سرویس جهان مشرق – کتاب «یک وفاداری والاتر: حقیقت، دروغ و رهبری [۱] » نوشته «جیمز کومی» مدیر سابق پلیس فدرال آمریکا افبیآی، اوایل سال ۲۰۱۸ منتشر شد و به نوعی خاطرات تلخ ترامپ از انتشار کتاب «آتش و خشم» به قلم «مایکل وولف» خبرنگار شناختهشده آمریکایی، در اولین روزهای سال ۲۰۱۸ میلادی را زنده کرد. کتاب جیمز کومی که ۱۷ آوریل ۲۰۱۸ (۲۸ فروردین ۹۷) منتشر شد، ابعاد دیگری از دولت و شخصیت ترامپ را به نمایش میگذارد که نویسنده را وادار کرده تا رئیسجمهور آمریکا را با یک «پدرخوانده مافیا» مقایسه و دولت او را یک «آتش در خرمن» توصیف کند.
عبارت «یک وفاداری والاتر» اشاره به درخواستی دارد که کومی ادعا میکند ترامپ از او داشته است، مبنی بر اینکه «به ترامپ وفادار باشد» و جلوی تحقیقات افبیآی درباره ارتباط ترامپ با روسیه و موارد دیگر از این دست را بگیرد. این در حالی است که کومی در کتاب خود، بر رهبری اخلاقمدارانه تأکید دارد و به عبارت دیگر، معتقد است که وفاداری به ارزشها و اصول اخلاقی، مروارید گمشده در فضای سیاسی دنیای امروز است.
مشرق قصد دارد تا طی روزهای آینده، ترجمه کتاب «یک وفاداری والاتر» را در قالب بخشهای متعدد، در اختیار مخاطبان محترم قرار دهد. کتاب کومی اگرچه به اندازه «آتش و خشم» سر و صدا نکرد، اما توانست ترامپ را بار دیگر به انجام واکنشهای نسنجیده در توئیتر، از جمله متهم کردن کومی به دروغگویی، وادار کند. با این وجود، بسیاری از توصیفات کومی درباره ترامپ با توصیفات مایکل وولف مطابقت دارد. آنچه در ادامه میآید، بخش سوم از سری گزارشهای مشرق درباره کتاب «یک وفاداری والاتر» است.
بخشهای قبلی این سری گزارش را بخوانید:
بخش سوم
مرد مسلح نمیدانست من آن شب خانه هستم. او از طریق یکی از پنجرههای زیرزمین دیده بود که والدینم به کسی که روی زمین هال (که فقط با نور تلویزیون روشن بود) خوابیده، شببهخیر میگویند. احتمالاً فکر کرده بود که این فرد، خواهرم «تریش» است، در حالی که آن فرد، برادر کوچکترم «پیت» بود (تریش بعد از پایان تعطیلات پاییزی، به دانشگاه برگشته بود و «کریس» کوچکترین برادرمان هم به یکی از نشستهای «پسران پیشآهنگ [۲] » رفته بود). چند دقیقه بعد از آنکه پدر و مادرم، سوار بر ماشین، خانه را ترک کردند، مرد مسلح درِ جلویی خانه محقر و کلبهمانند ما را با لگد باز کرد و مستقیم به سمت پایینِ پلهها آمد.
۲۸ اکتبر ۱۹۷۷، روزی که زندگی من را تغییر داد، یک روز جمعه بود. بخش اعظم منطقه نیویورک، چند ماه منتهی به این تاریخ را با عنوان «تابستانِ سَم [۳] » میشناختند، زمانی که شهر و حومه آن در قبضه یک قاتل سریالی بود که زوجهای سوار بر خودرو را شکار میکرد. اما این مدت، برای [ساکنان] شمال نیوجرسی، تابستان (و پاییز) «تجاوزگر رَمزی [۴] » بود. این مهاجم به خاطر حدود ده حملهای مشهور شده بود که از شهری به نام «رمزی» آغاز شده بودند. شهر ما، «آلندِیل» خوابآلود، چسبیده به رمزی و در جنوب این شهر واقع شده بود.
