هوای تهران در شرایط اضطرار

هیکل درشتی و شکم بزرگی داشت. اما دوست و رفیق‌هاش یک پسوند «موش» به اسمش بسته بودند. صاحب مغازه نفت‌فروشی نزدیک چهارراه که تابستان‌ها کسی تحویلش نمی‌گرفت، جز همان مغازه‌دارها که دور هم جمع می‌شدند.

به گزارش مشرق، محمدحسین بدری در روزنامه صبح نو نوشت:

ما مثلا فرهیخته‌ها، ما که درس خوانده‌ایم، دانشگاه رفته‌ایم، به افتخار لقب فوق‌لیسانس و دکترای تزیین شده‌ایم، ما که در رسانه‌ها کار می‌کنیم، و فکر می‌کنیم بر دیگران اثر داریم، خیلی وقت‌ها دوروبر خودمان را هم درست ندیده‌ایم. همین آدم‌های معمولی که تصویری از آن‌ها در بیشتر رسانه‌ها نیست. همین‌ها که با تصمیم آدم‌های معروف، ضرر می‌کنند و هزینه می‌دهند. و از پوزخند آن‌ها غصه می‌خورند، اما صدایشان معمولا به جایی نمی‌رسد. به احترام همه آدم‌های معمولی، که دل‌های مهربانی دارند.

ممدآقای بقال
کچل بود. موهایش تا پشت سرش ریخته بود. سر نبش کوچه، بقالی داشت و داده بود در و پنجره مغازه را با آلومینیوم ساخته بودند و از یک طرف در گذاشته بود. آن طرف، یک پنجره کشویی که می‌خورد به پیش‌خوان مغازه. «ممدآقا» صدایش می‌کردند، وقتی خودش بود و وقتی نبود، ممدکچل. یک روز، پسر پنج، شش ساله‌ای رفته بود پول توی دستش را دراز کرده بود طرف پنجره‌ای که به پیش‌خوان مغازه باز می‌شد و گفته بود: «ممدکچل، مامانم گفت دوتا بستنی بده.»یک‌دفعه دیدیم «ممدآقا» توی خیابان دنبال بچه می‌دود. همسایه‌ها؛ کبابی و نفتی و الکتریکی جمع شدند دورش که مرد حسابی، 
خجالت بکش، بچه‌ست، یه چیزی گفته.بعد که تعریف کرد بچه چه گفته، خندیدند که «خب کچلی دیگه، نیستی؟» دوتا زن داشت. خانه یکی، طبقه بالای مغازه بود و گاهی می‌آمد توی مغازه پشت دخل می‌نشست. صدای بمی داشت و دست‌های مردانه‌ای. یک ساعتی می‌نشست تا ممدآقا برود ناهارش را بخورد و بیاید.خانه زن دوم، روبه‌روی مغازه بود. جوان‌تر بود و توی مغازه نمی‌آمد و فقط گاهی که بیرون می‌رفت، از همان پنجه کشویی آلومینیومی از ممدآقا پولی می‌گرفت و زود می‌رفت. قیمت جنس‌های مغازه ممدآقا، از مغازه‌های دیگر کمی گران‌تر بود. اهل محل شوخی می‌کردند که خب، خرجش زیاد است و می‌خندیدند. مغازه‌های دیگر، ده‌ونیم-یازده می‌بستند و می‌رفتند. ولی ممدآقا تا یک-یک‌ونیم شب بود و پی خرید گران‌تر اجباری، به تن بیشتر اهل محل خورده بود.

کبابی حسن‌آقا
بالاتر از مغازه ممدآقا، یک کبابی دودهنه بود که بیشتر مشتری‌هایش، مغازه‌دارهای محل بودند. مغازه‌دارهایی که خانه‌شان جای دیگری بود. بقیه هم به هوای دور هم جمع شدن، می‌رفتند و دور هم، یک لقمه کباب کوبیده می‌خوردند.ابرام‌آقای الکتریکی، آقامهدی نفتی، ممدآقا، میرآقای بقال و چندتای دیگر. بیشتر وقت‌ها سربه‌سر ممدآقا می‌گذاشتند که خوب است مغازه دارد و اگر یک‌وقت هردو زنش توی خانه راهش ندادند، جایی هست شب بخوابد.

