تا پایان دوره حدود 15 الی 20 نفر دیگر از ایرانی ها را شناسایی کردند و یکی یکی برگشت زدند. تا می‌آمدند اسم کسی را صدا بزنند دلم می‌ریخت که نکند من باشم. با این حال 8 باری سراغم آمدند و تا مرز بیرون افتادن از پادگان هم رسیدم ولی نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتاد که لغو می‌شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید «مرتضی عطایی» را بیشتر به نام «ابوعلی» می‌شناسند. یار و همرزم شهید «مصطفی صدرزاده» که از سه سال پیش در جبهه های سوریه حضور داشت و پس از سال ها جنگ و جهاد در جبهه های حق علیه باطل سرانجام روز یکشنبه 21 شهریورماه (روز عرفه) در اثر اصابت تیر تکفیری ها به ناحیه گلو به همرزمان شهیدش پیوست. شهید مرتضی عطایی جانشین گردان عمار لشکر فاطمیون و از ایرانی های عضو این لشکر بود.

برای اهالی شهر شهادت، نام ابوعلی نامی آشناست. دست‌نوشته هایی از سر سوز دلش، فیلم ها، تصاویر و صوت های نابی که در میدان معرکه و جنگ از دوستان شهیدش ثبت و ضبط کرده او را به آوینی جبهه های سوریه معروف کرده است.

گروه و کانال تلگرامی «دم عشق، دمشق» به مدیریت شهید عطایی محل انتشار بسیاری از تصاویر و فیلم های شهدای جبهه سوریه بود. از گنج خاطرات و سوز دل او در فراق یاران شهیدش تنها کسانی خبر دارند که سال ها کنار او در میدان جهاد حضور داشتند.

شهید مرتضی عطایی اهل مشهد و متولد سال 1355 ابتدا برای دفاع از حرم های مطهر به عراق سفر کرد و پس از مدتی به سوریه رفت. از این شهید دو فرزند به نام های «نفیسه» و «علی» به یادگار مانده است. تابستان سال 94 پیش از شهادت شهید «صدرزاده» بود که خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس دقایقی را با شهید مرتضی عطایی به گفت و گو نشست تا از روزهای حضورش در سوریه روایت کند. به درخواست شهید متن مصاحبه تا پیش از شهادت وی منتشر نشود. با گذشت یک سال از زمان مصاحبه و شهادت شهید عطایی در هفته گذشته، بخش اول گفت‌وگوی این شهید با خبرگزاری دفاع مقدس را می خوانید.

شهید «قاسمی دانا»، واسطه دوستی با سیدابراهیم

من هم از کانالی که شهید حسن قاسمی دانا به سوریه رفت توانستم بروم و خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. چون مدتی در بسیج مسئولیت داشتم و کار نظامی کرده بودم استقبال کردند و خودشان درخواست دادند بروم در کنار سید ابراهیم باشم.

اعزام اولی که رفتم، شهید سید ابراهیم(مصطفی صدرزاده) فرمانده گردان عمار بود که در آن آموزش های مخصوص داده می شود، یک اتفاق جالب باب آشنایی و صمیمیت ما شد. من چون با لهجه غلیط مشهدی صحبت می کنم یکبار دیدم اشک در چشمان سید ابراهیم حلقه زده. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: «آره، وقتی حرف می زنی یاد یکی از دوستان شهیدم می افتم». پرسیدم کی؟ گفت: «شهید حسن قاسمی دانا» چون حسن هم با لهجه غلیظ مشهدی حرف می زد با دیدن من یاد حسن می افتاد. از همانجا باب دوستی ما باز شد و باهم صمیمی شدیم. چند وقت بعد به سید ابراهیم گفتم که من هم مثل حسن آمدم و سید گفت که از اول موضوع را فهمیده بود.

نوبت مرخصی سیدابراهیم رسیده بود و مجبور بود به ایران برگردد که من را به عنوان فرمانده گردان معرفی کرد و جانشینش شدم. شهید صابری فرمانده گروهان علی اکبر و سید ابراهیم هم فرمانده گردان عمار بود. شهید صابری در عملیات تل قرین که در آن ابوحامد و فاتح به شهادت رسیدند مسئول گروهان و من مسئول دسته بودم.

وای به حالت اگر عکس ها را پاک نکنی!

