گروه فرهنگ و هنر مشرق - اینجا یک خانه است. خانهای که بارها و بارها کلون چند بار پشت سر هم روی در کوبیده شده، مستخدم در را باز کرده و بعد هم خانم یا آقا را صدا زده و گفته که مهمان دارند. احتمالا بارها و بارها عالیه خانم آمده و گاهی هم علی آقا یا همان نیمای خودمان. همسایههایشان را میگویم. همسایههای دیوار به دیوارشان نیما یوشیج و همسرش، همانها که آقای خانه، جناب جلال خان آلاحمد برایشان در «پیرمرد چشم ما بود» بسیار دلنشین نوشته است.
گاهی هم آیتا... به خانهشان میآمده، آقای طالقانی را میگویم، همشهری جلال خان. اصلا چه جای فکر دارد... در این خانه به روی بزرگان آن زمان باز بوده است. یکی میآمده و دیگری میرفته. اینجا، این کوچه، بنبست ارض، چه خاطرهها که ندارد که اگر زبان داشت میشد از خاطراتش نوشت و نوشت و نوشت. همین خانه ابتدایی این کوچه بن بست، خانهای با در و پنجره سبز و دیوارهای آجری سرخ که رویش نوشته شده «خانه موزه سیمین و جلال» و هفت دهه محل زندگی دو داستان نویس روشنفکر ایرانی بوده است.
میایستم همانجایی که مهمانها میایستادهاند، زنگ نمیزنم. دوست دارم مثل خیلی قدیمترها در خانه با شنیده شدن صدای کلون باز شود. در باز میشود، اما نه سیمین هست و نه جلال و نه مستخدمشان. حالا نگهبان خانه در را باز میکند. نگهبانی که چون کمی از ساعت مقرر بازدید گذشته، بسختی و با انجام هماهنگیهای فراوان راهم میدهد. همین که پا به خانه میگذارم، حس و حالم دگرگون میشود.
ورودی خانه از سمت چپ میرسد به اتاق خواب سیمین و جلال. همان جا که حالا مجسمه سیمین جا خوش کرده و به مخاطبش زل میزند. کمی آن طرفتر آشپزخانه شان است. همه چیز بعد از بازسازی دوباره به حالت اولیه بازگشته و سر جای خود قرار گرفته است.
نگهبان خانه آقای حاتم بیگی که حسابی با سیمین و جلال اخت شده و زندگی شان را از بر است، به سمت دیگر خانه هدایتمان میکند. مهمانخانهای با فرش ایرانی دستباف لاکی رنگ، مبلهای مخمل سبز که پر است از تابلوهای نقاشی و عکس. بهمن محصص، پروانه اعتمادی و آیدین آغداشلو هنرمندان برجستهای هستند که آثارشان روی دیوارهای این خانه قرار دارد.
در راهروی کنار پذیرایی در سفید رنگی باز میشود، دری که میرسد به کتابخانه و محل کار جلال. فضایی از چوبهای سفید که کنار دیوارش نردبانی به چشم میخورد. جلال از نردبانها بالا میرفته و در فضایی که ساخته بوده، مینشسته تا بخواند و بنویسد و حالا هم مجسمهاش همان بالا نشسته است و انگار چشم به پنجره روبه رویش دوخته است. همه محوطه پر است از قفسههای کتاب و مقابل هم همان پنجرهای است که چشمهای جلال از دریچهاش زیبایی حیاط را نگاه میکنند. درست کنار پنجره ارغوان 70 سالهای دلبری میکند که جلال با دستهای خودش آن را کاشته کنار پنجره و شاید هر بار میان خواندن و نوشتن تماشایش کرده و چشمهایش غرق لذت شده است. دیوارهای آجری سرخ در حیاط خانه هم درست مانند محوطه بیرونی چشم نوازند. نگهبان خانه اما شوقمان را برای رفتن به فضای حیاط نادیده میگیرد، به راهروی ورودی خانه برمان میگرداند و به طبقه بالا راهنماییمان میکند. از پلهها بالا میرویم و میرسیم به اتاق سیمین. یک میز ساده، یک تختخواب قدیمی و دوباره عکسها و تابلوها و البته عینکهای قدیمی سیمین که کنار هم قطار شده اند و شاید میخواهند بگویند ببینید یک نویسنده برای آفریدن چه میکند، هی نمره چشمش بالاتر میرود و مدام مینویسد، از هر مانعی برای خلق شخصیتهایش میگذرد و شاید به همین دلیل است که خودش میرود و نامش میماند... نامش که هیچ شاید خانهاش هم بماند و دیوارهای خانهاش پر شود از روح آنچه خلق کرده است. بعد هم با خودم میگویم، این ماجرای نویسندههای قدیم بوده است، حالا نویسنده باشی و بتوانی در تهران، آن هم محله دزاشیب خانه شخصی (نه یک آپارتمان کوچک و بسته) داشته باشی و یک عمر درآن زندگی کنی!
