به گزارش مشرق به نقل از خبر آنلاین، معمولا درباره توانمندی آمریکایی ها در برنامه ریزی و مدیریت وقایع و رویدادهادر دنیا یک نوع نگاه افراط و تفریطی وجود دارد. ساده اینکه عده ای آمریکا را فعال مایشا می دانند و هر رویدادی را ساخته و پرداخته برنامه ریزی اتاق های فکری آمریکا و اجرای خوب مجریان پنهان این کشور در مناطق مختلف دنیا می دانند. از سوی دیگر عده ای نیز راه به تفریط برده و نظری کاملا عکس آن دارند. بدون شک نگاه واقع بینانه ای نیز وجوددارد که ما را به این نگرش رهنمون می سازد که همه کشورهای دنیا در برابر تحولات جدید سیاست ها و راهکارهای جدید اتخاذ می کنند و البته هر رویدادی اگر چه ممکن است مطلوب برخی از کشورها باشد اما به این معنی نیست که زاییده اراده آنها نیز بوده است.
از این منظر گفتگوی بسیار مفید و قابل توجهی با دکتر سیدمحمدکاظم سجادپور، استاد دانشکده روابط بین الملل وزارت خارجه و سفیردوم پیشین جمهوری اسلامی ایران در ژنو داشتیم که مشروح آن از پی می آید.
در تحلیل سیاست خاورمیانه ای آمریکا آیا می توان گفت که دیپلماسی آمریکایی در تحولات همانند اینست که آنها مرحله به مرحله آن را طراحی می کنند و یا مدل آنها به گونه ای است که در ابتدا تحولات را رویت و در مرحلۀ بعدی بر آن سوار می شوند و یا اینکه سیاست آمریکا تلفیقی از هر دو است؟
سوال خوبی است. اما لازم است پاسخ به این سوال را با طرح مقدمه ای آغاز کنم. در واقع فهم سیاست های استراتژیک خارجی و منطقه ای آمریکا در حوزۀ مباحث متدلوژیک است. واقعیت آنست که آمریکا چهارچوبی کمابیش مشخص و منسجم برای ادارۀ مسائل امنیت بین الملل دارد که تا حدود زیادی در مبانی اجماعی است. یعنی نخبگان سیاست خارجی آمریکا اعم از کسانی که در اردوگاه جمهوریخواه هستند و یا آنهایی که در کمپ دمکراتها هستند در مباحث امنیت ملی آمریکا به چهارچوب های واحد و منسجمی رسیده اند.
اما در ذیل آن چهارچوب ها و در برخی از روشها و شیوه های اجرایی و تحقق اهداف استراتژیک تفاوت های روشی دارند. این چهارچوب ها از یک طرف به آمریکا ثبات و تداومی در خطوط امنیتی می دهد اما در عین حال هیچکدام از سیاست های امنیتی آمریکا و سایر کشورها در خلأ انجام نمی گیرد. به خصوص در مواقعی که به منطقۀ حساسی مثل خاورمیانه نگاه می کنیم، این نقطۀ حساس متأثر از تحولات و رخدادهایی جدیدی است و لذا تصمیم گیری لحظه ای و آنی و تصمیم گیریهای در موقع بحران مرتب پیش می آید. اینکه در این بحرانها چگونه تصمیم گرفته می شود به چهارچوب های کلی سیاست خارجی، شرایط سیاسی داخلی و ساختار بوروکراتیک آمریکا و وزن سیاسی هر کدام از مسئولین نهادهای بوروکراتیک و البته ماهیت آن و چگونگی ارتباط آن با ایالات متحده مخصوصاً با سیاست داخلی آمریکا که امروز در عرصۀ سیاست خارجی بازتاب سیاست داخلی را می بینیم، بستگی دارد. لذا در پاسخ باید گفت که آمریکا هم چهارچوب دارد و هم در لحظه عمل می کند؛ اما هیچکدام از اینها به این معنا نیست که همه چیز مشخص و معین است.
در دورۀ جنگ سرد برای نخبگان سیاست خارجی و امنیتی آمریکا محرز بود که منازعۀ اصلی آمریکا با شوروی است. لذا همه چیز آمریکا حول این محور مشخص و سنجیده می شد یعنی اولویت و اهمیت مسائل استراتژیک از منشور تنازع شرق و غرب و ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی. تهدیدات عمدتاً شوروی محور بود. حتی به جنبش های جهان سومی و جریانات ناسیونالیستی رادیکال هم از این زاویه نگاه می شد که تا چه اندازه شوروی می تواند از آنها علیه منافع استراتژیک آمریکا استفاده کند. ولی در همین قالب تحولات مختلفی رخ داد از بحران موشکی کوبا که دو کشور را در آستانۀ رویارویی اتمی برد تا وقوع انقلاب اسلامی ایران که در دوران جنگ سرد رخ داد و پدیدۀ خیلی جدیدی برای هر دو ابرقدرت به خصوص ایالات متحدۀ آمریکا بود که متحد اصلی ایران بود.
اما در دوران بعد از جنگ سرد برای مدت زیادی بحث اصلی این بود که تهدیدات ایالات متحدۀ آمریکا کدام است و به چه سبکی است. هم اکنون اجماعی در حال شکل گیری بین نخبگان آمریکاست که دیگر جنگی بین قدرتها در نمی گیرد. قبلاً احتمالات استراتژیک همیشگی بود(مثل جنگ جهانی اول و دوم و جنگ سرد) و دائماً جنگ بین قدرتهای بزرگ بود اما زین پس، دیگر این جنگها را نخواهیم داشت و نوع دیگری از تهدیدات را خواهیم داشت از جمله تهدیدات ناشی از گسترش سلاح های کشتار جمعی، تهدیدات ناشی از بازیگران غیرحکومتی(Non-State actor)، دولتهای فرومانده و ورشکسته و انواع رادیکالیسم هایی که در پیوند با این زنجیرۀ تهدیدات امنیتی مطرح شوند. این چهارچوب معمولاً مشخص است اما اینکه در شرایط مختلف چه سیاست هایی در پیش گرفته شود و اینکه چگونه باید تهدیدات را مدیریت کرد، متغیر است.