بعد از شهادت شهید صابری، سید ابراهیم من را به عنوان جانشین معرفی کرد. یک سری فایل صوتی هم از شهادت شهید صابری در شبکه های مختلف پخش شد. عادتی که داشتم این بود که ضبط صوتم را در عملیات ها روشن می کردم که اگر شهادت نصیبمان شد یا اگر زنده ماندیم یادگاری از رفقا بماند. نمونه اش صوت هایی از شهید صابری، شهید نجفی، شهید مالامیری، شهید سید مجتبی حسینی، و سردار شهید بادپا و تعداد زیادی از شهداست.

در منطقه با رفقا خیلی شوخی می کنیم، برای همین از حالت های مختلف رزمنده ها عکس و فیلم داریم و تهیه کردیم. ما در منطقه به روحانی شیخ می گوییم. شیخی داریم که مسئول فرهنگی لشکر است، ایشان در خواب خیلی خرخر می کند شاید بتوانم بگویم با صدایش شیشه ها می لرزد. این بنده خدا برای اینکه اذیت نشویم شب ها در ماشین می خوابد. یک شب به اتفاق در اتاق کناری ما خوابید؛ من هم نامردی نکردم و از ایشان فیلم گرفتم، صبح که فیلم را نشانش دادم می خواست من را بزند.

سید مجتبی حسینی یک شب خواب بود و قسمتی از پیراهنش بالا رفته بود که عکس گرفتم. از آنجا که بچه توداری بود صبح که نشانش دادم خیلی عصبانی شد، گفت ابوعلی وای به حالت اگر عکس ها را پاک نکنی، من هم چون می دانستم بعضی دوستان زور زیادی دارند و ممکن است عکس ها را پاک کنند از هر عکس چندتا کپی می گرفتم و در مموری مخفی می کردم.

تن در کربلا و دل در سوریه

اصل ماجرای رفتن به سوریه از اربعین شروع شد. 40 روزی به جبهه عراق رفتم، با این حال دلم می خواست به سوریه بروم. آمدم ایران یکی از دوستان گفت کار رفتنت را جور می کنم که نشد و خودم پیگیری کردم.

کارخود «بی بی» بود که متوجه نشوند ایرانی هستم. درهمان مشهد من را شناختند. یک سری چهره زن هستند که با دوستان افغانستانی در ارتباطند، کسانی که از ایران وارد فاطمیون می شوند را شناسایی می کنند. به واسطه مراوده‌ای که  با کارگرهای افغانستانی داشتم زبان افغانستانی تمرین کرده بودم.

ابتدا چون روال سیستم ثبت نام و گزینش را نمی دانستم به اسم ایرانی رفتم و گفتم می خواهم بروم سوریه. مدارک خواستند، گفتم: «چه مدرکی می‌خواهید؟ کارت ملی، شناسنامه و هرچه لازم باشد دارم» گفتند افغانستانی ها که کارت ملی ندارند، شما مگر افغانستانی نیستید؟ گفتم: «نه». همان جا گفتند برو پی کارت! ایرانی که اعزام نمی کنیم. خلی صاف و ساده جلو رفته بودم، نمی دانستم سیستم به این صورت است، ما را برگشت زدند و چون از ابتدا هم گفته بودم ایرانی هستم دیگر نمی توانستم کاری کنم، بنابراین تنها کانال هم بسته شده بود.

یادم افتاد یک گذرنامه افغانستانی دارم. یازده سال پیش یکی از دوستان گفته بود که اگر دوست داری بدون مشکل ثبت نام و منتظر ماندن در صف اعزام به حج واجب بروی، عربستان با گذرنامه غیر ایرانی راحت ویزا می دهد. من هم موضوع را با یکی از دوستان افغانستانی در میان گذاشتم و گفت که سفارت آشنا دارد، اگر 100 هزار تومن بدهم گذرنامه می گیرم، عکس خودم و همسرم را دادم و دو روز بعد پاسپورت قانونی سفارت افغانستان برایم صادر شد.

رفتم حرم و خدا را شکر کردم که حج واجب قسمتم شد. قرار بود گذرنامه را برای گرفتن ویزا تحویل دهم. در همان حرم با خودم کلنجار رفتم که برای گرفتن پاسپورت که اول 100 تومن چیزی شبیه رشوه دادم و حق یکی دیگر را هم ضایع کردم، این کار به دلم ننشست، گذرنامه را انداختم توی گاوصندوق مغازه و دیگر سراغش نرفتم تا اینکه مسئله سوریه پیش آمد.

