اسماعیل یکتایی هنرمند آزاده، جانباز، نویسنده و شاعر دفاع مقدس واژههای اسارت، گرسنگی، شکنجه و مرگ را با پنج حس خود لمس کرده است. وی تاکنون کتابهایی با حال و هوای دفاع مقدس و مضامینی از این دست را نوشته و به چاپ رسانده است. یکتایی همچنین خاطرات خود از روزهای اسارت و جنگ را با عناوین «بازداشتگاه تکریت ۱۱»، «عطر گل محمدی»، «زندگی ممنوع»، «پرستوهای مهاجر»، «خنده در اسارت»، «تشنه شبنم» و «در اسارت یانکیها» منتشر کرده است.
این جانباز 70 درصد در سن ۱۴سالگی به جبهه رفت، در عملیات والفجر 10 به علت قرار گرفتن در میدان مین پای چپ خود را از دست داد. در سال ۱۳۶۵به اسارت رژیم بعث درآمد و به مدت ۴سال اسیر بود. با توجه به قطعی پا و شیمیایی شدنش دو ماه در بیمارستان الرشید بغداد بود و بعد در اردوگاه ۱۱ تکریت که از مجموعه اردوگاههایی بود که اسرای ایرانی در آن بدون ثبت صلیب سرخ حضور داشتند و به اردوگاه مفقودان مشهور بود سالهای اسارتش را گذراند. اما در همه سالهای اسارتش و بعد از حادثه روی مین رفتن پایش، دوستانش که فکر میکردند، شهید شده خبر شهادتش را به لشکر و خانوادهاش اعلام کردند. با لباسهایی که از او به جا مانده بود در شهرستان برایش مراسم تشییع گرفتند و مزار ساختند. تا چند سال هم مراسم سالگرد شهادتش را برگزار کردند تا اینکه سال ۱۳۶۹ وقتی که از اسارت آزاد شد خودش بر سر مزارش رفت.
او ماجرا را اینطور تعریف میکند: «در میدان مین روی مین ضد نفر رفته بودم و همین موضوع باعث شد پای چپم قطع شود. موقعی که من مجروح شدم پشت عراقیها بودیم. بچهها در خط بودند و بحبوحه عملیات بود و نمیتوانستند خودشان را به ما برسانند و ما را نجات بدهند. در نتیجه خودم به همراه یکی از دوستانم به اسم غلامرضا سعیدی که او هم بعد شهید شد تصمیم گرفتیم تا حرکت کنیم. من نشسته راه میرفتم. هوا گرم شده بود. لباس بسیجیای که داشتم از تن درآوردم چون پشت آن نوشته شده بود اسماعیل یکتایی، از گردان یارسول(ص) لشکر قدس گیلان اعزامی از لنگرود! من آن موقع فرمانده دسته ضربت گردان بودم. از آنجا نشسته حرکت کردیم و در همین فاصله هم با بیسیم، با فرماندهی گردان و جانشین فرماندهی گردان ارتباط داشتیم و بعد ارتباطمان قطع شد. من پنج روز را نشسته حرکت کردم، در روز دوم به دلیل انفجارهایی که رخ داد، سعیدی به شهادت رسید.
پنج روز تشنگی و عطش داشتم. آنقدر تشنه بودم که صبحها با زبانم شبنم روی علفها را جمع میکردم تا بتوانم رفع عطش کنم و با حرص و ولع با سرنیزه زمین را میکندم و رطوبت زمین را میمکیدم یا شکمم را روی زمینی که علف داشت میمالیدم و علفها را میجویدم. یادم هست در ایامی که از دوستان دور افتاده بودم روز سوم بود که از دور یک قوطی کمپوت دیدم، نشسته و سینهخیز شاید بیش از هشت ساعت راه را طی کردم تا خودم را به این قوطی کمپوت برسانم. وقتی که رسیدم و چنگ انداختم دیدم قوطی خالی است. در واقع این حس الان هم در من هست، اگر جایی به بنبست برسم، سعی میکنم خودم را نبازم بلکه با موفقیت از آن بنبست خارج شوم. غروب پنجمین روز به غروب نیمه شعبان رسیده بود که به اسارت نیروهای عراقی درآمدم و از آن روز فصل جدیدی در زندگیام آغازشد.»
یکتایی درباره شعرهایی که در دوران اسارت گفته میگوید: «در دوران اسارت شعرها را روی زرورق سیگار یا پاکت سیمان مینوشتم. مداد که نداشتیم! با سُرب، سرب را تیز میکردیم و مینوشتیم. در اسارت خیلی چیزها ممنوع بود. باید آدم در آن لحظهها باشد تا دقیقاً متوجه شود. باید آدم در اسارت باشد، آن وقت است که میداند با سیم خاردار، چگونه سوزن درست میشود! من با این اوضاع و احوال توانستم آنجا شعر بگویم. شعری دارم که در سلول انفرادی سرودم «بیتو چه سخت میگذرد روزگار من/ خود را به من نشان بده آیینهدار من». در آن مدت که انفرادی بودم زندگی بر من خیلی سخت گذشت. اما معتقدم سختیهایی که در دوران اسارت کشیدم، شعرهایی که در آن دوران میسرودم و به آزادگان همرزم خود در اردوگاه میدادم تا حفظ کنند، شروع طوفانی شاعر شدنم تلقی میشود. همیشه به این قضیه معتقد بودم که شعر میتواند بهترین زبان برای معرفی کردن خواستههای انسان باشد. احساس میکردم انسان از طریق شعر ارضا میشود و عطشی که دارد را با شعر سیراب میکند و این عوامل سبب شد که من شعر را ادامه بدهم. غالب اشعار من در حوزههای دفاع مقدس و انتظار است. احساس میکنم شعر راهگشای زندگی بهتر است.»
این آزاده سرافراز در روزهای فراق و در فصل رهایی عاشقانه، با جانبازیاش مردانه ساخت، ایستاد تا به دنیا بگوید؛ برای ثبت وقایع ایثار، احیای ارزشهای ماندگار کوتاهی ممنوع است و باید گفت، نوشت و فطرت آفتابی به دور از «عافیت طلبی» بود تا آینده بداند برگهای تاریخ را باید مؤمنانه ورق زد.
از خاطرات دوران اسارت یکتایی این خاطره جلوه زیبایی دارد: «یک روز افسر عراقی از اسیر مجروحی که یک بسیجی ۱۵ ساله بود پرسید:
تو تا چه اندازه پدر و مادرت را دوست داری؟
-به اندازه چشمهایم دوستشان دارم.
خب تو که بسیجی هستی رهبرت خمینی را چقدر دوست داری؟
-خمینی قلب من است. او را به اندازه قلبم دوست دارم. انسان بدون چشم میتواند زندگی کند اما زندگی بدون قلب ممکن نیست.»
به هر رو «یکتایی»ها هر روز با خاطرات تلخ و شیرین مرور میشوند تا غبار فراموشی نگیرند و بحق دریایی از دستمریزاد و خسته نباشید پیشکش روزگارشان باد. / ایران