گروه جهاد و مقاومت مشرق - چندی پیش در گفتگویی با آزاده، علی خاجی درباره وضعیت امروز آزادگان و روزگاری که بر آن ها در سی سال قبل گذشته است، صحبت کردیم.
متن این گفتگو را نیز بخوانیم:
در گفتگوی مشرق با آزاده «علی خاجی» بررسی شد؛
بررسی وضعیت دیروز و امروز آزادگان
در همان نشست، درباره سابقه فعالیت ها و مبارزات، همچنین نحوه اسارت او نیز همکلام شدیم. آنچه در ادامه می خوانید، روایتی بی کم و کاست از مجاهدت های یک نوجوان در دوران جنگ تحمیلی و از ایستادگی های او در اردوگاه های عراق است. بماند برای ثبت در تاریخ...
**: شما اسفند ماه سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر شرکت کردید. اگر موافقید از جریان شرکتتان در این عملیات و اتفاقات بعد از آن شروع کنیم.
- من در این عملیات به عنوان امدادگر فعالیت می کردم.
**: چند سال داشتید؟
- قبل از آن سال، مدتی طولانی آموزش های نظامی دیده بودم ولی در آن زمان دوم دبیرستان بودم. توسط یک آقا که گفته میشد تکاور نیروی دریایی بودند به صورت منقطع حدود یک سال آموزش دیدم. یک دوره چهل روزه هم با نیروهای جنگ نامنظم شهید چمران داشتم.
**: دوره های آموزشی تان طبق یک سیستم خاص نبود؟
- آموزش مان که در بسیج دبیرستان تمام شد زیر نظر آن تکاور نیروی دریایی فعالیت می کردیم.
**: مکان آموزش تان کجا بود؟
- پشت دبیرستان دکتر نصیری واقع در بزرگراه نواب،خیابان سینا یک کاخ جوانان بود و در آن جا آموزش می دیدیم. یک فضای باز و سرسبز وجود داشت و ما یک روز در میان برای تمرین به آن جا می رفتیم. تمرینات حدود ساعت دو بعد از ظهر آغاز می شد و تا ده یا یازده شب طول می کشید.
**: تمرینات تان زیر نظر مدرسه نبود؟
- خیر. در آن جا (کانون سلمان) تمرین می کردیم و گاهی هم بچه ها به کوه می رفتند. مدام تعدادمان کمتر می شد و در نهایت در پایان دوره کمتر از صد نفر باقی ماندیم.
- **: در کدام دانشگاه درس خواندید؟
- دانشگاه تهران. تا بهمن ماه سال ۱۳۶۳ درس خواندم. ترم سوم را هم ثبت نام کردم و چند جلسه رفتم تا اینکه بچه های پایگاه به من گفتند برای عملیات نیرو لازم دارند. فردای همان روزی که بچه ها این موضوع را گفتند،ثبت نام کردم. متاسفانه پدرم را ندیدمکه از او خداحافظی کنم. بعدا که به دوکوهه رسیدم برایش نامه نوشتم و بابت این موضوع عذرخواهی کردم.
**: پدر از اعزامتان راضی بودند؟
- بله
**: باکدام لشگر رفتید؟
- لشگر ۲۷ محمدرسول الله(ص) گردان ابوذر. مدتی در دو کوهه آموزش دیدم و بعد از آن به منطقه جفیر رفتم. برای انجام عملیات از جفیر به جزیره شمالی رفتیم و از آن جا با قایق به شرق دجله منتقل شدیم. کنار دجله هم رفتیم ولی وضو نگرفتیم و تیمم کردیم!
روز سوم که تصمیم به عقب نشینی گرفتیم، تانک ها داشتند پشت سرمان می آمدند و (در آن منطقه ای که ما بودیم) آخرین نیروهایی بودیم که برمی گشتیم. تنها سلاح سنگینی که داشتیم یک دوشکا بود که صبح دو بار شلیک کرد و جایش را پیدا کردند. یکی از هواپیماهای ملخی pc۷ سوئیسی آن را زد. اگر اشتباه نکنم سوئیس این هواپیماها را تقریبا به چهل کشور فروخت که یکی ازآن ها ما هستیم ولی برای دو کشور آن را مسلح کرد تا کاربرد نظامی داشته باشد؛ یکی برای مکزیکی ها به بهانه این که با قاچاقچی ها درگیر شوند و دیگری برای عراق. این هواپیماها برای دیگر کشورها کاربرد آموزشی یا گشتی داشت. در گزارش هایی که از برخی عملیات ها مثل کربلای۴ هست برای بمباران ها (بخصوص حملات شیمیائی) از همین هواپیما استفاده می کردند.
**: شما یک دوشکا داشتید و آن را هم زدند...
- بله، آن را با یک راکت از بین بردند و دو تا از بچه ها و خدمه آن را شهید کردند. بعد از آن دو هلیکوپتر ما را بمباران کردند و عملا هیچ دفاعی در آن جا نداشتیم. نقشه کانال ها را داشتند و حتی یک تیرشان هم خطا نمی رفت. به ماموریتی که قصد داشتند من را بفرستند نرسیدم و چند ساعت دیرتر رسیدم. به ماگفتند تا شب صبر میکنیم تا با استفاده از تاریکی شب ماموریتمان را انجام دهیم اما عراق در سه نوبت صبح، ظهر و نزدیک ساعت پنج بعد از ظهر تک کرد. ما مجبور شدیم کانال تخلیه کرده و عقب بیایم. صبح روز بعد دوباره جلو رفتیم. ظاهرا تصمیم گرفته شده بود که آنروز صبح نیروها را از شرق دجله خارج کنند. ما جلو آمدیم و در محلی مستقر شدیم.
**: پس چگونه روز بعد جلو رفتید؟
- ما از ساعت ۶ تا ۹ صبح آن جا ماندیم. اکثر افراد به صورت داوطلبانه آمده بودند. ساعت ۹ عراقی ها تقریبا ما را محاصره کرده بودند. یک پد آنجا بود و ما پشت آن قرار داشتیم. آن پد نه متعلق به عراقی ها بود و نه برای ایرانی ها به همین دلیل کسی جرئت نمی کرد پشت آن برود. چند متر آن طرف تر هم یک خاکریز۶ متری قرار داشت.
**: خاکریز ها متعلق به ایران بود؟
- نه، همه چیز برای عراقی ها بود. ما در آن جا هیچ چیزی نداشتیم. اگر هم چیزی داشتیم از عراقی ها گرفته بودیم. تانک های عراقی از کنار خاکریز جلو رفته بودند و حدود ۵۰۰ متر در پشت سر ما ایستاده بودند. هواپیماهای آن ها هم در آسمان پرواز می کردند و به طور کامل دید داشتند. ساعت ۹ به ما دستور عقب نشینی داده شد. در آن ساعت هوا روشن بود و عراقی ها هم تسلط کامل بر اوضاع داشتند. هر سه گروهان از یکدیگر فاصله گرفتیم. آخرین جمله ای که فرمانده به ما گفت این بود:«زمانی که اعلام کردم هر کس می تواند به سمت آب برود و خودش را نجات دهد. پشت سرتان را هم نگاه نکنید.»
