با دندان دست هایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هرچه سرباز فریاد می زد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم. تکه ای باند را که برای احتیاط دور جوراب و پایم بسته بودم، باز کردم و با آبی که در قمقمه ی کمری تکاور مجروح بود، صورت خون آلودش را شست و شو دادم. از ناحیه ی چشم شدیداً آسیب دیده بود. بعد از شست و شوی چشم هایش مقداری گاز استریل را که به همراه داشتم روی زخم گذاشتم تا خونریزی اش موقتاً قطع شد. ولی این مقدار گاز فقط برای یکی از چشمان او کافی بود. برادر دیگری چند متر آن طرف تر بر زمین افتاده بود. به سمت او دویدم. سرباز بعثی پی در پی فریاد زد: ممنوع، ممنوع
و من در پاسخ فریاد زدم: مجروح، مجروح
با خودم گفتم هر چه باداباد، مگر من برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم؟ مگر برای ماندن در بخش به خانم مقدم التماس نمی کردم. تکاور هر لحظه رنگ پریده تر می شد. اسمش را از روی لباسش خواندم: تکاور میراحمد میرظفر جویان. از شدت بغض داشتم خفه می شدم. خون چنان در رگ هایم به جوش آمده بود که احساس می کردم هر لحظه ممکن است خون بالا بیاورم. دکمه های لباسش را باز کردم، از ناحیه ی شکم آسیب جدی دیده بود. دل و روده هایش پیدا بود. تمام لباسش غرق خون بود. خواهر بهرامی پاهای او را بالا گرفت اما با دست های خالی چه می توانستم بکنم. هرچه از بعثی ها خواستیم آمبولانس خبر کنند و او را به بیمارستان انتقال دهند، جواب می دادند: اصبروا، یجی، بالطریق! (صبر کنید، می آید، توی راه است)
با گذشت زمان ما بی قرارتر و عصبانی تر می شدیم و بر سر سرباز فریاد می زدیم و درخواست آمبولانس می کردیم.
برادر میرظفر جویان می گفت: از آنها چیزی نخواهید.
پشت هم ذکر می گفت و صدام را نفرین می کرد. با فشار کف دست هایم بر روی شکمش، جلوی شدت خونریزی را گرفته بودم. تمام پایین مانتو و مقنعه ام به خون این برادر تکاور آغشته شده بود. مستأصل شده بودم. چند متر آن طرف تر یکی از منازل شرکت فاستر ویلر ـ منازل سازمانی شرکت حفاری به فاستر ویلر معروف بود ـ را دیدم که درش باز بود. به خواهر بهرامی گفتم: می خوام برم داخل این خونه. شاید بتونم پارچه تمیز یا وسایل ضدعفونی پیدا کنم و زخم رو ببندم.
خواهر بهرامی گفت: خطرناکه. ممکنه نیروهای عراقی اونجا مستقر باشن.
برگشتم و به گودالی که برادران در آن اسیر بودند نگاه کردم. هنوز همه ی چشم ها با نگرانی به ما خیره بودند. با پشتوانه ی غیرت آنها احساس امنیت کردم. بلند شدم که داخل خانه بروم اما برادر میرظفر جویان چیزی زمزمه می کرد. صدایش آرام شده بود. به سختی متوجه شدم که می گوید: جایی نرید، اینجا امنیت نداره.
از اینکه تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود و هنوز غیرت و مردانگی در صدایش موج می زد احساس غرور می کردم و برای زنده بودنش بیشتر به دست و پا افتادم. دست های خونی ام را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود نشان دادم و به او فهماندم که می خواهم دست هایم را بشویم. اجازه داد. داخل خانه رفتم، در آستانه ی در، روی یک چوب لباسی حوله ی بزرگ سفیدی دیدم. بی آنکه جلوتر بروم سریع خوله را کشیدم و برگشتم. سرباز فهمیده بود که شست و شوی دست بهانه است اما نمی دانم ذاتش خوب بود یا تحت تأثیر قرار گرفته بود؛ اصلاً به روی خودش نیاورد.
سرباز عراقی را نمی دیدیم فقط لوله تفنگش بود که به تناسب جا به جایی ما، جا به جا می شد. حوله را به سختی دور شکمش پیچیدیم. آنقدر خون از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و آب طلب می کرد. خواهر بهرامی به سرباز گفت: مای، مای (آب، آب)
میرظفرجویان دوباره گفت: از اینها چیزی طلب نکنید، اینها کثیف هستند.
ته قمقمه هنور کمی آب مانده بود؛ آن را دور لب و دهانش ریختم. پرسیدم: سید بچه داری؟
با تکان سر گفت: بله
مثل اینکه دلش می خواست از بچه اش حرف بزند. گفت: اسمش سمیه است.
اشکی به آرامی از گوشه ی چشمش سُر خورد. از خودم بدم آمد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم، دیگر چرا او را به یاد دخترش انداختم. چشم هایش را به سختی باز نگه داشته بود.
جمله ای که به سختی ادا کرد این بود: به دخترم سمیه بگویید پدرت با چشمان باز شهید شد و به آرزویش رسید.
قلبم از شنیدن این جملات آتش گرفته بود.
در همین حین صدای چند هواپیما سکوت منطقه را درهم شکست. برادران اسیری که در گودال بودند، خوشحال شدند. فکر می کردند اینها هواپیماهای خودی اند که برای آزاد کردن ما آماده اند.
گفتم: سید، تو تکاوری، همه منتظر تو هستند، اینجا که عراق نیست، اینجا خاک ایران است. تا چند ساعت دیگر نیروهای خودی می آیند و همه ی ما آزاد می شویم و برمی گردیم و خبر پیروزی را خودت به سمیه و مادرش می دهی.