این اختلاف تا چه میزان جدی است؟
برای درک بهتر موضوع نگاهی به مسئله ایران می اندازیم. ایران در 30 سال گذشته برای ایالات متحدۀ آمریکا یک مسئلۀ امنیتی بوده که تهدید قلمداد می شده و تمام نخبگان ایالات متحدۀ آمریکا، ایران را تهدید تصور می کردند، اتفاقاً این تهدید بعد از جنگ سرد بیشتر می شود یعنی در دوران جنگ سرد، آمریکا در عین اینکه ضدیت با انقلاب اسلامی و تحولات مربوط به ایران را داشت، ولی در عین حال باید مواظب چهارچوب مناسبات آمریکا و شوروی هم می بوده و لذا مسئله در این چهارچوب نگاه می شده است.اما بعد از جنگ سرد مسئله تهدید ایران مقداری شدت پیدا می کند و اکثریت نخبگان آمریکایی در اینکه ایران تهدیدی برای آمریکاست، یک قالب اجماعی دارند. اما اینکه با این تهدید چگونه تدبیر کنند، گرایشات مختلفی بین آنها وجود دارد و در تمام مباحث امنیتی آنها همواره این 2 سوال اصلی مطرح است که تهدید چیست؟ و تدبیر چیست؟
در مقابل سوال اول عده ای معتقدند که باید کل نظام ایران را دگرگون کرد که بحث تغییر رژیم (Regime Change) در این قالب قرار می گیرد که البته این مسئله نیز جای بحث دارد که این تغییر از چه طریقی محقق شود؛ از طریق نظامی و یا غیرنظامی و یا ترکیبی از روشهای نرم افزای و غیرنرم افزاری. اما شیوۀ دوم مدیریت تهدید ایران از طریق بازدارندگی است. بدین معنا که باید جلوی قدرت گیری ایران و فضای تنفسی این کشور را محدود کرد.
اما دستۀ سوم معتقدند که راه تدبیر تهدید ایران، تعامل با ایران است. یعنی اگر با ایران تعامل داشته باشیم بهتر می توان تهدید آن را از نظر منافع آمریکا مدیریت کرد و البته در مواردی نیز ترکیبی است. در تمام اسناد ملی آمریکا تهدیدات شمارش شده است و سند امنیت ملی که در دولت اوباما نیز موجود است و در می 2010 منتشر شده ، تمام تهدیدات امنیت ملی آمریکا همان چهارچوب هایی است که پیشتر مشخص شده بود. در دورۀ بوش نیز سند امنیت ملی وجود داشت. نکتۀ قابل توجه اینجاست که در اسناد امنیت ملی تفاوت هایی را می توان دید اما در اصل تهدیدات تداوم و یکپارچگی در نگرش وجود دارد.
موضع آمریکا در قبال تحولات اخیر جهان عرب از چه زوایایی قابل بررسی است؟
ایالات متحدۀ آمریکا برحسب منافع خود در هریک از کشورها سیاست خاصی را در پیش گرفت. اما نکتۀ قابل توجه اینجاست که آمریکا چگونه شرایط را تحلیل می کند و چگونه برحسب منافع اقدام به سیاستگذاری و مدیریت می کند؟ به نظر من ایالات متحدۀ آمریکا در زمینۀ برخورد با این تحولات ترکیبی از گیجی و پیگیری و شناسایی منافع استراتژیک و بعضاً سعی در اثرگذاری و موج سواری را از خود نشان داده است.
در دورۀ 30 سالۀ حکومت مبارک، ایالات متحدۀ آمریکا روابط خیلی نزدیکی با مصر داشت.
دولت اوباما که روی کار آمد، بحث تغییر در روشهای آمریکا را مطرح کرد. این در بین برخی از فعالان حقوق بشری عرب و مخصوصاً مصری این احساس را به وجود آورد که ممکن است سیاست های آمریکا نسبت به مصر دگرگون شود و صرفاً ثبات چندین سالۀ استراتژیک بدین معنا که مصر در کمپ دیوید بماند و روابطش با اسراییل حفظ شود، قابل تداوم نباشد و مصر مورد فشار آمریکا نیز قرار گیرد تا فضای سیاسی را باز کند و از حکومت تک نفرۀ مبارک جلوگیری کند.
این فرضیه جنب و جوش بسیار قابل توجهی در میان بخشی از نخبگان مصریی به وجود آورد تا اینکه صحبت سخنرانی اوباما در سال اول ریاست جمهوری یعنی در سال 2009 به میان آمد و قرار شد که او یک سخنرانی در رابطه با روابط آمریکا و جهان اسلام داشته باشد. قرار بود در این سخنرانی آمریکا نگاهی ترمیمی، اصلاحی و متفاوت نسبت به دورۀ بوش داشته باشد که نوعی پرخاشگری نسبت به مسلمانان در گفتمان های علنی بوش و دولتش وجود داشت. بحث این بود که این سخنرانی در کجا باشد و در این حین سه شهر(قاهره، استانبول و جاکارتا) توسط فعالان حقوق بشری مطرح شد.
