به گزارش مشرق، شهید داود زمانی بلاغی زندگی پر فراز و نشیبی داشت. سال ۱۳۴۱ در تهران به دنیا آمد و در همین شهر رشد کرد. اما چون در اوایل جوانی رخت رزم پوشید و خط جهاد را دنبال کرد، ازدواجش هم در همان مناطق عملیاتی صورت گرفت و سال ۱۳۶۱ با دختر یکی از روحانیون انقلابی کامیاران ازدواج کرد. داود اهل تهران بود و کبری بزرگامید دختر روحانی شهید عبدالقادر بزرگامید اهل کامیاران، اما اعتقاداتی، چون تقید به اسلام و حفظ نظام اسلامی باعث شد تا این دو جوان در کنار هم زندگی مشترک شیرین، اما کوتاهی را تجربه کنند؛ چراکه داود تنها یک سال پس از ازدواجش، در تاریخ ۳۱ مردادماه ۱۳۶۲ در درگیری با ضد انقلاب به شهادت رسید.
آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با کبری بزرگامید همسر شهید است که در خرداد سال ۶۲ پدرش را به وسیله ترور ضد انقلاب از دست داد و سه ماه بعد نیز همسرش به شهادت رسید. در این گفتگو آقای رضا رستمی از فعالان فرهنگی کردستان ما را همراهی کرده است.
شما در کامیاران بودید و همسرتان در تهران، چطور با هم آشنا شدید و ازدواج کردید؟
از همان اوایل انقلاب ضدانقلاب فعالیتهای خودشان را در کردستان شروع کردند. روستای ما در منطقه کامیاران به دلیل وجود پدرم که از روحانیون انقلابی بود، به دام فتنه ضد انقلاب نیفتاد. اما گروهکها فشار میآوردند و حتی یک مدتی روستای ما در محاصره ضدانقلاب بود. آنها از ما پول و آذوقه میگرفتند و مردم را آزار و اذّیت میکردند. با پدرم که روحانی و امام جماعت روستا بود درگیر میشدند و بارها ایشان را کتک زدند تا اینکه در سال ۱۳۶۱ داود از تهران به شهرستان روانسر و از آنجا به شهرستان کامیاران منتقل شد. همسرم مسئولیت تأمین امنیت منطقه را بر عهده گرفته بود. همان اوایل ورودش با انجام یک عملیات که فرماندهیاش را خودش بر عهده داشت به منطقه لون سادات رفت و با فراری دادن ضد انقلاب، روستای ما از محاصره آنها نجات پیدا کرد.
بعد از برقراری امنیت، شهید بلاغی در همین منطقه یک پایگاهی برپا کرد تا با استقرار رزمندهها، ضدانقلاب نتوانند دوباره بر منطقه مسلط شوند. همین ماندگاری ایشان باعث آشنایی و کمی بعد ازدواج ما شد. ایشان در زمان حضورش در جبهه مسئولیتهای متعددی داشت که آخرین سمتش فرمانده گردان و مسئول عملیات سپاه شهرستان روانسر بود.
شما اهل کردستان بودید و ایشان اهل تهران، چه چیزی باعث جذب شما به شهید زمانی و ازدواجتان با ایشان شد؟
داود چهره نورانی و زیبایی داشت؛ مهربانی و صمیمیت در چهره او به دل مینشست. بعضی وقتها سکوت قابل تأملی چهرهاش را در برمیگرفت که به زیبایی و جذابیت چهره او بیش از پیش میافزود. بیش از اندازه خوشزبان و خوشبرخورد بود. آنچنان شیرین و گیرا صحبت میکرد که هر شنوندهای را مجذوب خودش میکرد و در دل او، جای خود را باز میکرد.
اخلاص عجیبی داشت؛ یکرنگی و صداقت در وجود او موج میزد. تظاهر و دورنگی را به خاک میانداخت. کسی را دوست داشت که انقلاب و نظام مقدس اسلامی را دوست داشت و کسی را دشمن میدانست که با انقلاب و نظام به مقابله برخاسته باشد. به امام خمینی (ره) عشق میورزید. نیروهای سپاه را بسیار دوست داشت و از نیروهای ضدانقلاب به شدت متنفر بود. به معنویات علاقه خاصی نشان میداد؛ بیشتر اوقات در منزل خودمان مراسم دعا و روضه برگزار میکرد و من را هم همراه خودش به دعاهای کمیل و توسل میبرد.