دوباره گفت: لعنت بر صدام.
برادری که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود وقتی شنید سید به صدام نفرین می فرستد، گفت: سید، اینا می فهمن چی می گی، تقیه کن.
اما سید این بار با صدایی بلندتر از عمق وجودش گفت: لعنت بر صدام!
حوله ی سفید دور کمرش پر از خون شده بود. جا به جا کردن حوله به سختی انجام می شد. تقریباً سه ساعت طول کشید تا آمبولانس آمد. ابتدا به طرف گودالی که برادرها در آن بودند، رفت. چند نفر از آنها را که از ناحیه سر و صورت و دست و پا مجروح شده بودند سوار کرد و بعد از همه سراغ سید تکاور آمدند. تقاضای برانکارد کردم.
گفتند: خودش باید سوار شود، نمی دانستم مجروحی که قدرت باز نگهداشتش پلک هایش را نداشت، چگونه می توانست با پای خودش سوار آمبولانس شود. هر چه می گفتم برانکارد بیاورید توجهی نداشتند. آمبولانس بدون برانکارد و بدون هیچ گونه وسایل کمک های واولیه و پزشکیار آمده بود. آن موقع هنوز دشمن را نمی شناختم.
دست به کمر ایستاده بودند و می گفتند بگذاریدش توی آمبولانس.
من و خواهر بهرامی هر چه تلاش کردیم نتوانستیم بلندش کنیم. هر پنج مجروح داخل آمبولانس با دیدن این صحنه پیاده شدند و به کمک ما آمدند. هر کس گوشه ای از بدنش را گرفت و او را داخل آمبولانس گذاشتند. دوباره حوله را جا به جا کردم و به برادری که کنارش بود گفتم: این تکاور سید است، به خاطر خدا دستت را روی زخمش بگذار و فشار بده تا شدت خونریزی کمتر شود و به بیمارستان برسد.
برای آخرین بار دستم را بر زخمش گذاشتم و «أَمَّن یُجیبُ المُضطَرَّ إِذَا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ» خواندم. چشمانش را باز کرد و گفت: خواهر این راه زینب و سیدالشهدا است.
خون توی بدنم خشکید؛ خیلی به موقع بود. در آن ساعات بهت و ناباوری، احتیاج داشتم که کسی مدام بگوید این راه زینب و سیدالشهداست، صبوری کنید.
خیلی تلاش کردم از آمبولانس پیاده نشوم و تا بیمارستان با آنها همراه شوم اما به زور اسلحه ی عراقی ها و اصرار برادرها پیاده شدم. اصرارم برای حمل مجروحی که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود بی فایده ماند.
وقتی پیاده شدم دوباره سرباز با لوله ی تفنگش ما را به سمت آنکه چشمش مجروح شده بود هل داد. در این چند ساعت از بس لوله ی تفنگ شان را به تن و بدن مان کوبیده بودند، استخوان هایمان درد گرفته بود. آخرین صحنه ای را که در لحظه ی پیاده شدن از آمبولانس و بسته در دیدم به خاطر سپردم.
پسری را در آمبولانس دیدم که بیست ساله به نظر می رسید. کتف چپش تیر خورده بود و زیرپوش سفید رکابی به تن داشت. محاسن مشکی و قامتی متوسط داشت. بر بازوی دست راستش که آن را با کمربندش به گردن آتل کرده بود، خالکوبی رستم و مار زنگی جلب توجه می کرد. سعی می کردم قیافه ها را به خاطر بسپارم اما آنقدر در آن چند ساعت قیافه های خودی و غیرخودی و درهم و برهم دیده بودم که نمی توانستم همه ی آنها را به ذهن بسپارم.
دوباره پیش خواهر بهرامی و آن مجروح برگشتم. صورت و چشم های مجروح پر از خون شده بود. وقتی سرش را پایین می گرفت خونریزی همراه درد بسیار زیاد شدت می گرفت. جایی را نمی دید. من و خواهر بهرامی کنارش نشستیم. گفتم: امن یجیب بخوان تا دردت تسکین پیدا کند. چرا جلو نیامدی و تلاش نکردی سوار آمبولانس شوی و با آنها به بیمارستان بروی؟ ممکن است چشم هایت را از دست بدهی.
ـ صلاح نبود.
تعجب کردم: چی؟ از اینجا ماندن که بهتر بود. اینجا حتی وسایل کمک های اولیه هم نداریم و با فشار دست می خواهیم خون ریزی را بند بیاوریم.
پرسیدم: شما با هم اسیر شدید؟
گفت: من و میرظفرجویان و مجید جلال وند و عبدالله باوری با هم بودیم.
به آرامی گفت: عراقی ها کجا هستند؟
ـ آن طرف ایستاده اند.
ـ صدای ما را می شنوند؟ چند نفرند؟
ـ چرا می پرسی؟
ـ در یک فرصت مناسب کیفم را از جیب شلوارم بیرون بکشید و آن را از بین ببرید. اگر آن را از بین ببرید راحت می شوم و درد چشمانم را تحمل می کنم.
ـ مگر شما را تفتیش نکردند؟ مگر جیب های شما را خالی نکردند؟ شما اسلحه دارید؟
گفت: نه، چند تا ماشین را با هم گرفتند. چون مجروح بودم فقط دست هایم را بستند و اینجا انداختند.
بخشی از خاطرات بانوی آزاده معصومه آباد برگرفته از کتاب "من زنده ام” /سایت جامع آزادگان