دولت اوباما که روی کار آمد، بحث تغییر در روشهای آمریکا را مطرح کرد. این در بین برخی از فعالان حقوق بشری عرب و مخصوصاً مصری این احساس را به وجود آورد که ممکن است سیاست های آمریکا نسبت به مصر دگرگون شود و صرفاً ثبات چندین سالۀ استراتژیک بدین معنا که مصر در کمپ دیوید بماند و روابطش با اسراییل حفظ شود، قابل تداوم نباشد و مصر مورد فشار آمریکا نیز قرار گیرد تا فضای سیاسی را باز کند و از حکومت تک نفرۀ مبارک جلوگیری کند.
این فرضیه جنب و جوش بسیار قابل توجهی در میان بخشی از نخبگان مصریی به وجود آورد تا اینکه صحبت سخنرانی اوباما در سال اول ریاست جمهوری یعنی در سال 2009 به میان آمد و قرار شد که او یک سخنرانی در رابطه با روابط آمریکا و جهان اسلام داشته باشد. قرار بود در این سخنرانی آمریکا نگاهی ترمیمی، اصلاحی و متفاوت نسبت به دورۀ بوش داشته باشد که نوعی پرخاشگری نسبت به مسلمانان در گفتمان های علنی بوش و دولتش وجود داشت. بحث این بود که این سخنرانی در کجا باشد و در این حین سه شهر(قاهره، استانبول و جاکارتا) توسط فعالان حقوق بشری مطرح شد.
مخالفین لیبرال یا سکولار دولت مبارک معتقد بودند که اوباما به هیچ وجه نباید این سخنرانی را در قاهره انجام دهد، چون ایراد این سخنرانی در قاهره به معنای تأیید و دادن مشروعیت و مقبولیت بین المللی به یک رژیم سرکوبگر بود و لذا پیشنهاد کردند که بهتر است در استانبول و یا جاکارتا باشد که اوباما بخشی از دوران زندگی خود را در آنجا گذرانده است. اما اوباما در نهایت قاهره را برگزید و در آن نطق هم مسئله ای که دولت مصر را آزار دهد، بر زبان نیاورد و فی الواقع دولت مبارک به نوعی اطمینان خاطر پیدا کرد که قرار نیست که از سوی دولت اوباما در زمینۀ باز کردن فضای سیاسی و اصلاحات دمکراتیک تحت فشار قرار گیرد. این مسئله از لحاظ استراتژیک بسیار مهم بود. لذا مبارک به سیاست های خود ادامه داد تا تونس به هم ریخت و به دنبال آن مصر.
یعنی آمریکایی ها وقوع چنین تظاهراتی را پیش بینی نکرده بودند؟
در هفته های اول بحران مصر که هنوز سیاست آمریکا حفظ مبارک بود در طول یک روز دستگاه سیاستگذاری آمریکا اعم از وزارت خارجه و کاخ سفید سه بار موضع گیری خود را عوض کرد و خیلی واضح سیاست اول دولت اوباما حفظ مبارک بود اما این سیاست محقق نشد و جالب است که مجموعۀ بوروکراتیک آمریکا هم در سیاست خارجی خواستار حفظ مبارک بود ولی اوباما که با فشار عظیم تبلیغاتی، سیاسی و روانی روبرو شد، دریافت آن چیزی که از مصر و قاهره روی تلویزیون نشان می دهند شرایطی نیست که به بقای مبارک کمک کند و نه براساس گزارش های دستگاه اطلاعاتی و دیپلماتیک بلکه براساس شواهد به این تضاد رسید و به مرور موضع آمریکا عوض شد و در مرحلۀ بعد که مبارک رفتنی شد، تلاش برای حفظ نظام مبارک تا همین لحظه ادامه دارد. در عین پذیرش اینکه مبارک رفتنی است و بازگشتنی نیست.
دیدگاه آمریکا نسبت به رابطۀ مصر در قبال اسراییل چگونه است؟
نکتۀ دیگر استراتژیک حساسیت آمریکا نسبت به روابط مصر و اسراییل است که این از مسائل اجماعی است. اجماع نخبگان سیاست خارجی و امنیتی آمریکا اینست که امنیت اسراییل برای ایالات متحده آمریکا مهم و حیاتی است و لذا همه چیز از زاویۀ این منشور نگریسته می شود.
تحولات داخلی مصر نیز از این زاویه بررسی می شود که تا کجا امکان دارد ضربۀ این تحولات علیه منافع اسراییل را کم کرد. در شبی که به سفارت رژیم صهیونیستی در قاهره حمله شود، اوباما شخصاً درگیر شد و ارتش مصر را تحت فشار قرار داد که باقیماندۀ افراد حاضر در سفارت اسراییل را از مصر خارج کنند.
در مجموع باید گفت که سیاست خارجی آمریکا هم چهارچوب قرار دارد و هم در لحظه، سیاستها براساس تحولات و مناسبات سیاسی تنظیم می شود که این مقداری به چهارچوب استراتژیک تفکر آمریکا در مسائل امنیتی و بخشی نیز به ماهیت سیاست و امنیت باز می گردد که پدیده ای است سیال و در حال دگرگونی که بدون شک تطبیق با این شرایط با چهارچوب منافع ایجاب می کند که تصمیم گیری ها بعد روزمره نیز داشته باشد.