رفتار شهید زمانی با مردم چطور بود؟ اگر میشود قبلش یک معرفی مختصری از زندگی شهید داشته باشید؟
همسرم متولد دهم بهمن ماه ۱۳۴۱ در تهران بود. پدرش قدرتالله شغل بنایی داشت و به سختی روزی حلالی برای خانوادهاش فراهم میکرد. دوران جوانی همسرم مصادف بود با شکلگیری مبارزات انقلابی علیه رژیم پهلوی. از خودش شنیدم که از همان زمان نسبت به حضرت امام علاقه خاصی داشت و سعی میکرد اعلامیهها و عکسهای ایشان را در مدرسه، خیابان و کوچهها توزیع کند و همین طور در تظاهرات انقلابی شرکت کند. خودش میگفت: «زمان انقلاب محصل بودم. در بیشتر زنگها سر کلاس شرکت نمیکردم و به پخش اعلامیه در کوچه و خیابان و گاهی اوقات در محیط مدرسه میپرداختم.»
در مورد بخش دوم سؤالتان باید عرض کنم که همسرم رفتار بسیار خوبی با مردم داشت. در روستا نماز جماعت برپا میکرد و به ارشاد مردم میپرداخت. یادم است یک روز در یکی از نمازهای جمعه، قبل از ایراد خطبه، داود سخنرانی کرد. آنقدر گیرا و جذاب حرف زد که همه مردم شیفته سپاه و اخلاق داود شدند. حب یا بغض شهید، حول محور انقلاب بود. کسانی که همراه با انقلاب بودند، مورد علاقهاش و کسانی که ضدانقلاب و طرفدار گروهکها بودند، به دل او راهی نداشتند، بلکه مورد نفرت او بودند. شهید جنگ با دشمنان را به خاطر آزادی و عمل به قرآن و دفاع از ارزشهای اسلام و قرآن در رأس همه اولویتها میدانست.
خیلی از فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس در برخورد با مسئله جنگ تحلیلها و برداشتهای خودشان را داشتند، شهید بلاغی در خصوص مسئله کردستان چه نظری داشت؟
ایشان اعتقاد داشت در مورد مشکل کردستان باید دو کار انجام داد؛ یکی فرهنگی و دیگری نظامی. هرچند ازدواج من و ایشان بر اساس مهر و محبتی بود که میان ما وجود داشت، اما شهید بلاغی با این کار نشان داد که همه ما اهل یک آب و خاک هستیم و نباید تفاوت فرهنگی یا مذهبی باعث بشود که جدایی و تفرقه بین ما رخ بدهد.
در زندگی مشترک کوتاهی که با هم داشتید، ایشان را چطور آدمی شناختید؟
صبر و شجاعتش بیش از هر خصوصیت دیگری در اخلاق و رفتارش نمود داشت. من از نعمت سواد محروم بودم، امّا با تشکیلِ کلاسهای عقیدتی و آموزش قرآن مجید که شهید در منزلمان و همین طور در جاهای دیگر برگزار میکرد، به یادگیری سواد و قرآن علاقه پیدا کردم. با تشویقهای ایشان چنان شوقی در من ایجاد شده بود که در هرفرصتی برای یادگیری سواد استفاده میکردم. مشوق اصلی من همسرم بود و قدم به قدم در این راه من را همراهی میکرد. سال ۱۳۶۲ هنگامی که پدرم به دست گروهکها به شهادت رسید، همان ایام پسرعمویم محمد هم شهید شده بود.
