کد خبر 409526
تاریخ انتشار: ۶ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۷

روزگاری که موهایش دیگر سیاه نبودند و چشم‌های میشی‌اش، کم سوتر شده بودند، تصمیم گرفت تمام این سرمقاله‌ها را در یک مجموعه گردآوری کند تا یادگاران عزیز عمر گذشته‌اش را از دست ندهد؛ ولی افسوس که نقطه پایان عمر بر او هم پوشیده بود.

به گزارش مشرق، مریم فردی فرزند مرحوم امیرحسین فردی در سالروز در گذشت امیر ادبیات انقلاب یادداشتی در اختیار این خبرگزاری قرار داده و در آن تعدادی از سر مقاله‌های مرحوم فردی در «کیهان بچه‌ها» را برگزیده که در ادامه آمده است:
 
شاید دیگر کسی آخرین روزهای مرداد ۱۳۶۱ را به یاد نیاورد، شاید خیلی از آدم‌ها دیگر نباشند، شاید رنگ شهر عوض شده باشد، شاید خیلی از ساختمان‌ها و خیابان‌ها و درخت‌ها از بین رفته باشند. اما خاطره‌ها هرگز از بین نمی‌روند. آن‌ها همیشه جایی برای خود می‌یابند. شاید الان خاطره آن بعد از ظهر گرم را تنها بتوان در دیوارهای ساختمان قدیمی کیهان، یا سنگ فرش‌های رنگ و رو رفته، یا حتی میزهای فرسوده دور انداخته شده، پیدا کرد. شاید تنها همین‌ها باشند که آن جوان میان قد، با موها و ریش‌های سیاه و چشم‌های میشی و شرمگین را به یاد بیاورند. جوانی که با کیف چرمین زیر بغل، پرسان پرسان خودش را به موسسه کیهان رسانده بود تا عهده‌دار هدایت تنها نشریه کودک و نوجوان آن سال‌ها بشود.
 
از شهریور همان سال مشغول به کار شد. تا ۳۱ سال بعد، اتوبوس‌های خط میدان امام خمینی و درخت‌ها و باغچه‌ها و سنگ فرش‌های خیابان باغ ملی هر روز شاهد عبورش بودند که ذکر گویان و سلانه سلانه به سوی تحریریه می‌رفت تا بعد از یک استکان چای و خواندن روزنامه، مشغول نوشتن شود. به عنوان یک سردبیر می‌بایست هر هفته در مجله یک سرمقاله می‌نوشت. نوشتن این مقالات، تنها رفع تکلیفی کارمندانه نبود؛ احساس تکلیفی بود که بر دوش می‌کشید تا پدرانه در کنار کودکان سرزمینش بنشیند و با سرانگشت، نگاهشان را به سوی روشن‌ترین نقطه هستی بگرداند. سرشان را به سینه بچسباند و برایشان بگوید که چگونه هوشیارتر باشند و از دام‌های پیش رو برهند و از زندگی به سلامت عبور کنند.
 
روزگاری که موهایش دیگر سیاه نبودند و چشم‌های میشی‌اش، کم سوتر شده بودند، تصمیم گرفت تمام این سرمقاله‌ها را در یک مجموعه گردآوری کند تا یادگاران عزیز عمر گذشته‌اش را از دست ندهد؛ ولی افسوس که نقطه پایان عمر بر او هم پوشیده بود.
 
 
این وظیفه را بر عهده گرفتم و حدود ۸۵۰ سرمقاله او، در طول ۳۲ سال سردبیری کیهان بچه‌ها را جمع آوری کردم. تعدادی از آن‌ها را تقدیم یادگار عزیز او، جشنواره شهید حبیب غنی پور و کتاب ویژه آن می‌کنم. باشد که روح پاکش از ما راضی باشد.
 
اول سال و اولین شماره
 
۱۳۶۶/۱/۱۸
 
سال نو آغاز شده است. بیش از چند هفته از تولد آن نمی‌گذرد. اکنون آسمان شهر و روستایمان شسته و شفاف است. باد بهار، با شتاب از روی قله‌های سفید کوهستان‌ها و سینه سرسبز دشت‌ها می‌گذرد و خبر بیداری زندگی را در همه جا پخش می‌کند. طبیعت زبان باز کرده است، حرف می‌زند، خمیازه می‌کشد، لبخند می‌زند و به ما سلام می‌دهد. لازم است که ما هم سلام کنیم و لبخند بزنیم، آن قدر که بفهمد ما هم او را دوست داریم.
 
