با اینکه بچه های آسایشگاه کاری به کار او نداشتند ولی او خجالت می کشید و از همه دوری می کرد تا اینکه از این وضع خسته شد و از عراقی ها خواست که او را در سلول انفرادی نگه دارند. می گفت: «از بچه ها خجالت می کشم.»
عراقی ها با پیشنهاد او موافقت کردند و او از آن به بعد در سلول انفرادی تنها ماند. همیشه به او فکر می کردم. به اینکه تنهایی چه کار می کند و شب و روزش را چطور سپری می کند.
عباس عباس نژاد که اهل کردستان بود. آدمی به ظاهر شل و ول و بی قید و بند و در عین حال خیلی باهوش و زبده بود. به محض اینکه چشم نگهبانان عراقی را دور می دید تلویزیون آسایشگاه را دستکاری می کرد و ما درآسایشگاه کانال های ایران را تماشا می کردیم. هنگام فراغت از سیم خاردار محوطه اردوگاه، سیم هایی می کند و در فرصت مناسب و با مهارت تمام از آن ها ابزار مورد نیاز خود را درست می کرد. چیزهایی شبیه سیم چین، انبردست و یا پیچ گوشتی.
راوی: آزاده عادل خانی / سایت جامع آزادگان