**: درون آب قایق نبود؟
- نرسیدیم که درون آن را ببینیم ولی قاعدتا برخی از قایق ها زمانی که آمدیم از بین رفت اما حتما قایق در کنار آب بوده.
**: چقدر با آب فاصله داشتید؟
- نمی دانم شاید فاصله مان بیش از یک کیلومتر بود.
**: شما هم به طرف آب حرکت کردید؟
- بله. زمانی که دستور دادند من در گروهان دو بودم. تانک ها از خاکریز گذشتند و تیربارانمان کردند. هیچ راه فراری وجود نداشت. نه می توانستیم سنگر بگیریم و نه می توانستیم جایی بایستیم. در مسیر یک خاکریز ۲متری بود و من خودم را به آن رساندم. خاکریز ۶متری به دلیل اینکه بریدگی داشت عراقی ها به راحتی می توانستند بچه ها را با تیر بزنند. گاهی آسیب شدیدی می دیدند و همان جا می افتادند؛گاهی هم بچه های دیگر کشان کشان آن ها را می بردند. من پشت خاکریز ۲متری آمدم تا از تک تیراندازها در امان باشم. زمانی که داشتیم می رفتیم یکی از بچه ها گفت بدوید که تانک ها دارند می رسند. من یک لحظه برگشتم که ببینم تانک در چه فاصله ای نسبت به ما قرار دارد؛زمانی که برگشتم فقط آتش دیدم. یک گلوله توپ (احتمالا تانک) در فاصله یک متری ام منفجر شد و من را بیش از پنج متر به هوا برد و به زمین زد. اصلا احساس نمی کردم پا دارم و توانایی بلند شدن نداشتم چون هم موج زیاد بود و هم یک ترکش به من برخورد کرده بود. ریه هایم خونریزی شدیدی داشت. دو تا از بچه ها سعی کردند به من کمک کنند ولی نتوانستند.
**: شما خودتان هیچ حرکتی نداشتید؟
- من حتی نمی توانستم به حالت چهار دست و پا شوم و از کمر به پایین بی حس بودم. روی دست هایم هم نمی توانستم بلند شوم. نفر آخر خیلی ناراحت بود ولی من به او اجازه ندادم بایستد و کمکم کند. صدای تانک که نزدیک تر شد،احساس کردم از رویم رد می شود و همان موقع بیهوش شدم. حدود ساعت یک بعد از ظهر به هوش آمدم و دیدم دستم کاملا زیر خاک است. کنار دستم رد شنی تانک باقی مانده بود.
**: زمانی که به هوش آمدید تانک ها هنوز آن جا بودند؟
- نه، رفته بودند و صدای تیراندازی از دور دست می آمد. تردد عراقی ها از پَد بود. عصر به قدری حالم بد بود که وقتی یک نفربر عراقی از آن جا رد می شد،برایش دست تکان دادم. با خودم فکر کردم یا تیر خلاص می زند یا اسیر می شوم.
**: یعنی شما بر خلاف خیلی از افراد که می گفتند ما دوست داریم کشته شویم ولی اسیر نشویم،ترس از اسارت نداشتید؟
- می ترسیدم. شاید ترس از اسارت بدتر از مرگ باشد. ولی شرایط به قدری بد بود که دیگر نمی توانستم در آن وضع بمانم. دوست داشتم از آن بلاتکلیفی خارج شوم.
**: خونریزی هم داشتید؟
- بر اثر اصابت ترکش خون زیادی از دست داده بودم و اصلا حالم خوب نبود.
**: خونریزی باعث نشد به کما بروید؟
- بعد از گذشت چهار ساعت که به هوش آمدم، خونریزی ام بند آمده بود. آن نفربر عراقی حدود ده دقیقه ایستاد و یکی از سربازهای عراقی که از نفربر بیرون آمده بود من را نگاه کرد. چند بار براش دست تکان دادم، اما به سمتم نیامد. من هم تا غروب حدود ده متر سینه خیز رفتم، دو قمقمه پیدا کردم و تا صبح با آن ها سر کردم. در این مدت مدام بیهوش می شدم و به هوش می آمدم و دائم کابوس می دیدم.
**: خاطرات در ذهن تان مرور می شد؟
- کابوس های وحشتناکی می دیدم و شرایط خیلی بدی بود که تا کسی تجربه نکند متوجه وخامت آن نمی شود. امیدوارم هرگز کسی چنین چیزی را تجربه نکند.
**: کابوس دیدن در این شرایط را اولین بار است که می شنوم. علت این کابوس ها ترس از شب بود یا دلیل دیگری داشت؟
- چیزهای دیگر باعث آن می شد. بستگی به تفکرات انسان دارد و این که برای چه می جنگد مثلا کابوس های من مملو از گلوله و تیر و تفنگ بود تا شمشیر و سپر و نیزه. مثلا کابوس دیدم که با شمشیر گردنم را می زنند
**: آن شب با سرما چه کردید؟
آن قدر کابوس می دیدم که سرما برایم اهمیتی نداشت. صبح که آفتاب در آمد از خواب بیدار شدم.
**: عراقی ها در طول شب آن جا تردد نداشتند؟
- خیر در جاده تردد می کردند. من بیهوش بودم و زمانی هم که به هوش می آمدم، نمی توانستم به طرف جاده بروم. صبح صدای تیراندازی شنیدم و احساس کردم عراقی ها از سمت راستم می آیند. آن ها درحال پاکسازی منطقه بودند. درباره ی این که می گویید آدم اسارت را نمی تواند تحمل کند باید بگویم من با خودم گفتم که بچه ها با یک حمله عقب نشینی نمی کنند و عملیات چند مرحله دارد و آن ها دوباره برمی گردند. خودم را به مُردن زدم. اول فکر کردم سربازان ایرانی اند ولی از روی صدای شان فهمیدم عراقی هستند. سوی چشمم هم به دلیل خونریزی کم شده بود. ده یا پانزده نفر نزدیک من ایستادند. بصورت یک نیمدایره در فاصله ۵-۶ متری ابستاده بودند. یک نفر بین دست و تنه من تیر زد و من ناخودآگاه تکان خوردم و آن ها متوجه شدند که زنده ام. از من پرسید ایرانی هستی و من گفتم بله. چند نفر دور من جمع شدند. یکی از سربازها کنار من نشست و اسلحه اش را خالی کرد،فشنگ ها را برداشت و خشابش را مجددا پر کرد.بعد خشاب را جا زده و اسلحه اش را مسلح کرد. اسلحه را روی پیشانی من گذاشت. حدود شش یا هفت بار این کار را کرد. هر دفعه خشاب اسلح را در می آورد، اسلحه را امتحان می کرد که نشان دهد خالی است. بعد فشنگ را در خشاب میکذاشت و خشاب ار جا می زد و با کشیدن گلنگدن اسلحه را مسلح می کرد.