برای درک چهارچوب هایی که از آنها صحبت کردید، مثلاً برای منطقه خاورمیانه آیا باید به اسناد (امنیت ملی) که بدان اشاره کردید، رجوع کرد و یا لایه های پنهان تری نیز وجود دارد؟ و یا اصولاً منابعی وجود دارد که بتوان فهمید هدف آمریکا در منطقه چیست؟
به نظر من صرفاً خواندن آن اسناد کفایت نمی کند. اما فراموش نکنیم که مجموعۀ دهها، بحث و گفتگو و کشمکش بین نهادها و سازمانهای مختلف آمریکا و بلکه مبتنی بر هزینه کردن میلیونها و میلیاردها دلار است. ولی فهم این سندها خود به در نظرگرفتن چهارچوب های سیاسی آمریکا احتیاج دارد. مثلاً در چهارچوب های سیاسی آمریکا، در نظر بگیرید که ایالات متحدۀ آمریکا یک دولت فدرال است. بدین معنا که 52 ایالات در ادارۀ امور داخلی، تا اندازه ای مستقل هستند اما در سیستم فدرال آمریکا مسائل سیاست خارجی و مسائل امنیت خارجی و کلان اقتصادی به عهدۀ دولت مرکزی است و در دولت مرکزی نیز یک ساختار مشخص وجود دارد.
درست است که نظام سرمایه داری آمریکا بسیار پربازیگر است ولی در مجموع عمل خارجی از طریق این مجموعۀ دولتی انجام می گیرد. یعنی ادارۀ سیاست خارجی آمریکا طبق قانون به عهدۀ ریاست جمهوری است. چون در این سیستم فدرال و ریاستی، ریاست جمهوری و تیم امنیت ملی ادارۀ سیاست خارجی را به عهده دارند. البته بدون زمینه نمی توانند عمل کنند و باید در نظام مشخص عمل کنند. لذا آن اسناد محصول نظام آمریکاست و حتی محصول دولت بوش و اوباما نیست و بسیار کلیدی است و قطعاً به درک چهارچوب ها کمک می کند و شمار آنها نیز بسیار زیاد است. مثلاً سندی به نام سند استراتژی امنیت ملی آمریکا و یا سند دیگری به نام بررسی وضعیت هسته ای (Nuclear Posture Review) وجود دارد که طبق قانون، کنگره از دولت خواسته است که هرچند سال یکبار وضعیت و امنیت هسته ای آمریکا را بررسی کند و آن را به کنگره گزارش کند. این گزارش طبق قانون سندی پوشیده و مقطوع بود. در چند سال گذشته این سند از جنبۀ مخفی بودن خارج شده است. تفکر هسته ای آمریکا در این سند برجسته است.
سندی دیگری در مورد وضعیت دفاعی آمریکا موجود است که هر 4 سال یکبار منتشر می شود. این سند توسط پنتاگون تهیه می شود و به طور استثنایی در ژانویه سال جاری به جای سال 2014 که نوبت گزارش بود، گزارش میاندوره ای آن توسط اوباما و پنه تا وزیر دفاع در ساختمان پنتاگون عرضه شد که در فهم استراتژی نظامی آمریکا بسیار موثر است. جزئیات این سند مشخص نیست اما چهارچوب مشخص شدۀ آن را می توان از روی سخنرانی اوباما و پنه تا در بین خطوط ملاحظه کرد.
علاوه بر اسناد، گزارش های ادواری نیز هستند که می توانند در درک و فهم سیاست خارجی آمریکا به ما کمک کنند. مثلاً گزارش های ادواری "تخمین اطلاعاتی ملی" National Intelligence Estimate که تحولات 5 تا 15 سال آینده را پیش بینی اطلاعاتی و امنیتی می کند و هرچند سال یکبار منتشر می شود و نگرش آمریکا را نسبت به تحولاتی که در آینده رخ خواهد داد از لحاظ امنیتی روشن خواهد کرد. این سند بسیار مهمی است و مجموعۀ کار گروهها و سازمانهای اطلاعاتی آمریکا متولی تهیۀ آن هستند.
علاوه بر اینها گزارش هایی که باید رییس جمهور به کنگره بدهد و یا گزارشهای ادواری وزارتخانه ها( اعم از وزارت انرژی، بازرگانی، خزانه داری، پنتاگون و ...) که به فهم چهارچوب ها کمک می کند. اما آیا همۀ سیاست آمریکا همین اسناد است؟ قطعاً خیر. برای فهم سیاست های آمریکا باید به چند عنصر دیگر نیز توجه کرد از جمله گفتمان های استراتژیک در آمریکا که باید دید حول چه محوری است و چه کسانی در این گفتمان ها و مناظره ها درگیر هستند. مجموعه ای از موسسات تحقیقاتی، اندیشمندان، پژوهشگران در این گفتمانها شرکت دارند، ولی نهایتاً توسط دولتها و کابینه های مختلف، مجموعۀ تفکرات و مناظره ها وارد سندهای اجرایی و حوزه های عملیاتی می شود. مثال بارز آن گفتمانی است که نومحافظه کاران به راه انداختند با این موضوع که آمریکا باید چه سیاستی در پیش گیرد.؟ پاسخ به این سوال براساس موسسات تحقیقاتی مختلف و گرایش آنها(به دلیل کثرت، خوشه ای بودن) فرق داشت. پاسخ چندین موسسه به سوال مذکور این بود که وادادگی لیبرال های آمریکایی است که آمریکا را در دنیا ضعیف نشان داده و لیبرال ها نتوانستند قدرت آمریکا به خوبی مورد استفاده قرار دهند و در مقابل دشمنان آمریکا و تهدیدات آمریکا کوتاه آمدند و لذا ما باید از قدرت نظامی استفاده کنیم. بوش پسر محصول همین طرز تفکر است که نماد بارز آن را می توان در موسسه امریکن اینترپرایز اینستیتیو مشاهده کرد.
جالب است بدانیم که بوش پسر جزو روسای جمهوری آمریکاست که زیاد اهل خواندن نبود. عادت تمام دست اندرکاران امور سیاسی و اقتصادی و علمی آمریکاست که هر روز نیویورک تایمز را می خوانند اما بوش پسر تنها رییس جمهوری بود که این روزنامه را نمی خواند و برای بسیاری از مسائل نگرش های ایدئولوژیک اعمال می کرد و زیاد اهل مطالعه، پژوهش و تحقیق نبود و در تنها موسسه ای که ایراد سخنرانی داشت؛ همین موسسه اینتر پرایز بود و مباحث مربوط به حملۀ عراق در آنجا مطرح شد که جزئیات آن موجود است. لذا تنها نمی توان به اسناد کفایت کرد، گفتمان ها نیز مهم است.
