواندم و بعد هم پيش آشيخ مجتبي قزويني رفتم.

*پيش ايشان چه خوانديد؟

ايشان منظومه و اسفار را درس مي‌دادند، ولي در خلال درس، حرف‌هاي خودشان را هم در نقد افكار مؤلفين اين كتاب‌ها مي‌زدند.

*يعني در واقع رد مي‌كردند؟

رد به شكل لجوجانه نه، ولي مي‌گفت اين حرف صحيح نيست.

*گرايش مخالفت ايشان با فلسفه از همان زمان معلوم بود؟

بحث موافقت، مخالفت نيست. نمي‌دانم برخي اين حرف‌ها را از كجا در‌مي‌آورند؟ مرحوم آميرزا مهدي اصفهاني در نجف استاد فلسفه بود و فلسفه درس مي‌داد. بعد يك مرتبه از آن منزجر شد و به مشهد برگشت و ديگر حتي يك كلمه هم در‌باره فلسفه صحبت نكرد! بعد از مدتي هم شروع به رد اين حرف‌ها كرد.

*چه شد كه آميرزا مهدي يك مرتبه به اين ديدگاه‌ها رسيد؟

من كه با آميرزا مهدي نبودم...

*منظورم اين است كه خودشان در اين‌باره چه نقل ‌كرده‌اند؟ علت اين تحول را در چه مي‌دانستند؟

نهايتاً ديد اين حرف‌ها به درد نمي‌خورد! بعد كم‌كم شروع به رد كردن اين سخنان كرد و كتاب‌هايي را نوشت و افرادي هم دورش جمع شدند. افرادي مثل مرحوم آميرزا جواد آقاتهراني يا شيخ محمود حلبي كه مقررش بود، يا مرحوم آميرزا حسنعلي مرواريد، مرحوم شيخ عبدالصالح، مرحوم آشيخ مجتبي قزويني، مرحوم آشيخ هاشم قزويني، آشيخ كاظم دامغاني و ديگران. جالب اينجاست كه بعضي از همين آقايان، در آغاز در برابر حاج شيخ مقاومت مي‌كردند و به آساني حرف‌هاي او را نمي‌پذيرفتند. مثلاً مرحوم آشيخ هاشم، به لحاظ علمي گردن‌كلفت بود و به راحتي سر تسليم فرود نمي‌آورد كه حتي برود ببيند آميرزا مهدي چه مي‌گويد؟ در آغاز كار، هيچ محل نگذاشت. يك روز به مرحوم آميرزا مهدي گفته بودند آشيخ هاشم اين جوري است! گفته بود: خب اشكالي ندارد، من يك روز خدمت ايشان مي‌رسم



*پس در آغاز، داب مرحوم آشيخ هاشم قزويني، بر عدم پذيرش مطالب مرحوم آميرزا مهدي اصفهاني بود؟

بله، محل نمي‌گذاشت. ايشان مرجع بود، همه‌شان مرجع بودند، منتها مراجع بي‌ادعا! به هرحال آميرزا مهدي صبح اول آفتاب به مدرسه نواب مي‌آيد و در ديدار با آشيخ هاشم به ايشان مي‌گويد: حاج شيخ دلت مي‌خواهد كجا بروي؟ حاج شيخ مي‌گويد: اگر بگويم هندوستان، پاكستان، امريكا و... من كه نرفته‌ام و دقيقاً نمي‌دانم چگونه جايي است، ضمن اينكه در آنجا هم، حرف‌هايي مي‌زنند كه من نمي‌دانم درست است يا غلط؟ حاج شيخ در ادامه مي‌گويد: دوست دارم به روستايمان و به قلعه‌مان بروم!- ايشان مي‌گفت: جيك و پوك قلعه‌مان را، فقط من مي‌دانستم- به هرحال آميرزا مهدي گفت: خيلي خوب...

*قلعه مورد نظر حاج شيخ هاشم كجا بود؟

روستاي خودشان و شايد از قلعه‌هاي قزوين. خلاصه مي‌گفت: گفتم مي‌خواهم به قلعه‌مان بروم، او هم گفت: خيلي خوب. مي‌گفت: همين‌طور كه با او حرف مي‌زدم، يكمرتبه ديدم در قلعه‌مان هستم! ميرزا مهدي اين‌طور بود! مي‌گفت: يكبار از دور ديدم دو نفر از دهقان‌ها دارند مي‌آيند و با هم سر آب دعوا دارند و يكي با بيل به سر ديگري زد و در رفت! بعد نگاه كردم ديدم آن يكي كه ضربه خورده بود، مُرد!

*آشيخ هاشم از همان جا به آميرزا مهدي ايمان آورد؟

بله، ايشان در ادامه مي‌گفت: چند لحظه بعد به حجره‌ام در مدرسه نواب برگشتم و ديدم آميرزا مهدي آنجاست!... ايشان باز هم ترديد داشت و نقل مي‌كرد: بعد برداشتم و يك كاغذ براي قلعه‌مان نوشتم و از حال و احوال همه پرسيدم و اينكه آنجا چه خبر است و از حال آن دو نفر هم كه سر آب دعوا مي‌كردند پرسيدم. جواب آمد كه: فلاني سر آب بود و يك نفر او را با بيل كشت! معلوم شد آنچه را ديده بودم، راست بوده است.

*مكاشفه بود؟ يعني همان لحظه‌اي كه آنجا بود اين صحنه را ديد؟

بله. خلاصه از آن به بعد، آشيخ هاشم، پيش آميرزا مهدي لنگ مي‌اندازد!

*با اين همه مكتب تفكيك، بيشتر به آشيخ مجتبي قزويني شناخته مي‌شود تا به آشيخ هاشم قزويني. پرسش بعدي اين است كه مرحوم آشيخ مجتبي گرايش سياسي داشت يا خير؟

مسلما داشت، منتها با حساب و دقيق وارد قضايا مي‌شد. داستان رفتن آشيخ مجتبي به قم را نمي‌داني؟

*بله مي‌دانم. منتها سؤالم درباره بازه زماني افكار و اقدامات سياسي ايشان است. ايشان در دوره قبل از نهضت امام، يعني در دوره نهضت ملي هم فعال بود؟

نه، در آن دوره اصلاً به اين حرف‌ها محل نمي‌گذاشت! البته قائل به حضور در جامعه و مواجهه با ظلم بود، صد‌در‌صد، ولي براي مردمي كه با شاه يا حكومت در مي‌افتادند، كاربرد زيادي قائل نبود!

*جريان سفر ايشان به قم براي ديدار با امام‌خميني پس از آزادي ايشان از حبس و حصر را تعريف كنيد، ظاهراً شما هم در آن سفر حاج شيخ را همراهي مي‌كرديد؟

بله، من از گردانندگان قضيه بودم. ما در آن دوره، روشنفكر مذهبي بوديم. روشنفكرهاي مذهبي، بيشتر با مرحوم آقاي ميلاني بودند. اعضاي كانون نشر حقايق اسلامي، خيلي براي آقاي ميلاني كار مي‌كردند. شبي كه مرحوم آقاي بروجردي رحلت فرمودند، آشيخ هاشم برايم پيغام دادند كه: بيا! چون هم در حوزه بودم، هم در كانون، هم در مهديه و هم در بازار، همه جا محبوبيت داشتم. به من گفت: كاري كنيد مرجعيت از ايران برود و بيشتر اشاره‌اش به اين بود كه آقاي ميلاني مرجع نشود!... حالا دلايل اين امر بماند. من هم مريد بودم و تابع و هر چه او مي‌گفت، به جان گوش مي‌كردم. رفتم و در چاپخانه نشستم. مردم مي‌آمدند و سفارش اعلاميه‌هاي تسليت مي‌دادند. هر كس هر تسليتي كه مي‌گفت، من خطاب به آقايان شاهرودي و شيرازي تسليت نوشتم...

*و آقاي حكيم؟

نه، براي آقاي حكيم ننوشتم. فقط براي آسيد عبدالهادي شيرازي و آسيد محمود شاهرودي. آنجا حسابي كار كردم و شب رفتم كانون و ديدم ساواك دارد چه كار مي‌كند! ديدم دست هر كس، يكي از اعلاميه‌هاي تسليتي است كه من چاپ كرده‌ام! در آنجا يكي از رفقاي زمانِ دكتر مصدق ما، به اسم آقاي دعايي بود. گفت: «فلاني! تو كه اين‌قدر قدرت داري، چرا براي مرجعيت حاج‌آقا روح‌الله كاري نمي‌كني؟» گفتم: «اولاً حاج‌آقا روح‌الله، بيشتر اهل فلسفه و عرفان و اين حرف‌هاست، ثانياً به فكر مرجعيت نيست، اساساً دلش نمي‌خواهد كه مرجع بشود.» گفت: «نباشد، ما بايد ايشان را به جامعه معرفي كنيم

*قبل از آن امام را مي‌شناختيد؟ كشف اسرار را كه در رد حكمي‌زاده نوشته بود خوانده بوديد؟

نه، نخوانده بودم. فقط به عنوان استاد اصول و فلسفه، امام را مي‌شناختم، به عنوان فيلسوفي كه آشيخ هاشم از چهار جلد كتابش، در شش جلد به سخنان ايشان و صدرالمتألهين تاخته بود! به هرحال، وقتي آن رفيقمان اين حرف را زد، صبح آمدم و گفتم: «حاج شيخ مجتبي! چطور است براي حاج‌آقا روح‌الله هم تبليغات كنيم؟» حاج شيخ مجتبي گفت: «نه!» پنج شش ماهي گذشت، ديدم نزديك اذان صبح، مرحوم فردوسي‌پور در خانه ما را مي‌زند!

