به گزارش مشرق، جهادیها، داوطلبها، خیران همه و همه از چند ماه پیش برای مبارزه با ویروس کرونا پیشقدم شدهاند؛ اما با شروع ماه محرم، نیروهای تازهنفسی عزمشان را جزم کردهاند و آمادهبهخدمت شدند. آنها علاوه بر اینکه دغدغه کمک به بیمارها و پرستارها را دارند، میدانند که در این شرایط حساس برای زنده نگهداشتن یاد امام حسین (ع) باید راه او را ادامه دهند.
بیشتر بخوانید:
مردمان نوعدوست که دلشان میخواهد در دستگاه امام حسین (ع) خدمت کنند، این روزها لباس بخش کرونایی را به تن کردهاند و به یاری کادر درمان و بیماران بدحال رفتهاند. پرستاری و کمک به بیماران سن و سال نمیشناسد مثل وقتیکه خدمت در دستگاه امام حسین (ع) سن و سال نمیشناسد.
پرستار ۱۶ ساله
داوطلب کمک به بیمارهای کرونایی شده بود؛ خیلی دوست داشت بتواند در بیمارستان کمکحال پرستارهایی باشد که چندین ماه از جانشان مایه گذاشته بودند و پشت سر هم شیفت داده بودند. با همه پیگیریهایش ماه محرم رسید و او در بیمارستان مشغول به کارشده بود. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. با خانمهای سالخورده خیلی زود دوست شد. قربان صدقهشان میرفت. حرفهایشان را میشنید. کمر و دستوپاهایشان را ماساژ میداد. همهشان را «مامانبزرگ» صدا میکرد. بعدازاینکه غذای یکی از مامانبزرگها را قاشق قاشق به دهانش گذاشت. یکی از همان مامانبزرگهایی که حالش بهتر شده بود. روی تخت نشست و بهرسم همه سالخوردگان دیارمان در چهره دختر جوان دقیق شد و پرسید: «مادر جان چند سالته؟ مهدیه گفت: «شانزده».
مامانبزرگ کمی مکث کرد. اخمهایش رو درهم کشید. انگار براقشده باشد گفت: «من رو مسخره میکنی دختر جان؟ دختر ۱۶ ساله چطور از این راه دور از «ملارد کرج» هرروز خودش رو می رسونه بیمارستان؟ دختر ۱۶ ساله چطور دلش میگیره اینجوری غذا به دهان پیرزنها بزاره؟ دخترهای ۱۶ ساله الان ...» هنوز حرفش تمام نشده بود که «مهدیه محرمی» کمی از تخت فاصله گرفت ماسک را از روی صورتش برداشت و نگاه پر از لبخندش را به مامانبزرگ دوخت. مامانبزرگ چشمهایش را جمع کرد در چهره دختر تیز شد آنوقت لبش به خنده بازشده و گفت: «من به قربان معصومیت دختر ۱۶ سالهام!».
قرارهای ۵ دقیقهای
هرروز به بیمارستان و بخش کرونایی ها میآمد؛ اما دو ساعت به دو ساعت بعدازاینکه کارهای ضروری بیمارها را انجام میداد با اجازه سرپرستاری با همان لباسهای سرهمی، بخش کرونایی را ترک میکرد. هر بار که از بخش بیرون میرفت چنددقیقهای هیچکس از او خبر نداشت. دنبالش رفتم وارد حیاط بیمارستان شد. خانمی روی صندلی نشسته بود. با دیدن خانم قدمهایش را تندتر کرد. به سمتش رفت و با فاصله کنار همان خانم نشست از دور صدای قربان صدقههایشان به گوش میرسید. جلو رفتم. نیاز به هیچ پرسشی نبود. خانم به نظر غریبه، مادرش بود. مهدیه هرروز با مادرش به بیمارستان میآمد. مادر در تمام مدتی که مهدیه در بخش کرونا کار میکند روی نیمکت حیاط بیمارستان مینشیند تا مهدیه کارش تمام شود و باهم به خانه بروند.
به خاطر «فهمیده»
هرروز ۵ ساعت در رفتوآمد بین خانه و بیمارستان هستند. از ملارد کرج تا بیمارستان ۲ ساعت و نیم درراه هستند. از مادر میپرسم چرا هرروز با مهدیه همراه میشوی؟ میگوید: «نمیتوانم دوریاش را تحملکنم. من و تنها دخترم همیشه باهم هستیم».
میپرسم: بااینهمه وابستگی چطور راضی شدی مهدیه به اینجا بیاید به بخش کرونای بیمارستان؟ نمیترسی آلوده شود؟
نگاهی به دخترش میاندازد و میگوید: «راستش خیلی نگرانش بودم و هستم؛ اما چیزی به من گفت که نتوانستم روی حرفش حرف بزنم».
مادر مهدیه که خانم جوانی است کمی مکث میکند نگاهش را میدوزد به چشمان مهدیه که حالا فقط به زمین نگاه میکند و میگوید: «اولین بار که خواستهاش را مطرح کرد گفتم مهدیه، مامان جان نرو کرونا میگیری! جواب داد: «ببین مامان جان؛ شهید «حسین فهمیده» هم میدانست اگر نارنجک به خودش ببندد و برود زیر تانک شهید میشود، اما رفت» اسم شهید حسین فهمیده را که آورد زبانم قفل شد. گفتم هر چه تو بگی».
خادم دستگاه امام حسینم
مهدیه میگوید: «دلم میخواست یک کاری انجام دهم. هر چه به ماه محرم نزدیکتر میشدیم بیشتر قلبم به تپش میافتاد درخواست داده بودم خادم بشوم. خادم مقبره شهدای گمنام در شهر خودمان، ملارد کرج. همزمان برای کمک به بیماران کرونایی هم ثبتنام کرده بودم. یک روز به محرم مانده از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند بیا. من حاجتروا شده بودم. آنهم در بیمارستان امام حسین (ع). من خودم خوب میدانم. الان من خادم هستم. خادم دستگاه امام حسین (ع). در این دستگاه باجان و دل خدمت میکنم».