سومین نکته در فهم سیاست خارجی آمریکا؛ سخنرانی هاست؛ مثلاً در زمینه استراتژیک هر ساله هر رییس جمهور آمریکا در مراسم فارغ التحصیلی دانشکدۀ نظامی معروف وست پوینت شرکت می کند و یک سخنرانی کلیدی دارد که چهارچوب کارش را در زمینۀ مسائل دفاعی و نظامی روشن می کند. این سخنرانی رییس جمهور محصول یک فرایند، روند و حضور دهها بازیگر و مفهوم و نهایتاً بسته بندی و مفصل بندی مشخصی براساس پارادایم های کلی سیاست خارجی آمریکاست که کمابیش ثابت اند و روشهای اجرایی روسای جمهوری براساس دستگاههای آنها تنظیم می شود.
همین طور مسائل و حوادث و روزمره و نیز موضع آمریکا در قبال آنها از مهمترین کلیدهای فهم سیاست خارجی آمریکاست. به اضافۀ اینکه سیاست خارجی عرصۀ پویایی است. هفته ها با یکدیگر متفاوت اند و نقش و سهم بازیگران در آن تعیین کننده و اساسی است. همچنین به مجموع این عوامل باید اطلاعات پشت پرد را نیز اضافه کرد که دسترسی به آنها غیرممکن است.
شما به عنوان کارشناسی که بسیاری از اسناد امنیت ملی و سیاست خارجی آمریکا را مطالعه کردید، آیا تاکنون قرینه ای مشاهده کرده اید که تحول و یا واقعه ای در این اسناد پیش بینی شده باشد؟ و یا اگر شده چه میزان نقش آمریکا بوده است؟
آمریکا یک مجموعۀ گستردۀ دانشگاهی و تحقیقاتی در مورد مسائل خاورمیانه دارد که البته نسبت به سایر قدرتهای استعماری و جهانی جدیدتر است. انگلیس چند سده است که درگیر این مسئله است اما آمریکا از سال 1950 به بعد موسسات تحقیقاتی خاورمیانه ای را در دانشگاههای بزرگ راه اندازی کرد و به مرور مطالعات خاورمیانه در آمریکا رشد یافت.
بحرانهای خاورمیانه از جمله انقلاب اسلامی ایران که برای آمریکا این سوال را ایجاد کرد که ایران را چه کسی از دست داد؟ دانش آمریکایی ها را بالا برد. آمریکا همواره به از دست رفتن ایران از ادوگاه خود اندیشیده و می اندیشد، اینها و تحولات بعدی مجموعۀ دانش خاورمیانه ای آمریکا را بالا برد. به اضافۀ تحولی که در دهۀ 1970 تا 80 و 90 میلادی رخ داد و آن مهاجرت جمعیت قابل توجهی از دانشجویان و پژوهشگران علوم اجتماعی از خاورمیانه بود و یا رفتن به آمریکا. قبل از آن موج مهاجرتی از خاورمیانه و آسیا به آمریکا این مقدار نبود. مجموعۀ اینها دانش خاورمیانه ای آمریکا را افزایش داد و حتی دگرگون کرد به طوری که هم اکنون تحقیقاتی که در مورد خاورمیانه در آمریکا رخ می دهد از نظر کمی و کیفی با کشورهای دیگر اروپایی متفاوت است.
البته این به بدان معنا نیست که حتماً مطالعات آمریکایی بهتر است ولی قطعاً بخش عظیمی از تولیدات مربوط به مطالعات خاورمیانه در آنجا صورت می گیرد و برخی از این مطالعات به لحاظ علمی از دقت خاصی برخوردار است. اما نکتۀ مهم اینست که الزاماً همۀ این دانش که سیاست دیگری به ایالات متحده در مورد خاورمیانه توصیه می کند، توسط دستگاههای اجرایی به کار گرفته نمی شود.
دلیل این امر چیست؟
غالب این مطالعات به آمریکا می گویند که سیاست فلسطینی آمریکا دچار اشکال اساسی است و آمریکا به خاطر حمایت همه جانبه از اسراییل در خاورمیانه دچار مشکلات ساختاری است. حتی باید گفت که مسئله فراتر از پژوهشگران مطالعات خاورمیانه است. حتی کارشناسانی که متخصص امور خاورمیانه هستند بر این مسئله تأکید دارند. انتشار کتاب معروف لابی اسراییل نوشتۀ دو استاد برجستۀ رئالیست آمریکایی والتز و میرشایمر که متخصصین روابط بین الملل هستند، بی تردید نقطۀ عطفی در روندی است که بدان اشاره کردم. این دو نویسنده سیاست آمریکا در قبال اسراییل و همچنین سیاست های لابی اسراییل در آمریکا را به تصویر کشیده اند اما نظریات این متفکرین به کار گرفته نمی شود.