نفت‌فروشی آقامهدی
هیکل درشتی و شکم بزرگی داشت. اما دوست و رفیق‌هاش یک پسوند «موش» به اسمش بسته بودند. صاحب مغازه نفت‌فروشی نزدیک چهارراه که تابستان‌ها کسی تحویلش نمی‌گرفت، جز همان مغازه‌دارها که دور هم جمع می‌شدند. اما زمستان‌ها، خیلی‌ها منت مغازه نفت‌فروشی را می‌کشیدند؛ اول فصل سرما،‌ که آقامهدی شاگردش را بردارد و یک چرخ نفت ببرد بریزد توی بشکه و منبع توی خانه، وسط سرما هم برای یک ظرف بیست‌لیتری نفت. زمستان‌ها احترام مغازه چرب‌وچیلی آقامهدی، از لوکس‌فروشی آن طرف خیابان هم بیشتر می‌شد.

الکتریکی ابرام‌آقا

دوتا مغازه الکتریکی داشت، دوطرف در خانه‌اش و زاد و رود سیم‌کشی و خریدهای لامپ، سیم، کلید و پریز بخش عمده‌ای از محله، با همین دوتا مغازه راه می‌افتاد.خانواده جمع‌وجوری داشت و چند نفری که توی محله خلاف می‌کردند، میانه خوبی با آقاابراهیم الکتریکی نداشتند و پشت سرش حرف می‌زدند.

قصر طوطی
وسط‌های کوچه، خانه‌ای بود که در چوبی بلندی داشت و هرسال شب عید، رنگ آبی روشنی به آن می‌زدند.پیرمرد و پیرزنی توی خانه بودند و همه بچه‌هایشان به سروسامانی رسیده بودند. تقریباً بدترین خانه کوچه، برای بچه‌هایی که بعدازظهرها فوتبال بازی می‌کردند. توپ که توی حیاط خانه می‌افتاد، فاتحه‌اش خوانده بود. کسی توپ را با چاقو کلاه نمی‌کرد بیندازد بیرون، اصلاً کسی در را باز نمی‌کرد.خانه، دوتا در داشت. یکی، همان در چوبی بلند که به ساختمان باز می‌شد و در دیگری که از کوچه کناری به حیاط راه داشت و همیشه بسته بود. حتی وقتی بچه‌ها و نوه‌هاسرازیر می‌شدند و می‌آمدند، باز هم کسی جواب زنگ در و سروصدای بچه‌های توپ از دست داده را نمی‌داد. یک‌بار در چوبی خانه باز مانده بود و یکی از بچه‌ها سر رسید که در باز است. برویم و توپ‌های‌مان را برداریم. بین بچه‌ها قرعه کشیدند و قرار شد دو نفر بروند خودشان را به حیاط برسانند. یکی هم وسط راه‌پله نگهبانی بدهد و توپ‌ها را هم از روی دیوار حیاط بیندازند بیرون که دردسر رفتن و آمدن چند برابر نشود.
کمی که گذشت، بچه‌ها به حیاط رسیدند و توپ‌ها را پرت کردند بیرون؛ یکی، دوتا، سه‌تا... . طوطی سبز رنگی که توی قفس بلندی به دیوار چسبیده بود، یک‌دفعه نگهبان راه‌پله را دید و هوار راه انداخت که «آی دزد، آی دزد».پسر بیچاره دوید بیرون و از هولش، در را پشت سرش بست. اما کسی به صدای طوطی هم اعتنا نکرد. سی،‌چهل توپ از خانه قدیمی پیرمرد و پیرزن بیرون آمد، ولی خیلی از توپ‌ها، آن‌قدر آفتاب خورده بودند که با اولین ضربه پای بچه‌ها خرد می‌شدند و از بین می‌رفتند.بعضی بچه‌ها به خانه پر از توپ می‌گفتند «قصر طوطی». آن روز تابستان، از خانه طوطی، ده،‌پانزده توپ خوب و سرحال دولایه سالم بیرون آمد. دو نفر توی حیاط هم، کارشان که تمام شد، مثل صاحب‌خانه‌ها در را باز کردند و از خانه بیرون آمدند.