پیت با شنیدن گامهای سنگین بر روی پلههای زیرزمین که جیرجیر میکردند، و خُرناس خشمگین سگمان، بالا پرید و از دید مهاجم خارج شد. با این حال، مرد مسلح میدانست که او کجاست. مهاجم یک اسلحه دستی را [به سمتی که پیت رفته بود] نشانه رفت و به برادرم دستور داد تا از مخفیگاهش بیرون بیاید. سپس پرسید که آیا شخص دیگری هم در خانه هست یا نه. پیت به دروغ گفت: نه.
آن زمان من دانشآموز سال آخر دبیرستان و «بچهخرخوانی» بودم که دوستان نزدیک اندکی داشتم. انگار برای ثابت کردن همین بچهخرخوانیام بود که آن شب خانه بودم و داشتم مقالهای را برای مجله ادبی مدرسه به پایان میرساندم. قرار بود این مقاله یک طنز اجتماعی هوشمندانه درباره بچههای باحال، قُلدُرها و فشار خفهکننده همتایان [۵] در دبیرستان باشد. مقاله دیر شده بود (و اثری از هوشمندی هم در آن وجود نداشت)، اما جمعهشبی هیچ کار دیگری نداشتم که انجام بدهم. بنابراین پشت میز اتاق خواب کوچکم نشستم و مشغول نوشتن شدم.
مرد مسلح که همراه پیت در زیرزمین بود، خواست تا [پیت او را] به اتاق خواب اصلی ببرد. طولی نکشید که دو تا صدای پا را دقیقاً پشت درِ اتاقم شنیدم که داشتند به سمت اتاق والدینم میرفتند. سپس صداهای بیشتری را شنیدم؛ کشوهای کمد و میز داشتند باز و بسته میشدند. از سر بیحوصلگی و کنجکاوی، ایستادم و درِ چوبی دوطرفهای را باز کردم که از اتاقم به دستشویی و از آنجا به اتاق والدینم راه داشت. اتاق پدر و مادرم از نور چراغ، کاملاً روشن شده بود و میتوانستم از لابهلای دستشویی پیت را ببینم که کنار تختخواب والدینم دراز کشیده و سرش را رو به طرف من چرخانده بود، اما چشمانش را محکم بسته بود.
وارد اتاق والدینم شدم، به سمت راستم نگاه کردم، و خشکم زد. یک مرد سفیدپوست میانسال چهارشانه که یک کلاه بافتنی پوشیده بود، اسلحه به دست، داشت کمد پدر و مادرم را میگشت. زمان به شکلی برایم آهسته شد که تا امروز هم دیگر هیچگاه تجربه نکردهام. یک لحظه چشمانم هیچجا را ندیدند و بعد همه چیز مقابل چشمهایم به شکل عجیبی تیره و تار شد و کل بدنم نبض زد، انگار که قلبم برای سینهام بیش از حد بزرگ شده باشد. مرد مسلح، من را که دید، سریع به سمت پیت رفت، زانویش را وسط کمر او گذاشت و با دست چپش لوله اسلحه را روی سر برادر پانزده سالهام فشار داد. به سمت من برگشت و گفت: «بچهجان، تکان بخوری کلهاش را منفجر میکنم.» از جایم تکان نخوردم.
مهاجم با عصبانیت چیزهایی به پیت گفت: «مگر نگفتی کس دیگری در خانه نیست!» سپس از پیت جدا شد و به من دستور داد تا روی زمین، کنار برادرم، دراز بکشم. بعد پایین پای من ایستاد و دستور داد به او بگوییم کجا میتواند پول پیدا کند. من بعدها فهمیدم که پیت در جیب شلوارش پول داشته، اما آنها را به مرد مسلح نداده است. اما من هر کجا را که پول بود، لو دادم. تمام جاهایی را که به عقلم میرسید به مهاجم گفتم، قُلکها، کیفپولها، سکههای دلاری که در مناسبتهای خاص از پدربزرگها و مادربزرگها گرفته بودیم، همه را گفتم. مهاجم، مسلح به سرنخهایی که من به او داده بودم، ما را روی تختخواب گذاشت و خودش برای جستوجو رفت.