**: هدفش از این کار چه بود؟
- بدترین نوع شکنجه است که اصطلاحا به آن تقلید اعدام می گویند. این کار ذهن آدم را شخم می زند. دو دفعه هم اسلحه را درون دهان من گذاشت. من هر دفعه که این کار را می کرد ماشه را نگاه می کردم که ببینم آیا آن را می چکاند یا خیر اما دفعه ی آخر به چشم هایش زل زدم. چندین دقیقه فقط در چشم یکدیگر نگاه می کردیم و من با اینکه دفعات قبلی مردد بودم ولی آن موقع خدا خدا می کردم که تیر را به من بزند تا آن قدر عذاب نکشم. سربازان دیگر هر دفعه هلهله می کردند ولی دفعه ی آخر ساکت شدند. فکر می کنم خودش هم مردد بود که شلیک کند یا نه. نمی دانم این وضعیت چقدر طول کشید اما بعد از مدتی سه نفر دیگر به جمع آن ها اضافه شدند که یکی شان فرمانده ی دسته بود. لاغر اندام، بلند قد و بور بود. سر او داد زد و اسلحه را از او گرفت. سرباز را به عقب حل داد و اسلحه اش را به سمتی پرتاب کرد.کنارم نشست و شروع به صحبت کرد.
**: چیزی از صحبت هایش متوجه می شدید؟
- به من گفت can you speak English من پاسخ دادم No و از من به زبان عربی پرسید می توانی عربی صحبت کنی؟ و در جواب به او گفتم «لا». خندید و سوالات دیگری از من پرسید. مقداری صحبت کرد ول من متوجه نمی شدم. بعد از چند دقیقه ای دو سرباز را مامور کرد تا من را عقب ببرند و با سربازانش به مسیر دیگری رفتند.
**: توانستید بلند شوید؟
- من زمانی که می نشستم چشم و گوشم به سختی کار می کرد و وقتی سرپا می شدم بدنم بی حس می شد و می افتادم. من بادگیر را زیر پوشیده و لباس نظامی را روی آن پوشیده بودم و به همین دلیل خونریزی ام مشخص نبود. آن ها خونریزی من را نمی دیدند و فکر می کردند تمارض می کنم. تا مقر گردان شان من را کتک زدند. وقتی به مقر گردانشان رسیدیم و روی سینه ی خاکریز انداختند. در آن جا به من نان تعارف کردند ولی من قبول نکردم. به کلمن اشاره کردم و کمی به من آب دادند. همان جا دراز کشیدم و آن ها را نگاه کردم چون اولین بار بود آن همه دشمن را یک جا می دیدم! در فاصله ی سی متری یک خودرو آیفا ایستاده بوده که برای آنها غذا آورده بود. سربازهای عراقی هم دورش جمع شده بودن تا غذا بگیرند. توپخانه ی ایران تازه شروع به زدن کرده بود و شدت آن از چند روز قبل بیشتر بود و یک گلوله روی آیفا فرود آمد و همه ی کسانی را که در اطراف آن بودند و می خواستند غذا بگیرند از بین برد. تعدادی کشته شده و چند نفری هم مجروح شدند. یک تویوتا آمد تا مجروحان را ببرد و من را هم در بین آن ها بردند. یک نفر کنار من بود که تمام صورتش از بین رفته بود و نمی توانستم تشخیص بدهم که این پشت سرش است یا جلوی آن. به قدری کف آن جا خون جمع شده بود که من سرم را بالا گرفته بودم تا خون وارد دهانم نشود. تا نیمه ی راه کسی نمی دانست که من اسیر هستم و زمانی که فهمیدند، شروع به پذیرائیکردند. یکی لگد می زد، دیگری با مشت می زد ، آب دهان می انداختند و یک سرباز مسلح که نگهبان ما بود و روی سقف تویوتا نشسته بود هر از چن گاهی با قنداق اسلح می زد. در میانه ی راه به یک درمانگاه رسیدیم و مجروحین عراقی را پیاده کردند. من را به یک محل دیگر بردند. در آنجا یک بهیار آمد و زخم من را پانسمان کرد.
**: زخم در کدام ناحیه بود؟
- در کمرم کنار ستون فقرات.
**: پای تان هم آسیب دیده بود؟
- خیر. من را به یک ساختمان بردند که از ظاهر آن بر می آمد که مدرسه بوده باشد و در آن زمان مقر عراقی ها شده بود.
**: این مدرسه الان در کجاست؟
- در یکی از روستاهای کنار رود دجله قرار دارد. نمی دانم من را به آن جا بردند یا از آن جا فاصله داشت. در حیاط افتاده بودم و سربازان کتکم می زدند و ناسزا می گفتند.کارت شناسایی ام همراهم بود. روی کارت سپاه نوشته شده بود ارتش بیست میلیونی و به جای صفر آرم سپاه کوبیده شده بود. آن ها فکر می کردند من فرمانده ام و هی کارت را جلوی من تکان می دادند و من هرچه می گفتم فرمانده نیستم قبول نمی کردند. بعد از آن یک مترجم به من گفت روی کارتت آرم سپاه خورده است و من از او خواستم پشت کارت را که نوشته شده بود نیروی بسیج بخواند. بسیج زیر نظر سپاه و سرباز زیر نظر ارتش است. این که مترجم در آن شرایط به این صحبت ها گوش بدهد لطف بزرگی است. در نهایت آقای مترجم توانست عراقی ها را قانع کند که من فرمانده نیستم. آن ها رفتند ولی چند دقیقه ی بعد برگشتند و پوتینم را نشان دادند. من چون به پایم ترکش خورده بود نمی توانستم پوتین نظامی بپوشم.
**: یعنی کتانی پای تان بود؟
- یک نیم چکمه از کفش ملی خریده بودم. یکی از سربازان به من گفت این پوتین متعلق به عراقی هاست. من اصلا نمی دانستم که افسران شان چنین پوتین هایی می پوشند. بعدها که نگاه کردم دیدم درست می گوید پوتینی که پایم بود کاملا شبیه عراقی ها بود اصلا مو نمی زد و فقط کشور سازنده ی آن متفاوت بود. من زیربار نرفتم و گفتم ایرانی است. مترجم را آوردند و او از من پرسید این پوتین را از کجا آورده ام و من به او گفتم که از ایران خریدم و آرم زیر کفش را که متعلق به کفش ملی بود به او نشان دادم. مترجم این موضوع را به سرباز گفت و سرباز هم آن را برد تا با پوتین افسرانشان مقایسه کند و فهمید که من راست می گویم. لنگه ی دیگر پوتین را هم از پایم درآورد و برای خودش برداشت. حدود یک ساعت آن جا بودم و بعد من را به داخل ساختمان بردند.
**: آن جا هنوز تنها بودید و کس دیگری در آن منطقه اسیر نشده بود؟
- اسیر شده بودند ولی من هنوز آن ها را ندیده بودم. درون ساختمان مانند مدرسه بود. من را یک گوشه نشاندند. آن جا دو اسیر دیگر هم بودند و اولین ایرانی هایی بودند که من دیدم. حدودا یک ربع نشسته بودم تا من را برای بازجویی بردند.
**: درآن زمان شرایط جسمی تان چگونه بود؟ می توانستید راه بروید؟
- نه من را کشان کشان می بردند و کلی کتک می زدند چون فکر می کردند تمارض می کنم. در اتاق بازجویی یک سروان از من سوال می کرد و کتکم می زد. من حدود ده دقیقه تحمل کردم ولی بعد از هوش رفتم.
**: مترجم هم داشتید؟
- یک درجه دار عراقی بود که زبان فارسی را بلد بود. حدود ساعت یک بعد از ظهر از هوش رفتم و پنج صبح فردا به هوش آمدم. من را با اسرای دیگر برده بودند و دست و پایم را بسته بودند. از بچه ها سوال کردم آنها گفتند که در بصره هستیم. در همان شرایط نمازم را خواندم. ده دقیقه ی بعد یک سرباز آمد و نام من را نوشت. کمتر از یک ساعت بعد من را به اتاق بازجویی بردند و حدود یک ساعت آن جا بودم که تنها یک ربع صحبت کردیم و بقیه ی آن مدت زمان من را کتک زدند.
**: دنبال چه چیزی بودند؟
- از همه چیز می پرسیدند. مثلا شغل، تحصیلات، مدت زمان آموزش دیدن و چیزهای دیگر که اکثرا پاسخ های مان شبیه به هم بود. تصورات عراقی ها از نیروهای ما به دلیل اطلاعاتی بود که بچه ها به آن ها می دادند. از ما می پرسیدند کدام پادگان بودید و پاسخ همه مان یا امام حسین بود و یا امام حسن! فردای آن روز یکی از افسران آن ها آمد تا با صحبت کند و به ما گفت شما یا تک تیرانداز هستید یا امدادگر پس چه کسانی تانک های ما را می زنند؟هر کسی را که جثه ی درشت تری داشت به عنوان آر پی جی زن برای کتک زدن و بازجویی می بردند.
**: شما که واقعا امدادگر بودید چه به سرتان آمد؟
- من چون کارت دانشجویی همراهم بود پذیرفتند که یک امدادگر هستم. پرسید تو که یک دانشجو هستی برای چه به جنگ آمدی؟ البته یک سوال می پرسید،من یک جمله می گفتم و ده دقیقه پنج نفر کتکم می زدند و بعد سوال بعدی مطرح می شد. آن روز شش نفر در اتاق بودند:یک سروان، یک ستوان،سه سرباز و یک ایرانی که از اعضاء سازمان منافقین (مجاهدین خلق) بود.
**: آن ایرانی صحبت هم می کرد؟
- بله، مترجم و از بچه های تهران بود. قبل از شروع بازجویی به من گفت اگر راستش را بگویی کاری با تو ندارند ولی خودش هم در زدن کمک می کرد.
**: این آقای ایرانی که فرمودید سازمانی بود چند سال داشت؟
- فکر می کنم حدود بیست و سه چهار سال داشت. من سعی می کردم دروغ بگویم ولی چون باید مراقب می بودم که حرف هایمباهم تناقض نداشته باشد،کمی سخت بود. یک دفتر که نام تمام فرمانده ها در آن نوشته شده بود،جلویش گذاشت و از من درباره ی آن ها پرسید. می گفت فلانی چه اتفاقی برایش افتاد و من چیزهایی سر هم می کردم و می گفتم.
**: خب شما هم که از آن ها اطلاعی نداشتید.
- بله. سه روز آن جا ماندیم و کلی پذیرائی شدیم. هیچ غذایی هم به ما ندادند. وقتی بچه ها خیلی اعتراض می کردند تنها یک کمی آب به ما می دادند.
**: چطور سه روز را بدون غذا دوام آوردید؟
- من از دو روز قبل از آن هم غذا نخورده بودم. سیم هایی که به دست و پایمان بسته بودند مفتولی بود و اگر تکان می خوردیم مچ مان زخم می شد. هر از گاهی هم چشم های مان را می بستند. حدود ده یا پانزده عراقی هم مدام کتکمان می زدند. ده نفری در یک ماشین یک روز در راه بودیم تا به بغداد برسیم
**: کلا ده نفر بودید؟
- خیر در آن ماشین ده نفر بودیم.
**: از کجا متوجه شدید آن جا بغداد است؟
- زمانی که رسیدیم،متوجه شدیم. ما را به زندان استخبارات بغداد بردند و در آن جا از آن ها پرسیدیم کجا هستیم و به ما گفتند. البته بچه هایی هم بودند که آن مناطق را می شناختند.
**: از این جهت سوال کردم که چون قاعدتا باید با چشم بسته شما را برده باشند.
- بله، اما در بین راه به دلیل مسائلی که پیش آمد چشم های مان را باز کردند. قبل از راه افتادن خیلی بد ما را زدند و در ماشین من احساس کردم که پهلویم خیلی شدید می خارد. یکی از اسرا دستش شکسته بود به همین دلیل دستش را نبسته بودند. از او پرسیدم چرا در پهلویم احساس خارش میکنم و او به من گفت که در آن پر از کِرم است. اجازه ی دستشویی رفتن نداشتیم و در لباس مان ادرار می کردیم. تمام بدنم زخم شده و کرم گذاشته بود. در آن جا دستم را به هر سختی که بود باز کردم و باندی که چشم هایم را با آن بسته بودند کمی بالا دادم و پهلویم را نگاه کردم. دیدم که درست می گوید و بدنم کرم گذاشته است. در بغداد من را به بیمارستان بردند. زمانی که از ماشین پیاده شدم بر زمین افتادم و غلتیدم. آن ها کارآموز بودند و می خواستند به من سِرُم بزنند ولی رگم را پیدا نمی کردند چون خیلی من را کتک زده بودند. بالاخره توانستند سرم را به من وصل کنند و کم کم چشم هایم باز شد. تا آن زمان همه چیز را تار می دیدم. بعد از آن من را روی برانکارد گذاشتند تا زخم هایم را تمیز کنند ولی به آن ها اجازه ی این کار را ندادند و به همان شکل من را در ماشین انداختند و تا نیمه شب ما را چرخاندند. بعد از مدتی متوجه شدم که تنها هستم چون در بین راه بچه ها را پیاده می کردند و به بیمارستان و درمانگاه می بردند. لباسم را در آوردم و با آن کرم ها را تمیز کردم. آن قدر وحشت کرده بودم که چهار دست و پا رفتم بالاتر نشستم تا پایم را روی زمین نگذارم. من را به زندان و بقیه را به بیمارستان بردند. در استخبارات دو اتاق کنار هم قرار دارد که انتهای آن کمی قوس دارد و هر کسی اسیر شده باشد آن جا را دیده است. چند نفر از بچه ها آن جا شهید شدند. شرایط در آن جا خیلی سخت تر از قبل بود. صبح روز بعد به ما غذا دادند. در آن روز یک سینی فرنی آوردند و ما حدودا شصت نفر بودیم. قاشق به ما ندادند و پس از اینکه سر و صدا کردیم دو ظرف ماست آوردند تا با آن ها فرنی را بخوریم. در آن مقداری خون هم بود چون بچه ها دست های شان خونی بود. دو روز آن جا بودیم و صبح و بعد از ظهر به ما اجازه ی رفتن به دستشویی و حمام می دادند ولی آن قدر در راه بچه ها را می زدند که تا مجبور نمی شدیم از اتاق بیرون نمی رفتیم. دو قابلمه داشتیم که وقتی بچه ها از اتاق بیرون می رفتند آن را می شستند و در آن آب می ریختند و ما تا صبح باید با آن سر می کردیم. زمانی هم که آب درون ظرف تمام می شد در آن ادرار می کردیم. آن جا هم فقط آب برای شستن بود و مواد شوینده نداشتند. روز سوم ما را با ماشین پیش دژبانی بردند که مسئول نگه داری از اسرا بود. باید به فاصله ی یک متر از یکدیگر می نشستیم و پای میز می رفتیم تا مشخصات مان را وارد کنند و بعد سوار اتوبوس می شدیم. نوبت به من که رسید چهار دست و پا خودم را به میز رساندم. افسری که پشت میز نشسته بود سوالاتی می پرسید و جواب آنها را در یک دفتر ثبت می کرد. بعد از تمام شدن سوالات، چند متر از میز فاصله گرفتم. دیگر نمی توانستم حتی چهار دست و پا هم حرکت کنم. سرباز عراق دو نفر از بچه های خودمان را صدا کرد و آن ها من را بلند کردند و بردند داخل اتوبوس.
**: از پله های اتوبوس نمی توانستید بالا بروید؟
- اصلا نمی توانستم راه بروم فقط سعی کردم از میز افسر عراقی دور شوم تا جلوی آن ها روی زمین نیفتم. اتوبوس به سمت رمادی راه افتاد. در آن جا به شهر رسیدیم، مردم شهر دو طرف خیابان ایستاده بودند و اسراء را نگاه می کردند.
**: شیشه های اتوبوس دودی نبود؟
- نه؛کاملا دید داشت. زمانی که به اردوگاه رسیدیم هوا گرگ و میش بود. هر پنجاه نفر در یک آسایشگاه بودیم. هر کدام مان را صدا می کردند؛ یک کوله که در آن وسیله بود به ما می دادند. بعد باید برای استحمام به حمام میرفتیم. زمانی که می خواستیم دوش بگیریم به دلیل اینکه آن جا لوله کشی نشده بود و منبع آب بیرون ساختمان قرار داشت،آب خیلی سرد بود. ساعت ده شب فصل زمستان ما در آن جا دوش گرفتیم. من به دلیل اینکه زخم پشت کمرم بود و نمی توانستم از آن مراقبت کنم کامل زیر دوش نرفتم که آب به کمرم نرسد. سرم و دستها و پاهام را شستم.
**: زیر دوش رفتید که برای وضو پاک باشید؟
- هم برای وضو و هم اینکه یک سرباز گذاشته بودند تا ببیند ما خودمان را می شوییم یا خیر. یک دشداشه تنم کردم و بیرون آمدم.
**: دشداشه را خودشان دادند؟
- یک دشداشه و یک لباس سبز خودشان را به ما داده بودند. دو دست لباس داشتند: لباس های خاکی رنگ برای تابستان شان و لباس های سبز رنگ برای زمستان شان بود. سال های اول همان لباس های ارتش خودشان را می دادند؛از سال ۶۵ به بعد لباس های زرد رنگ را دادند. فکر می کنم بعد از آن شب،خرداد ماه بود که به حمام رفتم.
**: آن زخم الان در چه وضعیتی است؟
- بعدا زخمم خوب شد.
**: یعنی عفونت نکرد؟
- مشکل ساز نشد چون پانسمان خوبی کرده بودند. در آن جا وضعیت کمی بهتر بود ولی حالم روز به روز بدتر می شد چون ترکش به ریه ام خورده بود و به زیر بغلم آمده بود. ریه ام خونریزی داشت و عفونت کرده بود و این مسئله نفس کشیدن را برایم سخت می کرد. دو هفته ای در اردوگاه بودم و روز آخر اصلا نمی توانستم با کسی صحبت کنم. من را به آسایشگاه مجروحان منتقل کردند. یک روز فرمانده ی اردوگاه برای بازدید به آن جا آمد و مسئولین آن جا به او گفتند که اگر من را به بیمارستان منتقل نکنند،می میرد. در آن جا اصلا با کسی صحبت نمی کردم. سه روز بعد از بازدید فرمانده،من را به بیمارستان (تموز) منتقل کردند و حدود یک ماه و نیم در آنجا بودم. این بیمارستان در پایگاه هوایی به همین نام قرار داشت. بعد من را به بیمارستان الرشید بغداد فرستادند و دو هفته ای هم آنجا بودم.
**: در آن جا برای عفونت ریه تان کاری کردند؟
- دو مرتبه chest Tube گذاشتند تا ترشحاتی که در ریه وجود داشت تخلیه شود. در آن بیمارستان اتفاقات زیادی افتاد که بیان ن نیاز به زمان دیگری دارد. من را برای جراحی به بغداد منتقل کردند. در آن جا پنج دکتر معاینه ام کردند که سه تای شان مخالف جراحی بودند. زندان ما جای خاصی بود که نامش بیمارستان بود ولی ساختمانی بود که در کنار بیمارستان الرشید قرار داشت و در آن جا زندانیان سیاسی و نظامی بودند. همه در یک جا بودیم ولی اتاق های مان متفاوت بود. در آن جا صلیب سرخ برای اولین بار من را ثبت نام کرد. پنج نفر در یک اتاق بودیم که از بین آن ها فقط من می توانستم راه بروم. البته داخل آن اطاق چهار تا تخت بود و نفر پنجم که خودم بودم روی زمین می خوابیدم. بعد از دو هفته از بیمارستان الرشید به اردوگاه منتقل شدم. به اردوگاه رمادی۳ ( کمپ۹ ) آمدیم. حدود یک سال یعنی تا سال ۱۳۶۵ در آن جا بودم. اوایل اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ اردوگاه را به طور کامل تخلیه کردند و تعدادی از ما به اردوگاه عنبر رفتیم.
**: عنبر همان جایی است که آن بیست و سه طفل هم در آن بودند.
- بله. در شماره گذاری کمپ ها به کمپ ۸ معروف بود.
**: در استان الانبار قرار دارد؟
- به دلیل این که یکی از اردوگاه های این استان است در گزارش های صلیب سرخ تحت عنوان الانبار از آن یاد شده است. حدودا بیست یا سی نفر را به عنبر فرستادند و بقیه به کمپ ۷ (رمادی ۲) رفتند که به عنوان اردوگاه اطفال آن را می شناسند. بچه ها را از اردوگاه های دیگر جمع کرده و به آن جا آورده بودند. تعدادی از بچه ها از جمله آن بیست و سه نفر به این اردوگاه آورده شده بودند که دارای چهار قاطع بود. کمپ ۹،عنبر و کمپ۱ هر کدام ۳ قاطع داشتند. از این ۴ قاطع،۳ و ۱ کاملا پر بود؛قاطع ۲ هنوز به طور کامل پرنشده و قاطع ۴ خالی بود. بچه ها قاطع ۴ را پر کردند و تعدادی از آن ها هم به قاطع ۲ رفتند که در آن جا بچه های عملیات خیبر بودند. اسرای خیبر را به دو قسمت تقسیم کرده بودند:یک اردوگاه در موصل داشتند که به اردوگاه خیبری ها معروف بود و آن هایی را که به عنون اطفال جدا کرده بودند به کمپ رمادی۲ آورده بودند. من را هم به آن جا منتقل کردند. در قاطع ۱ آن جا بچه های رمضان،بیت المقدس و دیگر عملیات های قدیمی بودند و از ما بزرگ تر بودند. تا سال ۱۳۶۷ و پس از پذیرش قطعنامه در آن جا (قاطع ۲ کمپ ۷) بودم.