نکته دیگر برنامه تحصیلی خود ماست. همان طور که می‌دانی، خرداد ماه، پایان یک سال تحصیلی است. بنابراین باید از فرصت استفاده کنیم و آماده امتحانات آخر سال بشویم.
 
و آخرین نکته، شهادت شهید حبیب غنی‌پور، یکی از نویسندگان کیهان بچه‌ها، در روزهای آخر سال ۶۵ است. حتما با نام آن شهید، در صفحه «شغل آینده شما چیست؟» آشنا شده اید. شهید غنی‌پور یکی از نویسندگان خوب مجله بود. مطالبی که او تهیه می‌کرد، خوانندگان بسیاری داشت. درباره آن شهید، در صفحه خود او مطالبی را خواهید خواند. در اینجا از فرصت استفاده می‌کنیم و شهادت آن برادر عزیز را به خانواده محترمش تبریک و تسلیت می‌گوییم.
 
صدایی که می‌شنوم
 
۱۳۶۸/۵/۳۱
 
صدایی می‌شنوم. صدایی به نرمی یک نفس، به بلندی یک پرواز و به لطافت یک نسیم.
 
صدایی که فرمان درک آن را از دل می‌گیرم، نه از مغز. صدایی که با آواز سبزه‌ها  خنده غنچه‌ها همراه است. من می‌شنوم که کسی می‌گوید: «من هستم، هستم، هستم،...»
 
کنار یک درخت ایستاده‌ام و زندگی سبزش را تماشا می‌کنم. صدا، لا به لای برگهایش طنین انداخته است. آهسته می‌گویم: هی بیدار شوید. برگ‌های سبز، ساقه‌ها، جوانه‌ها! بیدار شوید و به این صدایی که می‌شنوم، گوش کنید!
 
نگاه می‌کنم، خوبِ خوب. برگی کوچک از خواب بیدار می‌شود. پیله‌ای رویَش تکان می‌خورد. صدایش را می‌شنوم. به نرمی یک نفس است. به بلندی یک پرواز و به لطافت یک نسیم. مثل صدای باران است، وقتی که در ابرها می‌ماند و نمی‌بارد. مثل صدای باز شدن غنچه‌هاست.
 
پیله ترک می‌خورد، برگ می‌خندد. کرمی کوچک، سرش را از پیله بیرون می‌آورد و دنیا را تماشا می‌کند و بعد با دو بال جادویی، پر می‌کشد و پرواز می‌کند. صدای پروازش در گوش من و درخت می‌پیچد که می‌گوید: «من هستم، هستم، هستم...»
 
همه برگ‌ها از همهمه آوازش بیدار می‌شوند.
 
کنار درخت، روبه روی سایه خودم، می‌نشینم و می‌گویم: «دیدی که درست شنیدی؟ این صدای یک تولد بود.» و آن وقت با خودم زمزمه می‌کنم:
 
من هستم، هستم، هستم...
 
پدرم در باران رفت
 
(از یادداشت‌های نرگس)
 
۱۳۸۳/۱۰/۱۵
 
امروز هم با صدایش از خواب بیدار شدم. با صدای نمازش. یک جوری نماز می‌خواند که آدم هم می‌شنود و هم نمی‌شنود. هم بیدار می‌شود و هم بیدار نمی‌شود. به اخلاقش واردم. می‌دانم که مخصوصا این جوری می‌خواند. نه خیلی بلند که وحشت زده از خواب بپریم و قلب‌مان گرومپ، گرومپ بتپد و نه آن قدر آهسته که اصلا نشنویم و بیدار نشویم و نفهمیم که صبح شده است.
 
پدرم عاشق صبح است. عاشق آن نسیمی که عطر ناشناخته و دل‌پذیری دارد و عاشق آن آخرین ستاره شب که آن قدر می‌ماند و چشمک می‌زند تا خورشید طلوع کند و او هم قاطی صبح شود.
 