طولی نکشید که برگشت و بالای سر ما ایستاد؛ و اسلحهاش را به سمت ما نشانه رفت. نمیدانم چه مدت اسلحهاش را بدون آنکه صدایی بدهد، به سمت ما گرفته بود، اما میدانم این مدت آنقدری طول کشید که آن لحظه، من را متحول کرد. مطمئن بودم به مرگ نزدیک شدهام. ناامیدی، استیصال و ترس، خفهام کردند. چون میدانستم زندگیام دارد به پایان میرسد، شروع کردم به دعا کردن در سکوت. اما یک لحظه بعد، موج عجیبی از سرما تمام تنم را فرا گرفت و ترسم ناپدید شد. شروع کردم به سبک و سنگین کردن؛ با خودم فکر کردم که اگر اول به پیت شلیک کرد، از روی تخت غلت میخورم پایین و سعی میکنم پاهایش را بگیرم.
سپس شروع کردم به صحبت کردن؛ یا به عبارت دقیقتر، دروغ گفتن. دروغها بیوقفه از دهانم خارج میشدند. برای مهاجم توضیح دادم که من و پیت چهقدر با پدر و مادرمان بیگانه هستیم، و حتی از آنها نفرت داریم، و برایمان مهم نیست که او چه چیزهایی را از آنها دزدیده است، و به هیچکس نخواهیم گفت که او به خانه ما آمده است. پشت سر هم دروغ گفتم و دروغ گفتم و دروغ گفتم. مهاجم به من گفت خفه شوم و به هر دوی ما دستور داد که بایستیم. سپس ما را به درون راهروی باریک بیرونِ اتاق والدینم هل داد؛ [همینطور که ما را در این راهرو میبُرد،] برای جستوجوی اتاقها و کمدهای بین راه، توقف میکرد.
اکنون، دستکم موقتاً، باور کرده بودم که زندگیام قرار است هنوز ادامه داشته باشد، و بنابراین سعی کردم نگاه دقیقی به چهرهاش بیندازم تا بتوانم درباره او به پلیس توضیح بدهم. او هم چندین بار لوله اسلحهاش را به کمرم فشار داد و به من گفت نگاهش نکنم. دوباره شروع کردم به حرف زدن و به او گفتم کافی است ما را یکجا بگذارد، تا ما همانجا بمانیم و او بتواند فرار کند. سپس شروع کردم به زیرورو کردن مغزم برای پیدا کردن یک چنین جایی در خانه؛ جایی که مهاجم بتواند ما را آنجا زندانی کند. در اقدامی مطلقاً غیرمنطقی، دستشویی زیرزمین را پیشنهاد دادم و به او گفتم ما نمیتوانیم پنجره کوچک آن را باز کنیم، چون پدرم برای زمستان، آن را عایقبندی کرده است. البته این حرفم صرفاً نیمهراست بود: پدرم برای جلوگیری از ورود سرما، پلاستیک شفافی روی قاب پنجره کشیده بود، اما پنجره با بالا بردن نیمه پایینیاش به سادگی باز میشد.
