کد خبر 773405
تاریخ انتشار: ۲۱ شهریور ۱۳۹۶ - ۰۸:۳۳

گفتم مامان محمود آنقدر خودت را اذیت نکن، خدا بزرگ است. گفت خیلی سخته دخترم انتظار کشیدن کسی را که خبر از آمدن او نداری، دست خودم نیست. این را می گفت و سرش را با بی قراری تکان می داد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - چند روز قبل از رسیدن ایام سوگواری امام حسین، نوجوان های پسر با پارچه های سیاه دیوارهای سالن را سیاهپوش می کردند. هرروز از بعدازظهر تا مغرب خانم ها در آنجا جمع می شدند و برنامه سینه زنی و نوحه خوانی شروع می شد.

یک زن خرمشهری هم بود که در ساختمانی دیگر ساکن بود. او از اول ماه محرم به ساختمان ما می آمد. زنی تقریبا ۴۵ ساله و از آن شیر زنها که جثه ای ریز دارند. با یک مقنعه ی عربی و پیراهن بلند و چادر عربی خود را پوشانده بود. چهره ی مهربانی داشت ولی پر از غم و رنج و پریشانی. نامش بتول بود ولی به او مامان محمود می گفتند. سال قبل هم او را در مراسم محرم دیده بودم. تقریبا همه او را می شناختند. چنان از خود بی خود شده بود و به رسم جنوبی ها به صورتش می زد که انگار کسی را نمی بیند. هر کسی که او را در آن حال می دید دلش برایش کباب می شد. وفیهه او را می شناخت. روز تاسوعا متوجه شدم خیلی گریه می کند. دلم خیلی برایش سوخت. از جایم بلند شدم یک لیوان آب برایش بردم و به دستش دادم. وفیهه هم کنارش آمد و نشست. دستانش را گرفت و مرتب با لهجه ی جنوبی او را دلداری داد. مامان محمود عرب نبود. مشکلش را از وفیهه پرسیدم. وفیهه برایم تعریف کرد که این بتول خانم که او را مامان محمود صدا می زنند، یوسف گم گشته ای دارد. از اول جنگ تا به حال هرروز انتظار آمدن پسر ۱۷ ساله اش را می کشد.

به وفیهه گفتم دلم می خواهد با او حرف بزنم تا هم ماجرا را بدانم و هم با او احساس همدردی کرده باشم. این جوری او هم با درد دل کردن کمی سبک می شود. وفیهه گفت باشد. بلند شدم و از سماور بساط چایی که برای پذیرایی عزاداران امام حسین گوشه ای از سالن آماده بود یک استکان چایی ریختم و برایش بردم. چای را جلو او گذاشتم و نزدیک او نشستم، دستانش را گرفتم و آرام بوسیدم. دستانی که پر از خستگی و کار بود و در آن سن زود پژمرده شده بود. ناگهان دستش را کشید و گفت نه این کار را نکنید! من کی هستم که دست مرا بوسید، شرمنده ام نکنید!

گفتم مامان محمود آنقدر خودت را اذیت نکن، خدا بزرگ است. گفت خیلی سخته دخترم انتظار کشیدن کسی را که خبر از آمدن او نداری، دست خودم نیست. این را می گفت و سرش را با بی قراری تکان می داد. گفتم پسرت چند ساله بود که اسیر شد؟ جواب داد: بچه ام محمود تازه هفده سالش تمام شده بود. زمان انقلاب همه اش در تظاهرات شرکت می کرد و همراه خودم به راهپیمایی ها می آمد. اصلا محمود با بچه های دیگرم فرق داشت، خیلی به من وابسته بود. این وابستگی کاری کرده بود که بیشتر از بچه های دیگرم به او توجه داشته باشم. انقلاب که پیروز شد محمود هم مانند دیگر دوستانش عضو بسیج شد. با اینکه جثه ای ریز داشت ولی خیلی جسور و چابک بود. وقتی عراقی ها شب و روز به شهر ما توپ و خمپاره می انداختند، نیروهای بسیج دفاع می کردند. محمود هم که عضو بسیج بود. درگیری روز به روز بیشتر می شد و از هر دو طرف کشته می دادند. هرروز از حال او خبر می گرفتم. دو روزی بود که از حالش بی خبر بودم تا اینکه یکی از دوستانش را که از اهالی محل ما بود دیدم. احوال محمود را از او پرسیدم. گفتم از محمود خبر نداری؟ گفت محمود را دیده که با عراقی ها درگیر شده بود و بعد از آن ازش خبر ندارم. شاید اسیرش کردند. آن روز وقتی این حرفها را از دوستش شنیدم، پیاده به طرف مرز رفتم به همان جا که عراقی های لعنتی مستقر شده بودند، داد و بیداد زدم. دو نفر از آنها مرا دستگیر کردند و پیش فرمانده بردند. پیش فرمانده داد زدم و فریاد کشیدم. می گفتم پسرم را می خواهم. آنها ساعتی مرا نگه داشتند و بعد با تهدید آزاد کردند. شب به خانه برگشتم. داشتم دیوانه می شدم. بدون اینکه پدرش و خواهر و برادرهایش را باخبر کنم دوباره راه افتادم. آنجا یکی از شرطه های عراقی اسلحه اش را به طرف سینه ام گرفت. من همان جا نشستم و گریه کردم. آنها آنقدر بی رحم بودند دلشان نمی سوخت که هیچ، با خشونت و بی رحمی هم با من برخورد می کردند. خلاصه سه بار دستگیرم کردند و بعد آزادم کردند.

روز به روز وضعیت شهر بدتر می شد. دیگر خرمشهر دست آنها افتاده و جنگ شدت بیشتری پیدا کرده بود. کاری از دست ما برنمی آمد. مردم زیر باران موشک و خمپاره جان خود را از دست می دادند. ما هم مجبور شدیم خانه و زندگی چند ساله را همانطور که بود بگذاریم و شهر را ترک کنیم و آواره شویم. شب و روزگارم گریه شده بود. پدر بیچاره اش به این طرف و آن طرف می رفت تا شاید خبری بگیرد ولی دست خالی برمی گشت. تا اینکه بعد از ۸ ماه که از آوارگی ما گذشته بود، از طرف صلیب سرخ نامه ای دریافت کردیم.

نامه از محمود عزیزم بود. محمود علاوه بر پسرم، دوستم هم بود. همه ی حرفهایم را به او می زدم. او بیشتر از دخترهایم به من نزدیک بود. نامه ی محمود را می بوسیدم و می بوییدم و شب ها آن را روی قلبم می گذاشتم و می خوابیدم. سواد که ندارم. از خواهرش می خواستم آن را برایم بخواند. او هم آنقدر آن را برایم خوانده بود که حفظ شده بودم. به خط محمود نگاه می کردم و او را حفظی می خواندم. هزار بار خدا را شکر کردم که بچه ام زنده است و حالا هرروز هر ساعت منتظرم او از در بیاید. چند بار خواب او را دیدم. می ترسم در اسارت ان نامردها او را بکشند و یا بچه ام دق بکند. گفتم نه ان شاء الله سالم است و زود برمی گردد. دو دستانش را بالا برد و برای همه ی اسرا دعا کرد. بعد از اینکه این حرف ها را زد کمی سبک و آرام شد. زنی دوست داشتنی بود. از آن مادرهایی که برای فرزندش جان می داد. یک شیرزن به تمام معنا، ازش خوشم آمد. مهرش به دلم نشسته بود. از جایش بلند شد و خداحافظی کرد. تا دم خروجی ساختمان او را بدرقه کردم. موقع رفتن از او خواستم گاهی به دیدنم بیاید. سرش را به عنوان تأیید پایین آورد و گفت باشد به دیدنت می آیم...

آنچه خواندید بخشی از خاطرات خودنوشت صبریه فلاح حسینی از زندگی مهاجرین جنگ تحمیلی است که در کتاب «اتاق شماره 24» از سوی انتشارات صریر منتشر شده. نویسنده خود از هموطنان کرد است که با تشویق بنیاد حفظ اثار و نشر ارزش های دفاع مقدس قزوین، خاطراتش را نوشته و در قالب کتابی 380 صفحه ای منتشر کرده است.