**: یعنی دو سال در آن جا بودید؟
- حدود دو سال و نیم در آن جا بودم. در فصل پاییز و پس از گذشت حدود ۶ ماه از پذیرش قطعنامه ما را به کمپ رمادی۱بردند. رمادی۱ یکی از اولین اردوگاه هایی بود که در سال ۱۳۵۹ تاسیس شد. اکثر اسرای رمادی۱ قدیمی بودند. در تیرماه سال ۱۳۶۷ اسرای آن اردوگاه را به اردوگاه های دیگر فرستاده و اسرای جدید را به آن جا آوردند.
**: شما را به کجا بردند؟
- ما حدود ۲۰۰ نفر بودیم که از اردوگاه ۷ به دو اردوگاه رمادیه ۱و کمپ ۱۳ فرستادند. ۱۰۰ نفری را که به اردوگاه رمادیه ۱ برده بودند در ۲۴ آسایشگاه تقسیم کردند. من همراه با سه نفر دیگر از دوستان به آسایگاه شماره ۱۳ فرستاده شدیم.
**: یعنی اسرای قدیمی میان اسرای جدید قرار می گرفتند؟
- بله. عراقی ها معمولا رسم داشتند که تا یک سال به اسرای جدید اجازه ی برقراری ارتباط با اسرای قدیمی را نمی دادند.
**: بله و این کارشان خیلی عجیب بود که شما را به همراه اسرای جدید در یک مکان قرار دادند.
- ۱۰۰ نفر دیگر را هم به اردوگاه۱۳ بردند. شش اردوگاه در رمادی قرار داشت که عبارت بودند از:رمادی۱و۲و۳،عنبر،کمپ ۱۰ و ۱۳. در کمپ۱۳ بچه های سپاه و بسیج تیرماه۱۳۶۷بودند. در کمپ۱ که حدود ۲۴۰۰نفر اسیر داشت بچه های ارتش بودند. ما را به دو گروه ۱۰۰ نفره تقسیم کردند و هر صد نفر را به یکی از این دو اردوگاه بردند.
شما به کجا منتقل شدید؟
- من جزء بچه های ارتشی بودم. ما را به حیاط اردوگاه بردند و یک ساعت در حالت سجده قرارمان دادند. پس از آن یک نفر شروع به صحبت کرد که صدایش برایم آشنا بود. به ما اجازه دادند بنشینیم و من متوجه شدم صدا متعلق به آقای سرگرد مفید بود. سال اول که در کمپ۹ بودیم آخرین فرمانده ی مان بود که البته در آن زمان ستوان بودند.
**: فرمانده به چه معناست؟
- یعنی مسئول و فرمانده ی اردوگاه بودند.
**: عراقی بود؟
- بله. آدم باهوش ولی بسیار بد طینتی بود. آن زمان سرگرد و معاون نذّار شده بود. به نظرم خیلی زود ترقی کرده بود. نذّار مسئول اسرای ایرانی در عراق بود.
**: شما که قدیمی تر بودید او را می شناختید و اسرای جدید با ایشان آشنایی نداشتند؟
- خیر فقط ما که قدیمی بودیم او را می شناختیم. حدود یک ساعت ما را تهدید کرد و در نهایت به ما گفت شما را برای شنیدن این حرف ها به این جا نیاوردیم و می خواهیم واقعیت های ایران را به شما نشان دهیم. این اسرا تازه از ایران آمده اند و به شما خواهند گفت که ایران آن چیزی که شما فکر می کنید، نیست. بعد از صحبت های او ما را تقسیم کردند. در هرقاطع حدود چهل نفر بودیم. همانطور که گفتم من همراه به سه نفر دیگر از دوستان به آسایشگاه۱۳ فرستاده شدیم.
**: شما سه یا چهار سال بود که در آن جا بودید.
- ما حدود ۷ ماه در این اردوگاه بودیم. سه ماه در آسایشگاه ۱۳ و چهار ماه بعدی به آسایشگاه شماره ۲۴ فرستاده شدیم. با تمام مشکلاتی که در ابتداء وجود داشت اما در نهایت اردوگاه به صورتی در آمد که کاملا مغایر با نظر سرگرد مفید بود. در دو هفته ی اول بچه های جدیدتر خیلی کم با ما صحبت می کردند. پس از دوهفته کم کم با هم بهتر شدیم. به آنهخا گفته بودن که عدهای لات و چاقوکش را پیش شما می آوریم.
**: قضیه زیارت عتبات چه بود؟
- پس از پذیرش قطعنامه صدام اجازه داده بود که اسرا برای زیارت بروند. یکی از دلایلی که ما را تقسیم کردند همین بود چون ما گفتیم که اگر قرار است برای تبلیغ و فیلم برداری این کار را بکنند به عتبات نمی رویم.
**: منظورتان از «ما» چه کسانی است؟
- همه به غیر از قاطع۲ از کمپ۷ برای زیارت رفتند ولی ما این کار را نکردیم. این ۲۰۰ نفر را از همان قاطع جدا کرده بودند. بچه های کمپ۱ هنوز به زیارت نرفته بودند و پس از حدود یک ماه آن ها را به زیارت بردند. پس از زیارت ارتباطات مان باهم بیشتر شد. کمی بعد عراقی ها متوجه شدند دقیقا برعکس چیزی که می خواستند رخ داده است. آن ها قصد داشتند ایرانی ها را به جان یکدیگر بیندازند. اتفاق عکس آن رخ داد و به مرور این اردوگاه نیز شبیه بقیه اردوگاه ها شد و مانند اردوگاه های دیگر از کنترل عراقی ها خارج شد. زمانی که دیدند اوضاع از کنترل شان خارج می شود،بچه های قاطع ۲ را به قاطع۳ آسایشگاه۲۴ منتقل کردند. حدود ۱۰۵ نفر بودیم و به مدت ۴ ماه در آن جا اقامت داشتیم. برعکس همه که می گویند ۱۳ نحس است ولی با این که آن سه ماه از نظر روانی برای ما سخت بود اما خیلی خوش گذشت و اتفاقات عجیب و غریبی در آن جا (آسایشگاه شماره ۱۳) رخ داد. اوایل سال ۱۳۶۸ بود که ابریشم چی و گروهش برای جذب پناهنده در اردوگاه ها سخنرانی می کردند. اواخر اردیبهشت بود. یک روز صبح با چند تا از دوستان در تراس مقابل آسایشگاه ۲۴ ایستاده (طبقه دوم) و مقر فرماندهی عراقی ها را نگاه میکردیم. چون از صبح احساس می کردیم که اوضاع کمی غیر عادی است.
**: طبقه ی دوم اردوگاه؟
- در اردوگاه رمادی هر قاطع دو طبقه بود و در هر طبقه چهار آسایشگاه قرار داشت؛چون آن جا سه قاطع بود،در کل ۲۴ آسایشگاه داشت.