*آشيخ اسماعيل؟

بله، خدا رحمتش كند. با هم رفيق بوديم. او هم پيش حاج شيخ هاشم درس مي‌خواند. در را باز كردم و گفتم:آ شيخ، داستان چيست؟ گفت: به خدا شرمنده‌ام! آشيخ مجتبي از ساعت دو و سه صبح بيدار شده و مي‌گويد برو دنبال حيدرآقا! مي‌گويم: آقاجان، او كه خودش فردا صبح مي‌آيد. مي‌گويد: شايد تا صبح زنده نمانم! نماز خواندم و همراهش پيش حاج شيخ مجتبي رفتم. تا مرا ديد گفت: الحمدلله، الحمدلله كه نمردم و تو آمدي!» پرسيدم: «چه شده است آقا؟» جواب داد: «يادت هست گفتم حاج‌آقا روح‌الله مرجع نيست؟» گفتم: «بله.‌» گفت: «به هر كسي كه اين حرف مرا گفتي، برو بگو حاج شيخ مجتبي اشتباه كرده است

*جالب است...

به قول امروزي‌ها، داخل پرانتز بگويم كه: حاج شيخ مجتبي يكي بود و نظير نداشت! به هرحال، در جواب ايشان گفتم: من از قول شما، اين حرف را به احدي نگفتم و اصلاً در اين مورد، به حرف شما گوش ندادم! خنديد و خيلي خوشحال شد و گفت: حاج آقا روح‌الله چند روز پيش، از زندان آزاد شده است، مي‌خواهم به زيارت ايشان بروم، برو و به رفقا خبر بده. نشان به آن نشان كه به هر كسي كه گفتم، مسخره‌مان كرد! توي باغ نبودند. فقط آميرزا جواد آقا گفت: سلام برسانيد و بگوييد من پريروز آنجا بودم، الان اگر دستور مي‌دهند باز هم بيايم. حالا شما ببينيد ميرزا جواد آقا كي بود!


*مرحوم آيت‌الله حاج ميرزا جواد آقا تهراني؟

بله، ايشان يك روز جلوتر رفته بود. من هر دو اينها را آدم‌هاي غيرعادي مي‌ديدم و مي‌دانم.

*متوجه شديد كه آن شب چه شد كه آشيخ مجتبي تغيير عقيده داد و به دنبال شما فرستاد؟

جزئياتش را نمي‌دانم و ايشان هم به من نگفت، اما مسلماً ماوراءالطبيعي بود. آنطور كه بعدها شنيدم با مرحوم آميرزا جواد آقا با حالت گريه حرف زده و ايشان هم گفته بود خودم پريشب رفتم، همان حرفي كه به من هم گفته بود. خلاصه دو ماشين جمع شديم و به قم رفتيم. مشهدي‌هاي قم، از دم دروازه قم به استقبال آمده بودند! تا دم خانه آقاي خميني رفتيم. آقا مصطفي در را باز كرد و گفت: «امام گفته است: آشيخ مجتبي دارد با مشهدي‌ها مي‌آيد!» امام در مقام حضور در جايي نشست و برخاست، هيچ وقت جايي را نگاه نمي‌كرد، اما آن روز نگاه كرد و به استقبال آمد. روبوسي كردند و سرهايشان را روي شانه همديگر گذاشتند و گريه كردند! فهميدم كه او هم فهميده است كه به تو رسانده‌اند او را تقويت كني! مرحوم حاج شيخ مجتبي مي‌گفت: گفت من مأمور هستم! به هرحال بعد از چند ساعتي، امام با احترام خاصي به آشيخ مجتبي گفت: «من در مسجد اعظم آستانه درس دارم، شما مي‌آييد درس را بگوييد؟» آشيخ مجتبي گفت: «نه آقا! شما تشريف ببريد، من مي‌خواهم استراحت كنم. ما و سيد محمود...»

*مرحوم آقاي سيد محمود مجتهدي (برادر آيت‌الله العظمي سيد علي سيستاني)...