خانه بزرگ با درخت انجیر
توی کوچه، خانه بزرگی بود که وسط خانه‌های هفتاد، هشتاد متری و صد تا صدوپنجاه متری به چشم می‌آمد. حیاط بزرگی هم داشت که درخت انجیر پرمیوه‌ای توی آن بود. بیشتر شاخه‌های درخت، توی خانه بود، اما از همان شاخه‌های بیرون هم کلی انجیر درمی‌آمد. از انجیرهای بیرون چیز زیادی نمی‌ماند، از بس بچه‌های کوچه، کال‌کال می‌کندند و توی سروکله هم می‌زدند.زن خانه، موهایش را زرد تابلویی رنگ می‌کرد که برای آن سال‌های کوچه، کم‌وبیش عجیب بود. شوهرش مهندس راه و ساختمان بود و توی خانه کار می‌کرد. هفته‌ای یکی،‌دوبار از خانه بیرون می‌آمد و سر ساختمان می‌رفت. بقیه روزها توی خانه بود و گاهی کسی می‌آمد در خانه و نقشه‌های لوله شده را همان دم در می‌داد، یا می‌گرفت و می‌رفت.زن خانه، به‌عکس بیشتر همسایه‌ها، وقتی توپ بچه‌ها توی حیاط می‌افتاد، نه فقط توپ را پس می‌داد، که اخم‌وتخم و منت‌وادا هم نداشت. گاهی یک آبکش پلاستیکی کوچک از انجیرهای خانه پر می‌کرد و همراه توپ به بچه‌ها می‌داد. خیلی از بچه‌ها توپ را می‌گرفتند و انجیرها را پس می‌دادند. فقط بچه‌پرروها و شکموها انجیرها را می‌گرفتند و می‌خوردند.
دوسه‌تا از همسایه‌ها پشت‌سر آدم‌های خانه، حرف‌های بدی می‌زدند. ولی هرچه همسایه‌ها به خانم موطلایی بی‌مهری می‌کردند، او بیشتر به بچه‌های‌شان محبت می‌کرد و انجیر و خوردنی‌های دیگر دست‌شان می‌داد. همین‌جا تمام نشد، یک‌بار یکی از همسایه‌ها راه افتاد توی محل و پای استشهادنامه امضا جمع کرد که فلان است و چنان است و این همسایه  به درد این محل نمی‌خورد. رفت‌وآمد،کلانتری و با شکایت؛ کاری از دستش برنیامد.بعد از آن، زن سعی می‌کرد نشان بدهد همسایه‌ها درباره‌اش اشتباه کرده‌اند. یک روز محرم، چندتا از زن‌های همسایه، جلو خانه یکی ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند، یکی‌شان گفت رفته بودم روضه، خانه فلانی‌خانم، 
کی آمده باشد خوب است؟ و پوزخند زد. بقیه با هم پچ‌پچ کردند و اسم همسایه صاحب درخت انجیر را آوردند. پیرترین جمع، صدایش را بلند کرد که «وا! چه غلط‌ها!»

میوه‌فروش سر کوچه
چرخ بلندقدی داشت که روی آن چند جور میوه می‌ریخت و می‌فروخت. مثل مغازه‌های بزرگ میوه‌فروشی، با نیسان بار می‌آورد و جعبه‌ها را کنار چرخ، پشت دیوار کاه‌گلی و آجری گاراژ سر کوچه می‌چید و از یک طرف به اهالی محل می‌فروخت.
قیمت میوه‌ها از مغازه‌های محل کمتر بود و بعضی میوه‌فروش‌ها چشم دیدنش را نداشتند. به همین دلیل گاهی یکی، مامورهای شهرداری را تیر می‌کرد که بروند سراغش. اما هرقدر میوه‌فروش‌ها دوستش نداشتند، اهل محل دوستش داشتند و تحویلش می‌گرفتند. با بعضی همسایه‌ها رفت‌وآمد خانوادگی هم داشت، با این که خانه‌اش توی محله دیگری بود.

عطاری جزایری

حاج‌آقا جزایری، بلندقد و لاغر بود و صدای نافذی داشت. یک مغازه شلوغ عطاری، کمی آن‌طرف‌تر از چرخ میوه‌فروشی و نبش ابتدایی کوچه که پر از جنس‌های عطاری و خرده‌ریزهای دیگر بود. از راه که می‌رسید، کرکره مغازه را بالا می‌داد و یک روپوش طوسی بلند روی لباس‌هایش می‌پوشید.خیلی از مشتری‌ها، غیر از اینکه چیزی می‌خریدند، درباره درد و مریضی خودشان و دیگران هم حرف می‌زدند و مشورت می‌گرفتند. یک بار پسر جوانی رفته بود مغازه که حاج‌آقا برای حالت گرفتن موها چیزی دارید؟حاج‌آقا اول یکی‌دوتا نمونه معرفی کرده بود، بعد گفته بود ولی بهتره موهات رو با ماشین بزنی که فعلاً راحت باشی، بیشتر به درس‌هات برسی. بعد به وقتش موی خوش حالت هم گیرت میاد!

