وارد کوچه که می‌شوم به سمت تک زنگ خانه باغ می‌روم. آنقدر زنگ سیاه است که حتی دست زدن به آن هم انسان را مکدر می‌کند ولی برای اینکه بدانم کسی در خانه هست یا نه زنگ را می‌زنم اما انگار خراب است و ...

گروه فرهنگ و هنر مشرق - خانه پر است از کیسه‌های آشغال؛ جوری که احساس می‌کنی کیسه‌های پر از آشغال از خانه‌های روبه‌رو به داخل این باغ خالی پرتاب شده است. یا اینکه عده‌ای شب‌ها در این باغ ساکن می‌شوند و بعد از روشنایی روز آنجا را ترک می‌کنند. با نگاهی به داخل،‌ شاید باور نکنیم که روزی یکی از بزرگ‌ترین شاعران ایرانی و آفریدگار شعر نو، در چنین خانه‌ای ساکن بوده است.

کوچه رهبری در محله دزاشیب، زمانی مهم‌ترین وزنه‌های ادبیات ایران را به خود دیده است؛ از سیمین دانشور و جلال آل‌احمد تا نیما یوشیج و صادق هدایت.

وارد کوچه که می‌شوم به سمت تک زنگ خانه باغ می‌روم. آنقدر زنگ سیاه است که حتی دست زدن به آن هم انسان را مکدر می‌کند ولی برای اینکه بدانم کسی در خانه هست یا نه زنگ را می‌زنم اما انگار خراب است و هیچ صدایی نمی‌آید. به سمت در کوچکی می‌روم و در می‌زنم اما باز هم کسی در را باز نمی‌کند. کوچه را چند بار بالا و پایین می‌روم تا بتوانم داخل خانه را ببینم اما تنها چیزی که از بالای دیوار کوتاه خانه، جلب نظر می‌کند، آشغال‌هایی است که تمام حیاط باغ را پر کرده است.

در حال نگاه کردن به داخل خانه هستم که یک نفر صدایم می‌کند و می‌گوید: « اینجا خانه نیما ست. شما از بستگان نیما هستید؟»در جواب مرد می‌خندم و می‌گویم: «کاش بودم. اگر از بستگان نیما بودم هیچ وقت نمی‌گذاشتم این خانه به این روز بیفتد.» می‌گوید: «خیلی سال است که در این محل زندگی می‌کنیم‌. چند سال پیش آقایی در این خانه زندگی می‌کرد که می‌گفتند نوه نیماست. بعد از چند وقت او هم از این خانه رفت و گفتند خانه را به میراث فرهنگی داده‌اند تا بازسازی شود؛ اما بعد از گذشت این همه سال می‌بینید که خانه به چه روزی افتاده است، در حدی که سقف آن در حال تخریب شدن است.» صحبت‌های مرد که تمام می‌شود. می‌گویم: «‌کاش می‌شد داخل خانه را دید.» می‌گوید: «‌بیاید از این سمت که در ماشین‌رو خانه است و دیوار کوتاه‌تری دارد، داخل را ببینید تا متوجه شوید چه  به روز خانه افتاده است.» به سمتی که می‌گوید می‌روم. دیگر می‌شود بدون بالا و پایین پریدن داخل خانه را ببینم‌. ستون‌های آبی، دیوارهای آجرنما، پنجره‌های شکسته و درهای باز که مشخص است به خاطر باد باز مانده‌اند، نمایان می‌شود.

همین‌طور نگاه می‌کنم، مرد می‌گوید: «همه ساکنان این محل می‌دانند چند سال است شب‌ها اینجا پاتوق معتادها یا بی‌خانمان ها شده است. اعتراض هم کرده‌ایم. مهم ترین اعتراض‌مان هم به این برمی‌گشت که حیف است این خانه با این همه قدمت خراب شود.» بالاخره روزی اینجا خانه بهترین شاعر ایران بوده است و باید حفظ شود. درست مثل خانه جلال و سیمین که در همین کوچه پایینی قرار دارد و به خانه موزه تبدیل شده است.»یک مبل تکی که شاید روزگاری رنگش کرم بوده است، داخل حیاط افتاده و جای جای آن سوخته و رنگ و رویش رفته است. مشخص است که آنقدر سیگار روی آن خاموش شده که رنگش به سمت سیاهی رفته است. داخل خانه هم کم از بیرون آن ندارد و مشخص است که همین ماجرای باغ و حیاط در داخل خانه هم تکرار می‌شود.

مشخص نیست که مسئولیت خانه با چه کسی است. خانه‌ای با این قدمت حالا به پاتوق معتادها و بی‌خانمان‌ها تبدیل شده است. بعد از فروش خانه توسط پسر نیما یوشیج و اضافه شدن مالک‌ها برای این خانه، مشکلات چندین برابر شد. این خانه که به ثبت میراث فرهنگی نیز رسیده بود با شکایت مالکان‌ مبنی‌بر اینکه هیچ سندی وجود ندارد که نشان دهد این ملک برای نیما یوشیج بوده است از فهرست آثار ملی خارج شد. شاید هم به علت اینکه خانه نیما یوشیج به ثبت ملی رسیده دیگر برای کسی مهم نیست که روزگاری بزرگ‌ترین شاعر ایرانی در این خانه زیسته است و با دوستانش گعده‌های ادبی گرفته است.حال خانه نیما وخیم است؛ خانه‌ای که می‌توانست به یک اثر ملی تبدیل شود و پایگاهی برای شعر و ادبیات باشد حالا روزگارش ابری است. انگار خود نیما می‌دانست و شعر خانه‌ام ابری است را برای همین خانه گفته است. برای بار آخر از دیوار، داخل خانه را نگاه می‌کردم که چشمانم به روی در بزرگ آبی رنگ خانه افتاد که با خطی ناخوانا و بد نوشته شده بود:  این خانه 60 مالک و 40 سازنده دارد! اینجا خانه نیما یوشیج نیست.

*«فرهیختگان»