داود ابتدا من را از شهادت پسرعمویم آگاه کرد و گفت: خوشا به حال محمد که به درجه شهادت رسید. بعد گفت: به تو مژده میدهم که پدرت هم به این درجه رسیده است. من از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم. اما داود گفت: کبری حجاب تو، صدای تو و گریه تو در اینجا خیلی مهم است. نباید کاری کنی که منافقین شاد شوند، نباید اجازه بدهی آنها از شیون تو سوءاستفاده و فکر کنند که به هدفشان رسیدهاند. خیلی آرام از ماشین پیاده شو و به داخل زنها برو، هر کجا که دلتنگ شدی فقط قرآن بخوان.
پدرتان در چه تاریخی به شهادت رسیدند؟ گویا فاصله شهادت ایشان با همسرتان خیلی زیاد نبود؟
پدرم اوایل خردادماه ۱۳۶۲ به شهادت رسید و داود مردادماه همین سال به ایشان پیوست. پدرم و محمد پسرعمویم هر دو با هم بودند که توسط ضدانقلاب شهید شدند. پدرم موقع شهادت ۵۴ سال داشت. هنوز زود بود که داغ بابا را ببینم. ایشان از روحانیون سرشناس منطقه بود و مردم احترام زیادی برایشان قائل بودند. ضد انقلاب به خاطر اینکه پدرم با آنها همراهی نمیکرد، از چند سال پیش کینهاش را به دل داشتند و عاقبت وقتی که پدرم و پسرعمویم به کامیاران میرفتند، میانه راه آنها را به اسارت گرفتند و بعد از مدتی شکنجه و آزار و اذیت، آنها را به شهادت رساندند.
آن سال و آن روزها واقعاً از سختترین مقاطع عمرم بود. پدرم و داود همسرم، هر دو ستونهای زندگی من بودند. البته وقتی پدرم شهید شد، من داود را داشتم و به ایشان تکیه میکردم. بعد از شهادت پدرم، داود هر روز صبح برای او قرآن تلاوت و طلبِ استغفار میکرد. اینها باعث قوت قلب من میشد و میتوانستم داغ نبود پدر را راحتتر تحمل کند. همسرم بیش از اندازه متواضع و خاکی بود؛ هیچ گونه غروری در وجودش نبود. هیچ وقت خودش را برتر از دیگران نمیدانست. نوع مذهب یا شهری و روستایی بودن را ملاکِ برتری نمیدانست و بیشتر به تقوا و انسانیت میاندیشید. روحیه یاریدهی خاصی داشت و از کمک کردن به دیگران لذت میبرد.
نحوه شهادت همسرتان به چه صورت بود؟
مردادماه ۱۳۶۲ تعدادی از ضدانقلاب خودشان را به جای اهالی روستای سرشیلانه که یکی از روستاهای شهرستان روانسر است، معرفی میکنند و به شهید داوود زمانی نامهای مینویسند که ما میخواهیم به عضویت سپاه دربیاییم. روز سی و یکم مرداد ماه همسرم به همراه شهید بهمن اردستانی عازم آنجا شدند تا کارهای عضویت درخواستکنندهها را انجام بدهند. اما وقتی به روستا میرسند کسی را نمیبینند.
بهمن اردستانی از ماشین پیاده میشود تا اوضاع را رصد کند. در همین موقع منافقین که از قبل کمین کرده بودند به سوی بهمن شلیک میکنند و او را به شهادت میرسانند. داود پیاده میشود تا به بهمن کمک کند که سه گلوله به سینهاش میخورد و همان لحظه به شهادت میرسد. بعد از شهادت همسرم، چون اهل تهران بود، پیکرش به بهشت زهرا منتقل و در قطعه ۲۸ به خاک سپرده شد.
سخن پایانی
در پایان میخواهم فرازی از وصیتنامه شهید را بخوانم. داود در وصیتنامهاش نوشته بود: این انقلاب احتیاج به خون شما جوانان دارد.ای مردم، از انقلاب حمایت کنید، امام (ره) را دعا کنید و او نیز با رهنمودهای خود شما را به بهشت جاودان رهنمون میسازد.ای کسانی که وصیتنامه من را میخوانید یا گوش میکنید، به خاطر من گریه نکنید، من بنده ناچیز خداوندم، به خاطر امام حسن و امام حسین (ع) گریه کنید.
*جوان