گزارشهای مشرق درباره کتاب «آتش و خشم» را بخوانید:
درون کاخ سفیدِ ترامپ چه میگذرد؟: از زنبارگی با همسران دوستان تا خیانت پسرش به آمریکا
ترامپ «به اندازه گاو هم نمیفهمد»/ راز موهای «خاص» رئیسجمهور آمریکا چیست
ترامپ یک «الدنگ عوضی» است که از عهده ریاستجمهوری برنمیآید
پوتین محل «سگ» هم به ترامپ نداد/ پرزیدنت با سبیل «جان بولتون» مشکل داشت
مرد مسلح ما را به دستشویی زیرزمین برد، هُلمان داد داخل دستشویی و گفت: «به مامان و بابایتان بگویید پسرهای خوبی بودهاید.» سپس جسمی را جلوی درِ دستشویی اهرم کرد تا نتوانیم فرار کنیم. از صدای باز و بسته شدن درِ گاراژ فهمیدیم که مرد مسلح خانه را ترک کرده است. با کم شدن آدرنالین در بدنم، شروع کردم به لرزیدن. همانطور که میلرزیدم، از پنجره کوچک دستشویی بیرون را نگاه کردم که ناگهان چهره مرد مسلح، قاب پنجره را پر کرد. داشت پنجره را از بیرون بررسی میکرد. دیدن چهره او، نفسم را بند آورد. بعد از آنکه چهره مهاجم ناپدید شد، به پیت گفتم باید همانجا بمانیم تا مادر و پدر برگردند. با این حال، پیت نظر دیگری داشت. گفت: «تو که میدانی او کیست. به افراد دیگر هم صدمه خواهد زد. باید دنبال کمک برویم.»
در آن حالت ترسان و لرزان، به نظرم درست نفهمیدم که پیت چه میگوید یا اگر، تریش، خواهر نوزده سالهام آن شب خانه بود، ممکن بود این شب چگونه سپری شود. [مقابل پیشنهاد پیت] مقاومت کردم. ترسیده بودم. پیت اندکی با من بحث کرد و سپس گفت که میخواهد برود. پلاستیک را از پنجره کَند، دستگیره را چرخاند و پنجره را باز کرد. اول پاهایش و بعد بقیه بدنش را از پنجره بیرون برد و داخل حیاط پشتی انداخت. اگرچه احتمالاً تنها یک یا دو ثانیه طول کشید، اما آنطور که در حافظه من ثبت شده، برای مدتی طولانی داشتم به پنجره باز و شب تاریک فکر میکردم. به اینکه آیا بمانم یا دنبال پیت بروم.
من هم پاهایم را از پنجره بیرون انداختم. لحظهای که پاهایم خاک سرد باغچه مادرم را حس کردند، فریاد مرد مسلح را شنیدم. روی دستها و زانوهایم فرود آمدم و به سختی لای بوتههای انبوه پشت خانه خزیدم. مرد مسلح پیشاپیش پیت را گرفته بود و اکنون داشت خطاب به من فریاد میزد: «بیا بیرون، بچهجان، والا برادرت سالم نمیماند.» بیرون آمدم و مهاجم به خاطر آنکه دروغ گفته بودم من را سرزنش کرد. من که همین الآن از یک دروغ زیرکانه بیرون جسته بودم، گفتم: «همین الآن دوباره برمیگردیم سر جایمان.» و به طرف پنجره برگشتم. اما مهاجم گفت: «دیگر دیر شده است. بچسب به حصار.» برای دومین بار در یک شب فکر کردم که به زودی خواهم مُرد. البته تا وقتی صدای «ساندنس» [سگ] هاسکیِ سیبریایی همسایهمان را شنیدم که صاحبش «استیو موری» معلم آلمانی و مربی فوتبال دبیرستان پشت سرش میآمد.
ثانیههای بعد از این، در خاطره من مبهم هستند. یادم میآید که از مهاجم فرار کردم و با پیت و موری، که دقیقاً پشت سرم بودند، به درون خانهمان رفتیم و در را پشت سرمان به هم کوبیدیم. در را قفل کردیم و مرد مسلح را بیرون خانه رها کردیم تا همسر و مادر موری را (که با شنیدن صدای آشوب در خانه ما به دنبال او آمده بودند) گروگان بگیرد؛ کاری که حتی بعد از گذشت دهها سال، هنوز هم با یادآوریاش از عذاب وجدان، شرمساری بدنم را فرامیگیرد. ما سپس به سرعت از پلهها بالا رفتیم، همه چراغها را کُشتیم و خودمان را مسلح کردیم. من یک چاقوی بزرگ قصابی برداشتم.