نگاهی هم به زیر شیروانی میاندازم و پایین میآیم. به سمت حیاط میروم. در آبی حوض ماهیها میرقصند، شمعدانیها به ناز سبز حوض میخرامند و همین هم کافی است تا آدم در خوشی غرق شود.
آجرهای سرخ حیاط برای آنها که نامههای سیمین و جلال را خواندهاند، خاطرات بسیاری را در خود دارد. جلال مینویسد 4000 آجر سرخ خریده تا خانه را آن طور بسازد که وقتی سیمین از فرنگ بازگشت، خانه را باب میلش بیابد و سیمین هم قربان صدقهاش میرود و میگوید برای من سیاه سوخته چقدر زحمت میکشی تو. اینها را نگهبان خانه هم میگوید و مو به مو درباره کتاب نامههای جلال و سیمین هم حرف میزند. با هم سری به آب انبار خانه میزنیم که حالا تبدیل به نمایشگاه عکس شده است. دوباره به حیاط برمیگردیم، روی یکی از صندلیهایی که در ایوان خانه است مینشینم، چشمهایم را میبندم و تصور میکنم، سیمین از وقتی جلال شهریور ماه 1348 در اسالم فوت کرده است، عصرها اینجا روی همین ایوان نشسته و خانه و حیاط بدون جلال را تماشا کرده است.
آخرین عکس از جلال
این آخرین عکس از جلال است که روی دیوار خانه به چشم میخورد. عکسی از آخرین روزهای زندگیاش در اسالم. بعد از آن جلال دیگر هرگز نمیتواند به بنبست ارض و خانهاش برگردد و در همین شهر میمیرد.
حلقههایی برای یک پیوند همیشگی
این حلقهها را ویکتوریا دانشور خواهر سیمین به خانه موزهشان اهدا کرده است. حلقههایی ساده که در ابتدای ازدواج میان این دو نویسنده برجسته رد و بدل شده است تا همیشه در دست چپشان باشد، به نشانه عشق و زندگی متاهلیشان.
2 کتاب و داستان یک آشنایی
میدانید که، آنها یکدیگر را در اتوبوس شیراز دیدهاند. 3 تیر 27 اولین دیدار و اهدای کتابی از سیمین به جلال و بعد هم 5 بهمن 1327 هم اهدای کتابی از سوی جلال به سیمین. سیمین هم «اشکها» را به جلال میدهد و جلال «سه تار» را به سیمین . حالا هر دو کتاب با امضای هردویشان در خانه موزه است.
در انتظار کاغذ و پلان خانه
این را جلال کشیده و برای سیمین فرستاده تا ببینید جلال در حال ساختن چگونه خانهای است. پشتش هم نوشته: «عزیزم در انتظار آمدن کاغذت روز یکشنبه از 8:30 تا 9 این کروکی را دستی کشیدم و برایت میفرستم. بزودی یک نقشه حسابی برایت خواهم فرستاد، قربانت میروم، به شرطی که کاغذ تو دیر نکند مثل آمدنت. جلال تو»
*روزنامه جام جم