سوریه؛ مزد سه سال خادمی حرم امام رئوف

به هر صورتی که بود با واسطه یکی از دوستانم در فاطمیون ثبت نام کردم که البته خودش ماجرایی داشت. خبر دادند که پس فردا اعزام است. به هیچ یک از اعضای خانواده، پدر، مادر و همسرم چیزی نگفتم. به اسم سفر به کربلا که بارها رفته بودم و برای خانواده عادی بود به محل اعزام رفتم. حدود 20 نفر از جماعت 200 نفره اعزامی ها را از جمله من به اسم اینکه ایرانی هستیم جدا کردند و گفتند شما بفرمایید بروید خانه تان! گفتم: «چرا؟» گفتند معلوم است که ایرانی هستید. من کنار ایستادم  و هرچه اصرار کردم گفتند راه ندارد. تعدادی را از روی لهجه و تعدادی را از روی چهره شناسایی کردند. دست آخر پس از اینکه خودم را به آب و آتش زدم ولی جواب نگرفتم، گفتم که مدرک افغانستانی دارم. گفتند اگر مدرک هم داشته باشی بازهم نمی توانیم کاری کنیم، برو و بار دیگر اقدام کن، نمی توانیم کاری کنیم. دربست گرفتم و آمدم خانه، به ماشین گفتم منتظر بماند، خانمم که من را دید گفت: «پس چرا برگشتی؟» گفتم: «گذرنامه ام را جا گذاشتن»، دیگر نگفتم مدرک افغانستانی با خودم می برم، گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین برگشتم.

خدا را شکر هنوز اتوبوس ها حرکت نکرده بودند، تا گذرنامه را نشان دادم گفتند این گذرنامه جعلیست و قبول نیست و ... دیدم دارند بهانه می آورند و کار بیخ پیدا کرده.

خیلی دلم شکست و اشکم درآمد. از آنجا که چند سالی خادم حرم امام رضا(علیه السلام) بودم، رو کردم به حرم و خطاب به امام رضا(ع) گفتم: «آقا! سه سال است که نوکر در خانه تان هستم، حاشا اگر کار ما را راه نیندازید.»

دو رگه ام، پدرم اهل هرات و مادرم ایرانیست!

چند دقیقه گذشت که دیدم حاج آقایی آمد که همه به او احترام می گذاشتند. پرسیدم این کیست؟ گفتند مسئول اعزام است. گفتند این بنده خدا هر دو ماه یک بار می آید و سرکشی می کند. رفتم و به حاج آقا گفتم من مدرک دارم ولی اجازه رفتن نمی دهند، می گویند شما ایرانی هستی. گفت: «خب لابد ایرانی هستی». گفتم: «من مدرک دارم». نگاهی به گذرنامه ام کرد و گفت: «پس چرا عکست شبیه نیست؟ چه زمانی گرفتی؟» گفتم: «11 سال پیش» پرسید چه کسی گرفته؟ گفتم: «پدرم». گفت: «پس چرا مهر ندارد یعنی جایی نرفتی؟!» گفتم: «حقیقتا مشهد به دنیا آمدم و همینجا هم بزرگ شدم هیچ کجا هم نرفتم، پدرم افغانستانی هست و مادرم ایرانی، دو رگه ایم!» پرسید پدرت اهل کجاست؟ گفتم: «افغانستان» گفت: «کجای افغانستان؟» گفتم: «هرات». گفت: «کجای هرات؟» گفتم: «دولتخانه». گفت برو سوار اتوبوس شو!

دوستان افغانستانی ام گفته بودند که اگر سوال پرسیدند بگویم اهل کجا هستم و اسم محلات را هم گفته بودند و به یاد داشتم. رفتم و دلم قرص بود که امام رضا(ع) کارم را درست کرده و محال است برگشت بخورم.

تا پایان دوره حدود 15 الی 20 نفر دیگر از ایرانی ها را شناسایی کردند و یکی یکی برگشت زدند. تا می آمدند اسم کسی را صدا بزنند دلم می ریخت که نکند من باشم. با این حال 8 باری سراغم آمدند و تا مرز بیرون افتادن از پادگان هم رسیدم ولی نمی دانم چه اتفاقی می افتاد که کنسل می شد.

آخر دوره آموزشی، شب قبلی که قرار بود به فرودگاه برویم یک سری فرم دادند که پر کنیم، همانجا گفتند امکان برگشتن شما نیست، مشخص شده است ایرانی هستید باید بمانید، گفتم من مدرک دارم، گفتند باید گذرنامه ام را استعلام کنیم، خیلی جدی گفتم: «بروید همین الان استعلام کنید، هر وقت متوجه شدید غیر از این است من را برگردانید». گذرنامه را گرفتند و هنوز هم دستشان است ولی الحمدالله مشکلی پیش نیامد.
منبع: دفاع پرس