بخش عظیمی از مطالعات صورت گرفته در آمریکا بر مفهومی به نام کسری دمکراتیک تأکید می کردند بدین معنا که کشورهای دوست و متحدین استراتژیک آمریکا در دنیای عرب دچار کسری دمکراتیک هستند و به خاطر فضای دمکراتیک و تعامل میان مردم و دولت، نظام های سیاسی عرب به انسدادی رسیدند که ممکن است سیستم های آنها را دچار آسیب کند. باید گفت که دولتهای آمریکا از این مطلب مطلع بودند و بعضاً سعی می کردند که به زور مقداری برای منافع آمریکا فضای دمکراتیک را باز کنند اما با تناقضاتی روبرو می شدند که اگر فضای دمکراتیک را باز کنند ثبات استراتژیک به هم می خورد که به نفع آمریکا و اسراییل نبود. لذا همیشه در منازعه و گفتمان بین ثبات استراتژیک و تعادل دمکراتیک بحث به نفع ثبات استراتژیک تمام می شد که نمونۀ آن سخنرانی اوباما در قاهره بود که بدان اشاره کردم.
فی الواقع سخنرانی اوباما در قاهره بر این امر تأکید داشت که ثبات رژیم مبارک مهمتر از توجه کردن به فعالین حقوق بشری مصر و دیدگاههای آنهاست. اما این آگاهی کلی که این کشورها دچار مشکل هستند و حکومتهای خاندانی که فساد سیاسی و اقتصادی سرتاپای آنها را گرفته بدان معنا نیست که آمریکا می دانست که حتماً تحولاتی که در دسامبر 2010 از تونس شروع می شود، مثل طوفان عظیم سیاسی سرتاسر منطقه را فرا می گیرد، قطعاً اینگونه نیست.
می توان دلیل محکمی برای این مسئله که وقوع انقلاب های عربی در پیش بینی های آمریکا نبوده، آورد؟
صرف آگاهی از مشکل کسری دمکراتیک در مصر به این معنا نیست که بتوان حدس زد که رژیم محکم مبارک ظرف مدت کوتاهی به نقطۀ پایان می رسد و یا رژیم تونس به فاصلۀ 18 روز سقوط کند. یا امواج این تحول تمام دنیای عرب را بگیرد و حتی اجازه بدهد که بحث هایی در رسانه های آمریکایی از جمله نیویورک تایمز به راه بیفتد و بر این مسئله تأکید کند که بهار عربی سبب جهانی شدن تظاهرات شده است.
این روزنامه آمریکایی معتقد است که بهار عربی جهانی شده و بازتاب آن در کشورهای غرب نیز قابل مشاهده است. به عبارت دیگر آمریکا نمی دانست که این تظاهرات اینقدر فراگیر خواهد شد. این مسئله در موضع گیری سه گانه در مورد تحولات مصر کاملاً عیان بود. هیچکس پیش بینی نمی کرد که خودسوزی یک جوان در یک شهر دورافتادۀ تونس به فاصلۀ کوتاهی به آتش بزرگ منطقه ای تبدیل شود که هنوز بعد از یک سال و اندی ادامه دارد.
نکتۀ دیگری نیز وجود دارد و آن مفهوم مهندسی اجتماعی منطقه ای است. در سوال شما این مسئله وجود دارد که ایالات متحده در مهندسی اجتماعی منطقه نقش داشته است. اما واقعیت آنست که مهندسی در ساختمان و بزرگراه ها امکانپذیر است اما جوامع اجتماعی قابل مهندسی نیستند، مخصوصاً در منطقۀ خاورمیانه فرهنگ، تفکر، مناسبات تاریخی، اجتماعی به قدری پیچیده و چندلایه است که هر نوع مهندسی را دچار تغییر و تحول می کند و تجربۀ همۀ مهندسی های اجتماعی گسترده نشان دهندۀ حتی نتایج متضاد با نیت طراحان آن بوده است. آمریکا ظرفیت این مهندسی را ندارد و با محدودیت های ساختاری خاص خود روبروست.
این بدان معنا نیست که آمریکا در تحولات اخیر خاورمیانه و شمال آفریقا موج سواری نکرده است. موج سواری بر تحولات جهان عرب و تقلیل ضربات استراتژیک این تحول به سرعت از سوی آمریکا عمل شد و هنوز هم عمل می کند و نمونۀ آن در خودِ مصر عیان است. تلاش آمریکا در مصر بر حفظ ساختار و مناسبات نظامی میان ایالات متحدۀ آمریکا و ارتش مصر، تأمین امنیت اسراییل و حفظ چهارچوب کمپ دیوید است و این از نکات کلیدی میان دو کشور است.
تحولات اخیر در حوزۀ روابط مصر و اسراییل از جمله انفجار لوله های گاز نشان دهندۀ تغییر در این فضای امنیتی اسراییل است که ناشی از تحولات درونی مصر است و تلاش آمریکا اینست که این رابطه را حفظ کند. اما با پذیرش این مسئله که این تحولات مهندسی شده از سوی آمریکا بوده به شعور، درک و خواستۀ مردم مسلمان منطقه جفا کرده ایم که برای احقاق حقوقشان قیام کردند و در این مسیر فداکاری های بزرگی کردند و ما با این تفکر آنها را مورد تهدید قرار داده ایم.
با توجه به صحبت های شما دربارۀ عدم توانایی آمریکا در مهندسی منطقه، آیا ایالات متحده توانایی آرایش سیاسی نیروهای منطقه و مدیریت آنها را نیز ندارد؟
هیچ بازیگری امکان و توانایی طراحی جزئیات بازیهای کلان در شرایط فعلی ندارد. چون به قدری بازیگران متعدد و منافع مختلف است و شرایط سیال است که نمی توان چنین چیزی را ادعا کرد. اما آمریکا به عنوان قدرتی جهانی و اقتضائات موجود برای حفظ آن سعی دارد در مدیریت مسائل و موضوعات امنیتی کار کند. بدین معنا که آمریکا اگر نمی تواند همۀ مسائل را حل کند، در تلاش است تا ضررهای آنها را به حداقل برساند. مثلاً آمریکا با پدیده ای به نام القاعده و رادیکالیسم روبرو بوده و هست و در این زمینه سعی کرد تحولات را مدیریت کند. آمریکا تلاش کرد تا از میزان و تعداد حملاتی که بعد از 11 سپتامبر از سوی القاعده به آمریکا می شود، کاهش دهد. از جمله عملیاتی که یک تبعۀ نیجریه قصد داشت در هواپیمای آمریکایی صورت دهد و با شکست روبرو شد.