آن زمانها ۹۱۱ [شماره تماس اضطراری پلیس] نداشتیم، بنابراین شماره اپراتور را گرفتیم و من از او خواستم تماس را به پلیس وصل کند. با مأموری صحبت کردم که مرتباً به من میگفت آرام باشم. به او گفتم که نمیتوانم آرام باشم؛ که یک مرد با اسلحه درِ خانه ماست و میخواهد وارد خانه ما بشود؛ و اینکه ما همان لحظه نیاز به کمک داریم. در جلوی در ورودی خانه در تاریکی منتظر [پلیس] ماندیم و در همان حال، با هم بحث کردیم که آیا دنبال مرد مسلح برویم یا نه. یک ماشین پلیس مقابل خانهمان پارک کرد. چراغهای جلوی خانه را یک بار روشن و خاموش کردیم و ماشین پلیس توقف کرد.
به سرعت، درِ ورودی خانه را باز کردیم و مستقیماً به سمت افسر پلیس دویدیم، در حالی که من پابرهنه بودم و یک چاقو بزرگ قصابی هم در دستم بود. افسر سریعاً از خودرویش پیاده شد و دستش به طرف اسلحهاش رفت. من فریاد زدم: «نه، نه.» و به سمت خانه موری اشاره کردم و گفتم: «آنجاست. اسلحه دارد!» مهاجم از درِ ورودی خانه موری بیرون دوید و به سمت درختهای انبوهی که جنگل کوچکی فرار کرد که در نزدیکی آنجا بود. وقتی ماشینهای پلیس از بخشهای مختلف در خیابان کوچک ما تجمع کردند، من همانطور پابرهنه روی دوچرخه «شوئین» ۱۰-دندهام پریدم و مسافت ۴۰۰ متری تا سالن کلیسایی را پدال زدم که والدینم به آن رفته بودند تا در کلاسهای رقص سالنی شرکت کنند. از دوچرخه پایین پریدم و گذاشتم دوچرخهام سقوط کنم؛ درِ کلیسا را چهارطاق باز کردم و از بالای گلویم فریاد زدم: «پدر!» همه متوقف شدند و جمعیت به سمت من حرکت کرد؛ و در رأس آنها پدر و مادرم. مادرم لحظهای که صورت من را دید، زیر گریه زد.
پلیس، آن شب، تجاوزگر رمزی را پیدا نکرد. چندین روز بعد یک مظنون دستگیر شد، اما هیچگاه پروندهای تشکیل نشد و او را آزاد کردند. اما همان شب، رشتههای طولانی سرقتها و تجاوزهای جنسی تجاوزگر رمزی قطع شد. مواجهه من با تجاوزگر رمزی سالها درد را برای من به دنبال داشت. من دستکم تا پنج سال، هر شب درباره او فکر میکردم (نه اکثرِ شبها، «هر شب»)؛ و تا مدت بسیار بیشتری، چاقو به دست میخوابیدم. اگرچه همان زمان نمیتوانستم بفهمم، اما این تجربه وحشتناک، به نوبه خود، یک هدیه باورنکردنی هم بود. باور (اعتقاد ذهنی) به اینکه دارم میمیرم، و سپس زنده ماندن، باعث شد تا زندگی به نظرم مثل یک معجزه باارزش و لطیف برسد.
من که یک دانشآموز سال آخر دبیرستان بودم، شروع کردم به تماشای غروب خورشید، نگاه کردن به شکوفههای درختان، و توجه به زیبایی دنیایمان. این احساس، تا امروز هم ادامه دارد، اگرچه گاهی اوقات خود را به شکلهایی نشان میدهد که ممکن است از نظر افرادی که خوشبختانه هرگز تجربه آن را نداشتهاند که زمان باقیماندهشان روی کره زمین را در مقیاس چند ثانیه ببینند، چرند و بیمزه باشد.
