به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، کتاب «دلتنگ نباش» روایت زینب فروتن (همسرشهید) از شهید روح الله قربانی است که به قلم زینب مولایی جاری شده. آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب است.
این معرفی کتاب را هم بخوانید:
چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶
چرا روحالله را از تیم هجوم خط زدند؟!
عملیات بعدی، گرفتن روستای سابقیه، در شمال روستای عبطین بود. بعد از سابقیه روستای خلصه بود که نسبتا روستای بزرگی بود و دشمن در آن پایگاه نظامی داشت. عمار از علی (روح الله قربانی) خواسته بود جاده بین خلصه و عبطین را مسلح کند. علی قبل از شروع عملیات، پانزده نفر از نیروهایش را برداشت و به جاده خلصه رفتند. وقتی برگشتند، علی از عمار خواست تا به او اجازه بدهد که در عملیات شرکت کند. هر کاری که از دستش برمی آمد، انجام می داد. بین بچه ها معروف شده بود به بیش فعالی.
سابقیه خالی از سکنه بود. یکی از خانه ها را به عنوان عقبه خود انتخاب کردند. یک هفته ای از عملیات خبری نبود. تقریبا از صبح تا شب همه با هم بودند. جمعشان خیلی صمیمی شده بود. علی با میثم مدواری خیلی اَیاق شده بود. با هم درددل می کردند، چون هر دو مادر خود را از دست داده بودند. با قدیر سرلک هم رفیق شده بود. قدیر وقتهایی که سوژه جالبی پیدا می کرد یا بچه ها حرف می زدند، موبایلش را در می آورد و فیلم می گرفت. گاهی هم در جواب بچه ها که می گفتند «چرا فیلم می گیری»، می گفت: «اینا همه اش خاطره میشه. خوبه این فیلما رو داشته باشیم.» به قدیر می گفتند: «تو آوینی تیپ مایی»
علی و قدیر بیشتر با هم بودند. ابوسعید هم پیرغلام تیپشان بود. از جانبازان هفتاد درصد جنگ که با شنیدن اوضاع منطقه به سوریه آمده بود. گاهی که برای صبحانه چیزی نداشتند، شیرخشک را با آب قاطی میکردند و میخوردند. ابوسعید با بچه ها شوخی می کرد. هر روز صبح بیدارشان می کرد و می گفت: «بچه ها پاشید شیرتون رو بدم. » همین حرف ابوسعید همه را با خنده از خواب بیدار می کرد. عمار بین نیروهایش تفاوتی قائل نمیشد. با همه خیلی گرم و صمیمی رفتار می کرد. وقت فراغتشان هم باب شوخی و خنده باز بود. یک بار قضیه شلوار علی تا مدتها سوژه خنده شان شده بود. یکی از سرداران به مقرشان آمده بود تا از روی نقشه، مناطق عملیاتی را بررسی کنند. نقشه بین خودشان معروف بود به سفره. وقتی می گفتند سفره را پهن کن، یعنی نقشه را پهن کن. علی تازه از خواب بیدار شده بود و پایین زیرشلوارش توی جورابش بود. وقتی نقشه را پهن دید، آمد و خیلی بی مقدمه نظرش را گفت و تأکید کرد که درست می گوید. عمار و اسماعیل با تعجب به علی نگاه می کردند، اما علی بی توجه به نگاه ها روی نظرش تأکید کرد. سردار هم سرش پایین بود و با لبخند حرف او را تأیید می کرد. با کارشان که تمام شد و سردار رفت، خانه از خنده بچه ها منفجر شد.
اسماعیل همان طور که می خندید، به علی گفت: «تو با چه انگیزه ای با این شلوار اومدی نشستی جلوی سردار؟ حالا چرا شلوارت رو کردی توجوراب؟» علی نگاهی به شلوارش انداخت و گفت: «شلوارم بد بود؟»
با این حرفش دوباره همه زدند زیر خنده. عمار گفت: «چقدرم تأکید داشت اینی که من میگم درسته. تا سردار میخواست حرف بزنه، علی می گفت نه اینی که من می گم.» عمار این را گفت و دوباره همه را به خنده انداخت. علی که تازه داشت رفتارش را مرور می کرد، خودش هم می خندید. تا مدتها شلوارش و تأکید روی حرفش موجب شوخی و خنده بچه ها شده بود...