در مورد تحولات جهان عرب نیز سیاست آمریکا، مدیریت تحولات بود. بخشی از این سیاست مدیریت رسانه ای، گفتمانی و قاب بندی و مفصل بندی تحولات است. در زمان وقوع انقلاب مصر و تونس، بسیاری بر این تلاش بودند که آن را رسانه ای جلوه دهند و به جای تأکید به عوامل اصلی از جمله فساد رژیم های وابسته به آمریکا و غرب و تداوم آن به مدت 3 تا 4 دهه، تحولات مذکور را معجزۀ شبکه های اجتماعی و اینترنت نسبت می دادند و یا اینکه تلاش داشتند که بگویند همۀ این تظاهرات جنبۀ اقتصادی داشته و به آزادی مدنی، هویتی و یا دینی بها نمی دادند و برطبق قاب بندی مورد نظر خودشان با آن تحولات برخورد می کردند. ولی تحولات بعدی مخصوصاً در این دو کشور نشان داد که مسائل هویتی، دینی، مذهبی برای مردم منطقه مهم است. بخشی از قالب بندی را می توان در این رسانه های در گفتمان های غالب دید که بخشی از همان مدیریت است.
در برخی از اتاق فکرهای آمریکا این تئوری وجود داشت که با استفاده از قدرت شیعه به مقابله با رادیکالیسم اسلامی پرداخته شود. کیسینجر مبدع این تئوری بود که با قدرت دادن به ایران امکان مقابله با رادیکالسم سنی که نماد آن القاعده است، در آینده وجود خواهد داشت.
عادت ما اینست که مقالات و یا گزارشاتی که در آمریکا منتشر می شود بلافاصله ترجمه و آنها به عنوان وحی منزل استراتژیک قلمداد می شود، مثلاً مقالۀ کیسینجر همواره در ایران استراتژی مطلق دولت آمریکا تعبیر می شود. به نظر من این نظر متدلوژی قابل بازبینی و چالش است. اگر کیسینجر مقام رسمی باشد و در حال حاضر مسئول طراح سیاست خارجی و امنیتی باشد، هر مطلب و اظهارنظر وی را باید در قالب بخشی از سیاست اعلامی اجرایی باشد. اما اگر مقام رسمی نیست یک دیدگاه است. این بدان معنا نیست که اظهارنظر وی بی اهمیت است ولی بنا نهادن اظهارنظر وی با سیاست های رسمی قطعاً ایراد دارد.
کیسینجر به تازگی مقاله ای در خصوص سیاست های آمریکا در جهان عرب نوشته و در آن سیاست های آمریکا در سوریه را مورد انتقاد قرار داده است. او می گوید: آمریکا در حوزۀ سیاست خارجی دو گفتمان دارد؛ گفتمان امنیت ملی محوری که در ادبیات نظریات روابط بین الملل به آن نظریات رئالیستی گفته می شود و در آن منافع تنها حرف اول را می زند. بدین معنا که در داخل مصر چه می گذرد چندان اهمیتی ندارد، منافع آمریکاست که اهمیت دارد، حال یا مبارک باشد یا سلیمان. او می افزاید: در تعادل میان منافع آمریکا و همچنین ارزشها، احتمال برهم خوردن منافع آمریکا نیز وجود دارد. لذا او اخطار استراتژیک می دهد و به آمریکا هشدار می دهد که مداخلۀ بی مبنای رئالیستی در کشورهای در حال تحول انجام ندهد.
شما چقدر در این خصوص موافقید که الان آرایش سیاسی اخوان المسلمین و شیعه در منطقه بروز کرده است و آیا احتمال رویایی آنها وجود دارد؟
اخوان المسلمین یک جریان جدی، باسابقه و محکمی است که در عین دارا بودن ماهیت فراگیر، ماهیت بومی و محلی نیز دارد. در برخی از نشریات آمریکایی دیده می شود که می گویند درست نیست که آمریکا همیشه از گروههای سکولار و لیبرال در قدرت حمایت کند، بلکه باید با گروههای اسلامگرا از جمله اخوان المسلمین نیز تعامل داشته باشد. این گرایشات در آمریکا وجود دارد.
اما در خصوص رویایی این دو باید گفت که چنین تفکرانی در دهۀ 1990 نیز وجود داشت. اگر فراموش نکرده باشید، مثلاً در الجزایر اسلامگرایان در پروسه ای دمکراتیک انتخاب شدند اما با استفاده از نگرانی های غرب، آمریکا و فرانسه گروه ضداسلامگرایان با حمایت های مشخص خارجی آنچنان سرکوبی از اسلامگرایان کردند که تاریخی است. از همین رو عده ای معتقدند که حرکت بعدی در کشورهای شمال آفریقا و خاورمیانه در واکنش به موج سرکوب های گذشته خواهد بود.
از این رو بسیاری از کارشناسان و متخصصین خاورمیانه بر اشتباه بودن سیاست آمریکا تأکید کردند. مثلاً گراهام فولر در مقاله ای بر این مسئله تأکید می کند که اجازه بدهید اسلامگرایان روی کار بیایند، چون قدرت بزرگترین معلم آنها در یاد دادن اعتدال به آنهاست. برخی از خاورمیانه شناسان آمریکایی از رشد گروههای سلفی بیمناک هستند و معقدند که این جریانهای سلفی از اعتدال برخوردار نیستند و ممکن است ضررهای زیادی به آمریکا بزنند.