**: شما از پنجره می توانستید عراقی ها را ببینید؟
- خیر بالای آن جا یک تراس یک و نیم متری بود و من آن جا ایستاده بودم چون از صبح که بیدار شده بودم دیدم تعداد نگهبان ها بیشتر شده است و چند نفربر به آن ها اضافه شده و این کمی غیر عادی بود. حدود ساعت یازده صبح بود که چند پاترول آمد و یکی از افرادی که از ماشینها پیاده شد «ابریشم چی» بود (او را یکی دو بار در ایران دیده بودم). ابریشم چی و دیگران به مقر رفتند و بلندگو را روشن کردند.
**: شما را به درون محوطه بردند؟
- خیر، هرکس هر کجا که بود به صحبت های او گوش می داد چون ساعت آزادباش بچه ها بود. و آن ها دل پری از سازمان داشتند. کسانی که تازه اسیر شده بودند کینه ی زیادی از سازمانی ها داشتند چون آن ها در مرز خیلی اذیتشان کرده و تعدادی از دوستانشان را در حملاتی که به نیروهای ما داشتند به شهادت رسانده بودند و در اینکار از هیچ خباثتی هم کوتاهی نکره بودند مثلا اجساد شهداء را مسله کرده بودند. بچه ها برای اینکه سخنرانی او را به هم بزنند شروع به سوت و کف زدن کردند و شعار مرگ بر منافق سردادند. در طول حیاط رفت و آمد می کردند و شعار می دادند. ابتداء فکر کرد که او را تشویق می کنند لذا از بچه ها خواست که آرامش خود را حفظ کنند و به صحبت های او گوش دهند اما شعار "مرگ بر منافق" به او نشان داد که سوت زدنها برای چه بوده است.از آنجاییکه او سخنرانی اش را قطع نکرد، بچه ها بلندگوها را بر روی یک تیر چوبی نصب شده بود کندند و درون سیم خاردارها انداختند. بلندگوی بخش ما را که در سیم خاردار بود آنقدر با کفش زدند تا ساکت شد. در عین حال شعارها هم تندتر و تندتر می شد. کم کم شعارها تبدیل شد به «مرگ بر آمریکا»، «مرگ بر اسرائیل»، «خامنه ای حمایتت می کنیم» و شعارهایی از این دست.
**: یعنی این اتفاق مربوط به بعد از خرداد ۱۳۶۸ است...
- بله ولی تازه این واقعه رخ داده بود. سربازان عراقی بعد از دیدن شرایط، اردوگاه را رها کرده و رفته بودند. سازمان افرادش را تحت عنوان اسیر بین دیگر اسرا می فرستاد.در قاطع دو،یک نفر و در قاطع یک،دو نفر از این افراد را بچه ها شناسایی کرده بودند و آنروز با کتک آن ها را بیرون انداختند. آنطور که گفته می شد، فرمانده ی اردوگاه قول داده بود که حدود ۱۰۰۰ پناهنده را به سازمان بدهد اما در نهایت حدود ۲۵ نفر رفتند. برخی چون رفیقشان می رفت مجبور می شدند به دنبالش بروند. اکثر این افراد با این تصور که می توانند پس از پیوستند به سازمان مجاهدین از موقعیت استفاده کرده و به ایران فرار کنند این کار را انجام دادند. برخی دیگر تحمل زندان را نداشتند و می خواستند یه جوری از زندان خلاص شوند. بین افسرها یک سرگرد بود که خیلی با بچه ها آرام صحبت می کرد و رفتار نسبتا خوبی با ما داشت. او با مسئولین آسایشگاه۲۴ صحبت کرد وگفت برای چه شلوغ کردید؟ بچه ها پاسخ دادند کهدر این اردوگاه ۲۴۰۰ اسیر وجود دارد و شما این مسائل را فقط تقصیر ما می دانید؟ او هم گفت که می دانم این مسائل به دست شما رخ داده است و در حال حاضر سربازان ما نمی توانند آمار بگیرند. در پاسخ به او گفته شد که با شما مشکلی نداریم ما اسیر شما هستیم و باید تابع قوانین تان باشیم ولی نباید آن ها (افراد سازمان مجاهدین) این جا باشند. او قول داد که دیگر به آن ها اجازه ندهد صحبت کنند و خیلی زود از آن جا بروند. پس از این صحبت ها همه بچه ها به آسایشگاهها رفته و اردوگاه آرام شد.آن سرگرد به قول اولش عمل کرد ولی آن ها (منافقین) تا صبح روز بعد آن جا بودند و از اردوگاه نرفتند.
**: چرا پس از این جریانات اردوگاه را ترک نکردند؟
- چون می خواستند پناهنده جذب کنند و کارشان را پیگیری می کردند. تعدادی رفته بودند ولی زمانی که اوضاع را دیده بودند بعضی های شان برگشتند. آن ماجرا تمام شد ولی فرمانده ی اردوگاه به خاطر اوضاع پیش آمده تنبیه شد. چند وقت پس از این ماجرا به بهانه ای آسایشگاه ما را تنبیه کردند. یک شب تلویزیون آسایشگاه را خاموش کردیم تا بخوابیم. پنج دقیقه پس از خاموش کردن تلویزیون سربازان آمدند و گفتند برای چه این کار را کردید؟ ما هم گفتیم می خواهیم بخوابیم. آن ها گفتند الان صدام می خواهد صحبت کند و شما به خاطر توهین به او این کار را کردید!
**: شما از این موضوع با خبر بودید؟
- خیر. پشت سر او فرمانده آمد و به این بهانه ما را یک هفته (به عنوان تنبیه) زندانی کرد. غذا می دادند ولی ما نمی خوردیم چون حدود ۱۰۵ نفر بودیم و دسترسی به سرویسهای بهداشتی نداشتیم. روز آخر تنبیه مان با هفتم تیرماه ۱۳۶۷ مصادف شد. صبح احساس کردیم اوضاع کمی به هم ریخته است.
**: یعنی در این یک هفته حتی سرویس بهداشتی هم نمی توانستید بروید؟
- خیر.
**: شما کمترین تحرک را داشتید که غذا نخورید و بیرون هم نروید.
- صبح روز ۷ تیر به ما اجازه ی بیرون رفتن دادند.
**: چنین اتفاقی قبلا برای تان رخ داده بود؟
- خیر؛ همیشه کمتر از اینها بود. ما را در حیاط جمع کردند و فرمانده برای مان سخنرانی کرد. او گفت "می دانستم با شما چکار کنم اما چه کنم که از بغداد دستور رسیده که از اینجا بروید". زمانی که می خواستیم سوار اتوبوس شویم کتک مان زدند. در اتوبوس هر سه نفر روی دو صندلی نشسته بودیم. گرمای تیرماه در آن جا بیش از ۴۰ درجه بود، شیشه ها را بسته و پرده ها را هم کشیده بودند. من یک حوله ی کوچک با خودم برده بودم ولی دیگر آن هم تاثیری نداشت. حدود یک ساعت در همین شرایط بدون هیچ حرکتی بودیم. چند نفری از بچه ها از هوش رفتند و آنها را به درمانگاه فرستادند. در نهایت ما را از اتوبوس پیاده کردند و در یک فضای باز با فاصله ی یک متر از یکدیگر نشستیم. زمانی که کمی حالمان بهتر شد ما را مجددا سوار کردند و به اردوگاه ۱۷تکریت فرستادند.اسرائی را که به این اردوگاه آوردند تقریبا از ۱۰ اردوگاه (اردوگاههای موصل و رومادیه) به آن جا آورده بودند و تعدادمان به حدود۱۲۰۰ نفر می رسید.