ماشاءالله همه را مي‌شناسيد ها! بله، با آسيد محمود، آسيد عباس و يك نفر ديگر رفتيم به درس امام...

*ظاهراً آيت‌الله سيد جعفر سيدان هم در آن سفر با شما بودند. ايشان هم به درس امام آمدند؟

نه، ايشان با آشيخ مجتبي رفته بود براي استراحت، ولي ما رفتيم درس امام. ما در اصول سابقه داشتيم، آشيخ هاشم و آشيخ مجتبي هميشه يك درس اصول به ما مي‌دادند. اول درس هم، مطالب مرحوم كمپاني را به ما مي‌گفت كه ما در آنجا از كمپاني انتقاد كنيم. به هرحال، امام شروع به درس دادن كرد. يك مرتبه آسيد محمود به من گفت: «اشكال مي‌كني يا اشكال كنم؟» گفتم: «خودت بگو، چرا من بگويم كه بيرونم كنند؟» اشكال كرد، امام جواب داد. يكي دو بار ديگر هم اشكال كرد و طلبه‌ها برگشتند نگاه كردند كه يعني ساكت! وقتي درس تمام شد، طلبه‌اي پيش ما آمد و گفت: «آقا گفته‌اند مشهدي‌ها بيايند اينجا!» ما رفتيم و گفتيم: «آقا از كجا فهميديد مشهدي هستيم؟» امام گفت: «آخر اشكالتان مشهدي بود!» صد تومان هم به ما داد. آن روزها صد تومان خيلي پول بود. قطعه‌هاي زمين سعدآباد، هر كدام صد تومان بود! آسيد محمود از من پرسيد: «چه كارش كنيم؟» جواب دادم: «مال خودت است

*ظاهراً در آن سفر، حضرت امام با مرحوم آشيخ مجتبي قزويني، ملاقات‌هاي ديگري هم داشته‌اند كه تصاوير آن موجود است. در آن ملاقات‌ها چه گذشت؟

حقيقتش اين است كه ما از طلبه‌هاي شرّي بوديم كه يك ساعت با آشيخ مجتبي و امام نايستاديم و همه‌اش در مدرسه‌ها بوديم كه ببينيم اوضاع چه جوري است و چگونه شلوغ كنيم! اصلاً آرام و قرار نداشتيم. مدرسه آقاي صدر پايگاه بچه‌هاي مشهدي بود كه معمولاً در آنجا شلوغ مي‌كردند. ما حتي ملاقات داخل خانه امام و حاج آقا مجتبي را به طور كامل نديديم!

ظاهراً علاوه بر بازتاب‌هاي گسترده و مثبت ابن سفر براي نهضت امام، حمايت‌هاي آيت‌الله حاج شيخ مجتبي قزويني از امام، پس از اين سفر تداوم يافت. يك بار از استاد محمدرضا حكيمي شنيدم: مرحوم حاج شيخ مجتبي پس از تبعيد امام، عكس ايشان را در حجره‌اش، در بالاي سر خود نصب كرده بود. برخي به اعتراض ايشان گفته بودند: آقا اولا اين كار بچه طلبه‌هاست و در شأن شما نيست، ثانياً شما كه با ايشان اختلاف مشرب داريد، چرا يك چنين كاري مي‌كنيد؟ ايشان در جواب فرموده بودند: اگر شاه موفق شود، نه اثري از اسلام من مي‌ماند و نه اسلام او...

وقتي آيت‌الله خميني تبعيد شد، آشيخ مجتبي رفت و با ريسمان خودش را به ضريح بست! از اين حرف‌ها شلوغ‌تر بود. وقتي مي‌گفتي آقاي خميني، از جا بلند مي‌شد! به اندازه‌اي از امام حمايت كرد و پيش رفت كه هيچ احدي آنطور نكرد. اين حالت در بسياري از رفقا و مريدان ايشان هم نسبت به امام وجود داشت. مگر رفتارهاي آقاي آميرزا جواد آقاي تهراني را پس از انقلاب نديدي؟ اين پيرمرد خميده‌قامت، لباس رزم مي‌پوشيد و به جبهه مي‌رفت وخودش را تحت امر يك جوان ِ بسيجي 20 ساله در مي‌آورد! آيت‌الله مرواريد هم همينطور بود، ايشان در همان سفر هم، همراه آشيخ مجتبي به قم رفت كه عكس‌هايش هست. ايشان هم تا آخر پشتيبان نظام و آقاي خامنه‌اي بود و انصافاً سر همين قضايا، خيلي هم از اين و آن حرف شنيد!همه‌شان همين‌طور بودند.

*با تشكر از شما، داستان جالبي بود، بايد در تاريخ ثبت مي‌شد.