از سویی در خصوص هماهنگی های موجود میان اسراییل و آمریکا در دو دهۀ گذشته باید گفت که بسیاری بر این باورند که:" زیاد سعی نکنیم نیروهایی که نمی شناسیم روی کار بیاوریم". در جریان اینکه مبارک برود با نرود، در آمریکا شخص اوباما در دو فشار جانبداری از مبارک قرار گرفته بود؛ یکی فشار عربستان سعودی و لابی های قدرتمند این کشور در آمریکا که خواهان حفظ مبارک بود و دیگری لابی اسراییل که آن هم خواهان حفظ مبارک بود اما آمریکا نمی توانست مبارک را نگه دارد و لذا دید که علیرغم تمایل دوستانش باید به واقعیت تن بدهد. از این رو نمی توان شرایط متنوع را به سایر کشورها تعمیم داد. اما در مجموع نیروهای اسلامگرا از قدرت و پختگی و تجربۀ سیاسی بالایی برخوردارند.
آیا احتمال تغییر استراتژی اسراییل با توجه به تحولات منطقه وجود دارد؟
روابط آمریکا و اسراییل از پیچیده ترین روابط و در عین حال نزدیک ترین رابطۀ خارجی ایالات متحده است. به نظر من رابطۀ میان این دو صرفاً یک مسئله روابط خارجی و منطقه ای آمریکا نیست. مسئلۀ اسراییل بیش از حد یک مسئلۀ سیاست داخلی در آمریکاست. یعنی پیوند سیاست داخلی آمریکا با مسئلۀ اسراییل مسئلۀ فوق العاده حائز اهمیتی است مخصوصاً در کنگرۀ آمریکا. یک محافظه کار آمریکایی به نام پتریک بیوکنن که از گروههای نزدیک به ریگان بود جملۀ تاریخی جالبی دارد که می گوید: کنگرۀ آمریکا بخشی از سرزمین آمریکاست که توسط اسراییل اشغال شده است.
اگر ملاحظه کرده باشید هر سال رییس جمهور آمریکا باید در ماه ژانویه سخنرانی معروفی به نام " وضعیت اتحادیه" انجام دهد. موقعی که نمایندگان دو مجلس بلند می شوند و سخنران را تشویق می کنند تعداد دفعاتی که بلند می شوند و دست می زنند مورد شمارش قرار می گیرد. نتانیاهو در سخنرانی که در سفر اخیرش در کنگره داشت جالب است که این سخنرانی را قبل از دیدار با اوباما انجام داد، تعداد دفعاتی که اعضای کنگره بلند شدند و کف زدند از تعداد دفعاتی که برای اوباما دست زدند زیادتر بود و این نکتۀ قابل ملاحظه ای است. لذا در این زمینه نمی توان جدایی میان اسراییل و آمریکا قرار داد.
در سال 1948 زمانی که مجمع عمومی سازمان ملل موضوع وضعیت فلسطین را به شور گذاشت، دو فرمول در آن زمان در مورد وضعیت فلسطین وجود داشت، یک فرمول موسوم به یک دولت که کل این سرزمین یک دولت داشته باشد و فرمول دوم که دو دولت بود: یک دولت فلسطینی و یک دولت یهودی. وزارت خارجه آمریکا در آن زمان با شناسایی فوری اسراییل مخالف بود و گزارشاتی را به رییس جمهوری داد با این مضمون که آمریکا باید به خاطر واقعیات منطقه ای در به رسمیت شناختن اسراییل دقت و احتیاط کند.
اما بیش از 12 دقیقه طول نمی کشد که بعد از تصویب قطعنامۀ مجمع عمومی، دولت ترومن رژیم اسراییل را علیرغم نظر کارشناسی وزارت خارجه آمریکا به رسمیت می شناسد. ترومن علت این کار را در مسائل مربوط به سیاست داخلی آمریکا می دیده است که هنوز هم قابل توجه است ولی در چند سال گذشته بحث های آکادمیکی زیادی در این باره به راه افتاده است از جمله کتاب میرشایمر که به آن اشاره کردم و در آن سیاست های آمریکا در مورد اسراییل به شدت مورد انتقاد قرار گرفته است. کارتر نیز 6 سال پیش کتابی در مورد فلسطین نوشت و از رفتار اسراییل در فلسطین به عنوان آپارتاید نام برد و گفت که باید به دنبال صلح در این منطقه باشیم و نه آپارتاید.
بنابراین اوباما قدرت مانور چندانی نمی تواند داشته باشد؟
در مجموع نتانیاهو و کابینۀ او که دست راستی ترین تفکرات را دارند در رابطه با مناسبات منطقه ای و بین المللی به معنی واقعی کلمه علیرغم علاقه و تمایل اوباما به اسراییل و ابراز این مسئله به خاطر شک و تردید نسبت به برخی از برنامه های اوباما منجمله تأکید اولیه و فراموش شدۀ او بر لزوم به راه افتادن دولت فلسطین، به شدت اوباما را در سیاست داخلی مورد تحقیر قرار دادند.
یعنی مقایسه بین ملاقات اول و سرد اوباما و نتانیاهو در سال 2009 تا ملاقات های آخر نشان دهندۀ تسلیم اوباما به مواضع دست راستی ترین جناح های اسراییلی به خاطر مجدداً انتخاب شدن و دستیابی مجدد به کاخ سفید است و بحث اسراییل در مبارزات انتخاباتی آمریکا مخصوصاً در بین کاندیدای حزب جمهوریخواه از اهمیت زیادی برخوردار است و میزان حمایت از اسراییل یکی از چالش های عمدۀ در سیاست داخلی آمریکا بود.