موقع رفتن دلم خواست ببینمش، به او صبح به خیر بگویم و صورتش را ببوسم. اما رفته بود. پنجره را باز کردم. باران می‌بارید؛ ریز ریز. اطراف چراغ تیر برق دیده می‌شد. هوا مه آلود بود. صدای پاهای پدرم را شنیدم. به کوچه نگاه کردم. داشت می‌رفت سر کار. صدای پاهایش هم، مثل صدای نمازش بود؛ مهربان، تنها و دور. آن قدر نگاهش کردم که توی مه گم شد، دیگر ندیدمش، اما صدای پا و صدای نمازش در گوشم بود.
 
باد، ذرات باران به صورتم زد. خواب از سرم پرید. باد، بوی صبح و باران را با هم داشت. نفس عمیقی کشیدم. پنجره را بستم و برگشتم. سجاده پدرم گوشه اتاق بود و صدایش در سرم می‌پیچید؛ صدای نرم و مهربانش!
 
سایه سار پرنده‌ها و پروانه‌ها
 
۱۳۸۴/۱۰/۶
 
امسال هم مثل پارسال، مثل بیست و چهار سال گذشته، باید درباره سالگرد انتشار کیهان بچه‌ها بنویسم، اما امسال با سال‌های دیگر فرق می‌کند. امسال باید بنویسم «کیهان بچه‌ها ۵۰ ساله شد!» سال‌های پیش، هر وقت به ۵۰ سالگی کیهان بچه‌ها فکر می‌کردم، دلم یک جوری شور می‌زد، می‌ترسیدم که ۵۰ سالگی کیهان بچه‌ها برسد و من به خاطر مسئولیتی که دارم، مجبور بشوم در این باره بنویسم. حالا آن لحظه‌های دشوار و سخت نوشتن رسیده است. باید بنویسم.
 
... دیروز همکارانم آمدند بالای سرم ایستادند و شوخی – جدی گفتند: «دیر شده، بنویس!» نگاهشان کردم. خودم می دانستم دیر شده، اما نمی توانستم بنویسم. دستم می‌لرزید، نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. اینها را به همکارانم نگفتم، بغضم گرفت و سرم را انداختم پایین. آهسته از کنارم دور شدند، لابد فهمیدند که چه حالی دارم!
 
نمی‌شود که ننوشت، هر چند که دشوار باشد، شغل من نوشتن است. من نویسنده «کیهان بچه‌ها» هستم. بیست و چهار سال است که برای این مجله می‌نویسم؛ بیست و چهار سال! خدای من چه زود گذشت! انگار دیروز بود که آمدم کیهان. مرداد ۱۳۶۱، پرسان پرسان رسیدم اینجا.
 
انگار دیروز بود. چه زود گذشت آن سال‌ها! من و کیهان بچه‌ها با هم پیر شدیم. نه، کیهان بچه‌ها بدون آن که پیر بشود، عمر کرده، اما من نه! موهایم سفید شده، دندان‌هایم ریخته، آن کسی که در مرداد سال ۶۱، پرسان پرسان خودش را به دفتر کیهان بچه‌ها رساند، خیلی عوض شده. مشکل شناخته می‌شود.
 
آی کیهان بچه‌های عزیزم، چه زود گذشت آن سال‌ها! یادت هست آن روزهای نفس گیر بمباران و موشک باران، که میزهای تحریریه را به زیرزمین کشاندیم و کار را تعطیل نکردیم؟ کیهان بچه‌های خوبم آن روزها، همکاران هنرمند تو، جذاب‌ترین قصه‌ها را نوشتند و زیباترین شعرها را سرودند و به صفحات صمیمی تو سپردند تا به کودکان و نوجوانان این سرزمین هدیه کنی و راز و رمز پایداری را به آن ها بیاموزی. چه روزهایی بود آن روزها و چه قدر سرت شلوغ می‌شد. خیلی‌ها صمیمانه، هنر خود را تقدیمت می‌کردند تا به بچه‌ها برسانی. دلم برای آن‌ها تنگ می‌شود. دلم برای آن هزاران کودک و نوجوانی که بیست و چهار سال پیش این نوشته‌ها را می‌خواندند تنگ می‌شود. الان آنها کجا هستند، چه می‌کنند، چند سال دارند؟ لابد آنها هم کم کم موهایشان سفید می‌شود، دندان‌هایشان می‌ریزد و پیر می‌شوند.
منبع: فارس