**: بر چه اساسی این جداسازی را انجام داده بودند؟
- اینطور عنوان می کردند که کسانی را که مسئول شلوغ کاری ها و شورش ها بوده اند به آن جا آورده اند.
**: پس یعنی شرایط آن جا سخت تر بود؟
- بله ۲ ماه اول خیلی سخت و ترسناک بود. ما همیشه در جابه جایی ها دعا می کردیم شب برسیم چون معمولا شب ها کتک نمی زدند و تا صبح هم خشم شان فروکش می کرد ولی شبی که ما به آن جا رسیدیم نیروها با باتوم و سپر ایستاده بودند و خلاصه بگویم که آن شب خیلی به ما خوش گذشت!
**: بدن تان در آن چند سال به این ضربات عادت نکرده بود؟
- خیر؛ بدن مان تحلیل رفته بود و دیگر تحمل روز اول را نداشتیم و به نسبت قبل خیلی برای مان سخت تر بود. زمانی که از اتوبوس پیاده شدم یک نفر با کابل در سمت چپ و سرباز دیگری هم با باتوم در سمت دیگر ایستاده بودند. من زمانی که آن ها را دیدم با خودم گفتم کابل را می شود تحمل کرد ولی باتوم دست و پایم را می شکند. هر طوری که هست نباید این ضربه ها را بخورم. در مدت زمان کوتاهی باید ارزیابی می کردم،تصمیم می گرفتم و به آن عمل می کردم. از ماشین که پیاده شدم به طرف کسی که باتوم در دست داشت،رفتم. وانمود کردم تعادلم به هم خورده است و دو دستی به سینه اش کوبیدم. او یکی دو قدم عقب رفت و تا خودش را جمع کند من دور شده بودم ولی کسی که کابل در دستش بود یک ضربه به زیر دنده هایم زد و آن ضربه خیلی دردناک بود. بحرحال آن شب رای خودش یک مثنوی است. صبح روز بعد برای گرفتن صبحانه رفتیم. دو لیوان شیر را ته یک ظرف ریخت برای صبحانه ۸ نفر. هر هشت نفر دو لیوان شیر و چهار نان سهمیه ی غذای مان بود. دو ماه اول در آن جا سخت بود و به اندازه ی دو سال اسارت ما در آن جا سختی کشیدیم.
**: این اتفاق مربوط به اواخر سال ۱۳۶۸ است؟
- مربوط به تیرماه سال ۱۳۶۸ است. پس از مدتی حاج آقا ابوترابی را به آن جا آوردند و منش و رفتار او باعث آرام شدن اوضاع شد. اردوگاه به دو قاطع A و B تقسیم شده بود که من در قسمت A بودم.
**: حاج آقا ابوترابی هم در قسمت شما بودند؟
بله. ایشان از زمانی که به اردوگاه ۱۷ آمدند به جز ۲ هفته بقیه زمانها در قسمت A بودند.
من در این اواخر دوباره ریه ام مشکل ساز شده بود و به بیمارستان تکریت رفتم. حدود ۱۵ روز در آن جا بستری بودم. صلیب سرخ آن جا به دیدنم آمد و من از او پرسیدم از مبادله خبری هست یا خیر و او هم اظهار بی اطلاعی کرد. هفته ی بعد از آن ماجرا، صدام یک نامه برای آقای هاشمی رفسنجانی (رئیس جمهور وقت) نوشت. عصر بود که در تلویزیون عراق اعلام شد فردا صدام می خواهد درباره ی تبادل اسرا اطلاعیه مهمی بدهد. ساعت ۹ صبح بود که همه ی ما دریک سالن کوچک جمع شدیم و به همراه چند نفر از سربازان عراقی تلویزیون را تماشا میکردیم. پس از شنیدن این اطلاعیه یکی از بچه ها که عرب زبان بود به عراقی ها گفت ده سال هم خودتان و هم ما را بدبخت کردید ولی در نهایت شط العرب و سه تا جزیره (تنب بزرگ، کوچک و ابو موسی) برای ما ماند. روزی که اولین مبادله انجام شد من در بیمارستان بودم و از تلویزیون آن را تماشا می کردم.
**: گروه اول در مردادماه سال ۱۳۶۹ به ایران برگشتند. شما دقیقا چه زمانی به بازگشتید؟
- من جزء آخرین گروه ثبت نام شده بودم. در چهارم شهریور ماه آمدم. در چند روز آخر از محدودیتها کاسته شده بود:به فرض مثال چند مرتبه شام را در محوطه خوردیم. روزها موقع بازی والیبال، بچه ها مدام توپ را روی پشت بام میانداختند و هر زمانکه یکی از بچه ها برای آوردن توپ به پشت بام میرفت آنتن تلویزیون را کمی بالاتر میبرد تا بتوانیم شبکه های ایران را هم ببینیم. یک ار اینروزها نگهبان عراقی که در آساشگاه حضور داشت همراه ما تلویزیون ایران (مرکز کرمانشاه) را تماشا میکرد.
**: پس چند روزآخربه شما خوش گذشت. آیا نگران این بودید که جزء آزادگان هستید یا خیر؟
- بله نگران بودیم. چون صدام آدم قابل پیش بینی نبود. یک روز صبح تلویزیون کرمانشاه را گرفتیم. تلویزیون نشان داد که یک آقا کنار خیابان ایستاده بود و وقتی اتوبوس اسراء آزاده شده ایرانی رد شد گفت فلانی همراه شما نیست؟ و آن فلانی کنار ما نشسته بود و خیلی ناراحت شد. اسراء کمپ ۱۷ را به دو قسمت تقسیم کردند. برخی سوم شهریور به ایران بازگشتند و عده ای دیگر روز بعد (چهارم شهریور). البته چند روز آخر جیره غذایی به شدت کم شده بود. مسئولین عراقی می گفتند که چون قرار است شما آزاد شوید جیره شما را قطع کرده اند و این مقدار از نان و غذا را هم از جیره سربازان خودمان به شما می دهیم. کار به جایی رسیده بود که از سبزیکاری و موادی را که در باغچه اردوگاه کاشته بودیم استفاده می کریم. مثلا خربزه ی کال را با مقداری نان و فلفل باهم می خوردیم. روز آخر هم از صبح که اردوگاه را ترک کردیم تا زمانی که به مرز خسروی رسیدیم به ما آب ندادند. نزدیکهای غروب بود که به مرز خسروی رسیدیم. اسیرهای عراقی را بعد از ظهر آورده بودند ولی چون ما به مرز نرسیده بودیم آن ها را برگردانده بودند. عراقی ها هم گفتند تا زمانی که اسرای ما را نیاورید مبادله را انجام نمی دهیم. آنطور که نقل شد، نمایندگان ایران و عراق در آن جا با نماینده ی صلیب سرخ یک جلسه تشکیل دادند و تصمیم بر این شد که ما وارد ایران شویم و اسراء عراقی هم برای مبادله آورده شوند. زمانی که ما به سمت گیلان غرب می رفتیم اسرای عراقی را دیدیم که می آمدند و خیلی هم خوشحال بودند.
**: میثم رشیدی مهرآبادی