تجاوزگر رمزی در کودکی به من یاد داد بسیاری از چیزهایی که ما فکر میکنیم ارزشمند هستند، هیچ ارزشی ندارند. هر وقت با جوانها صحبت میکنم، به آنها پیشنهاد میکنم کاری را انجام بدهند که ممکن است کمی عجیب و غریب به نظر برسد. به آنها میگویم: چشمهایت را ببند. بنشین و تصور کن آخر عمرت است. از این «نقطه مشرف»، غبارهای تلاش برای شهرت و ثروت [از مقابل چشمانت] پاک میشود. خانه، ماشین، مدالهای روی دیوار؟ چه اهمیتی دارد؟ داری میمیری. [اکنون به این فکر کن که] چه کسی دوست داشتی باشی؟ به آنها میگویم امیدوارم بعضی از شما تصمیم بگیرید که بخواهید از آن دسته افرادی باشید که از تواناییهایشان برای کمک کردن به افرادی استفاده میکنند که به این تواناییها نیاز دارند؛ افراد ضعیف، آنهایی که مشکل دارند، افرادی که وحشتزده هستند، و آنهایی که مورد آزار و اذیت قرار میگیرند. ایستادن پای چیزی. تغییر ایجاد کردن. اینها ثروت واقعی است.
تجاوزگر رمزی به هیچ شکل خودخواستهای من را به سمت [انتخاب شغلی در حوزه] اجرای قانون هدایت نکرد، دستکم بلافاصله اینگونه نشد. من هنوز هم فکر میکردم میخواهم دکتر بشوم؛ و به یک دانشجوی دوره مقدماتی پزشکی با یک مدرک شیمی از دانشگاه «ویلیام و ماری» تبدیل شدم. با این حال، یک روز در مسیر آزمایشگاه شیمی، کلمه «مرگ» را [با حروف بزرگ] روی یک تابلوی اعلانات دیدم. ایستادم. اعلامیه، تبلیغ یکی از کلاسهای دپارتمان مذاهب بود که ساختمان آن با دپارتمان شیمی مشترک بود. آن کلاس را برداشتم و همه چیز تغییر کرد. این کلاس به من اجازه داد تا در یکی از موضوعات بهشدت مورد علاقهام کندوکاو کنم و ببینم ادیان جهان چگونه با مسئله مرگ برخورد میکنند. مذاهب را به عنوان یک رشته دوم انتخاب کردم.
دپارتمان مذاهب، من را با «راینهولد نیبور [۶] » فیلسوف و مذهبشناس، آشنا کرد که آثارش عمیقاً روی من تأثیر گذاشت. نیبور شر را در دنیا میدید، درک میکرد که تکتک ما به خاطر محدودیتهای انسانی غیرممکن است که واقعاً کس دیگری را به اندازه خودمان دوست داشته باشیم، اما با این وجود، باز هم تصویر قانعکنندهای از الزام ما به تلاش برای یافتن عدالت در یک جهان ناقص را ترسیم میکرد.
او هرگز نشنیده بود «بیلی کورینگتون»، هنرمند موسیقی سبک «کانتری»، این آهنگ را بخواند: «خداوند بزرگ است، آبجو خوب است، و مردم دیوانهاند»، اما اگر این آهنگ را شنیده بود، متن آن را درک [و تأیید] میکرد و احتمالاً این را هم به آهنگ کورینگتون اضافه میکرد که «و بهرغم اینها، شما باز هم باید سعی کنید به میزانی از عدالت در جهان ناقصمان دست پیدا کنید»؛ اگرچه در این صورت آهنگ کورینگتون هیچوقت به یک اثر موفق تبدیل نمیشد.
نیبور همچنین عقیده داشت که بهترین راه برای دستیابی به عدالت، استفاده از ابزار قدرت حکومتی است. آرامآرام داشتم به صرافت میافتادم که انگار نمیخواهم دکتر بشوم. وکلا به شکلی بسیار مستقیمتر در جستوجوی عدالت نقش دارند. فکر کردم شاید این مسیر بهترین راه برای تغییر ایجاد کردن باشد.
[۱] A Higher Loyalty Link
[۲] Boy Scouts
[۳] Summer of Sam
[۴] Ramsey Rapist
[۵] فشار از جانب همتایان فرد در یک گروه اجتماعی، مثلاً همکلاسیهای یک دانشآموز.
[۶] Reinhold Niebuhr نظریهپرداز آمریکایی در حوزه دین و اخلاق.