بقالی سپاسی
یخچال نداشت. چیزهایی می‌فروخت که به یخچال نیاز ندارد. برنج، چای، قند، شکر، پودر، مغز گردو، حبوبات، تنقلات و ... . خیلی‌ها خریدهای‌شان را از همین‌جا عمده می‌خریدند. روی خرید زیاد، تخفیف خوبی می‌داد. جعبه‌های استوانه‌ای چای را چیده بود توی مغازه و لپه، نخود، برنج، عدس و لوبیا توی آن‌ها می‌ریخت.پفک، کامک و خوردنی‌های بچه‌گانه هم داشت. اما اصلاً یخچالی در کار نبود که بستنی و نوشابه خنک و این چیزها هم باشد. برادر بزرگ‌تر سال‌های شصت،شصت‌ویک از دنیا رفت و برادر کوچک‌تر مغازه را می‌گرداند.یک روز پسری رفته بود مغازه‌اش کامک بخرد. کامک را می‌فروختند پانزده ریال و می‌گفتند پونزده‌زار! قیمت بالا رفته بود، حاج‌آقا سپاسی گفته بود کامک شده دو تومان. بعد، یکی از آن جعبه‌های استوانه‌ای چای را نشان داده بود که «اگر مانده باشد، آن یکی همان پونزده‌زار!»زنی که خرید می‌کرده، پرسیده بود چرا حاج‌آقا؟ چه فرقی می‌کنه؟ حاج‌آقا توضیح داده بود که آن‌ها را قبلاً خریده و تا تمام شود، به همان قیمت قبلی می‌فروشد، پونزده‌زار!

حاج‌آقا هاشمی
امام جماعت مسجد توحید، سه نوبت صبح، ظهر و شب توی مسجد نماز می‌خواند. نمازهای صبحگاهی از بقیه وقت‌ها شلوغ‌تر می‌شد. چند مسجد دوروبر، شارعی، قندی، صاحب‌الزمان و پنبه‌چی صبح‌ها امام جماعت نداشتند و اهل محل نماز صبح مفصلی برگزار می‌کردند.یکبار رفته بودند خوزستان و هفتاد،هشتاد خانواده عیال‌وار جنگ‌زده را برده بودند روستایی نزدیک اراک جا داده بودند. برای راه انداختن زندگی آن‌ها هم یک دوره از اهل محل برای جنگ‌زده‌ها کمک جمع کردند که وسیله‌هایی برای زندگی اولیه آن‌ها فراهم شود. نتیجه، چند کامیون کمک از مردم چند محله دوروبر بود که فرستادند برای آن هفتاد،هشتاد خانواده عیال‌وار جنگ‌زده.حاج‌آقا یک پسر نوجوان داشت که نمی‌توانست حرف بزند. کمی عقب‌مانده دنیا آمده بود. هر چند وقت یکبار، خود حاج‌آقا دست پسرش را می‌گرفت و برای معاینه دوره‌ای پیش دکتر می‌برد. طول خیابان، اهل محل از مغازه‌دار و رهگذر تا جوان‌های آن زمان سر کوچه، با حاج‌آقا سلام و علیک می‌کردند و احترام می‌گذاشتند.خانه حاج‌آقا، در ردیف روبه‌رویی مسجد، کمی آن‌طرف‌تر از خیابانی بود که یک مدرسه ابتدایی پسرانه سر نبش داشت. یک دالان کوچک، در خانه حاج‌آقای هاشمی را از ردیف خانه‌ها و مغازه‌ها جدا می‌کرد. بعد از در کوچک فلزی هم دالان ادامه داشت تا حیاط سرسبز خانه امام جماعت محل. جلو در، هر کس زنگ خانه را می‌زد، حاج‌آقا یا خانمش پشت اف‌اف جواب می‌دادند و اگر کاری بود، در خانه را باز می‌کردند.می‌گفتند قبل از انقلاب، دوسال رفته تبعید و طعم بازداشت ساواک را چشیده، از چیزی هم نمی‌ترسد. خودش می‌گفت خانه امام جماعت، خانه همه اهل محل است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • بابک US ۱۳:۳۳ - ۱۳۹۸/۰۹/۱۰
    10 5
    مطلب خیلی خوبی بود. درود بر نگارنده.
  • IR ۱۴:۰۵ - ۱۳۹۸/۰۹/۱۰
    4 5
    ممنون

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس