به گزارش مشرق، رشته تحصیلی رضا، الکترونیک بود و هیچ ربطی به روانشناسی نداشت، اما سرنوشت او قرار بود در کتابخانه دانشگاه رقم بخورد؛ وقتی دختر خانمی را دید که محصل رشته روانشناسی است. آن موقع هنوز سر کار هم نمیرفت، اما سر به زیری و حجاب دختر خانم آنقدر برای رضا مجابکننده بود که دل را به دریا زد و از خانوادهاش خواست او را خواستگاری کنند.
وقتی صحبت ازدواج رضا و عصمت خانم شد، با اینکه هر دو میدانستند طرف مقابل را انتخاب کردهاند، اما تصمیم گرفتند با چند نفر هم مشورت کنند. وقتی در مورد خودشان صحبت میکردند این جملات را میشنیدند که: «شما به درد هم نمیخورید» حتی با یکی از اساتید دانشگاه صحبت کردند که او هم آب پاکی را ریخت روی دستشان و گفت: شما به درد هم نمیخورید.
چیزی اما در دل هر دو گواهی میداد که آنها برای هم ساخته شدهاند. بنابراین تصمیم گرفتند استخاره کنند و جواب آن برایشان فصل الخطاب باشد. وقتی رضا تماس گرفت تا جواب استخاره را بپرسد آیه اینقدر روشن بود که تصمیم گرفت بعد از ازدواج جواب آن را با خط زیبا بنویسد و روی دیوار بچسباند. میخواست کاری کند هیچ گاه فراموش نکنند با پشتوانه قرآن به عقد هم درآمدهاند.
زندگی ساده رضا و عصمت خانم با یک ازدواج ساده دانشجویی شروع شد و خانهای اجارهای مکانی بود برای آغاز زندگی مشترک. هر چند رضا تا دو سال بعد هم همچنان شغلی نداشت، اما اعتقاد و ایمانش دل دختر جوان را قرص میکرد و میدانست شوهرش از پس زندگی بر خواهد آمد. بالاخره رضا لباس سبز سپاه را برگزید و پاسدار شد. همان سالها خدا به آنها دو فرزند داد به نام «محمدمهدی» و «محمدحسین».
عصمت خانم همه جوره رضا را همراهی میکرد. حتی اگر با کاری که او میکرد، مخالف بود. اما حکایت این سفر فرق داشت. همه میدانستند در سوریه چه میگذرد. تکفیریها خوب توانسته بودند با جنگ روانی توحش خود را به تصویر بکشند و حالا که رضا میخواست به سوریه برود، دل همسرش فشرده میشد. راضی نبود رضا را از دست بدهد، اما از طرفی هم نمیخواست خدای نکرده شوهرش جان خود را بر اثر تصادف یا مرگ طبیعی از دست بدهد و او یک عمر شرمنده باشد.
عصمت خانم جریان مریضی همسرش را در کودکی میدانست و اینکه رضا مدیون حضرت زینب است و حالا باید خانم را یاری دهد. جریان مریضی هم اینگونه بود که رضا در نوجوانی داشت کمکم فلج میشد و خانوادهاش که نظارهگر وضعیت او بودند هیچ کاری از دستشان برنمیآمد و ذره ذره آب میشدند. مادر رضا با دلی شکسته و حالی مضطر به حضرت زینب (س) متوسل میشود و شفای فرزندش را از عمه سادات میخواهد. نذر میکند اگر رضا خوب شد، خادم حرم اهل بیتش شود. نیمههای همان شب اتفاقی عجیب در خانه میافتد. از اتاق رضا صدا میآید و خانواده به محض رسیدن به اتاق، رضا را میبینند که دستش را به دیوار گرفته و حرکت میکند. از فردای آن روز وقتی رضا را پیش هر دکتری میبرند، میگویند که خبری از بیماری نیست. از همان زمان زندگی رضا با حضرت زینب (س) عجین میشود.
پدر شهید درباره بیحسی پاهای رضا میگوید: «وقتی همه درها را بسته میدیدم و هیچ پزشکی امید به بهبودی نمیداد و به گونهای صحبت میکردند که ما باید بنشینیم و شاهد باشیم تا بیحسی به قلب رسیده و مرگ رضا فرا برسد، هیچ خانهای را جز خانه حضرت زینب (س) ندیدم و با توکل به خدا و توسل به حضرت زینب (س) بین خودم و خدا گفتم حضرت زینب (س) از همه بیشتر مصیبت دیدهاند. ایشان میدانند من چه میکشم. رضا را نذر حضرت زینب (س) کردم.»
حاج قاسم در کنار پدر و برادر شهید رضا کارگر برزی
حالا رضا جوانی رعنا بود و میخواست دین خود را ادا کند. او متخصص ساخت بمبهای الکترونیکی بود و در کارش تبحر خاصی داشت. اختراعاتش آنقدر بینقص بود که برادرش میگوید: «شهید عماد مغنیه با دیدن اختراعات او گفته بود: این اختراعات جبهه مقاومت را متحول میکند»
رضا اما بیهیچ هیاهویی کار خودش را میکرد و دوست نداشت ذرهای خودنمایی داشته باشد. حتی دلش نمیخواست حاج قاسم بداند با او همشهری است. برای همین وقتی فرمانده این موضوع را از پدر رضا شنید حسابی تعجب کرد. حاج قاسم بعد از شهادت رضا به خانه آنها رفت و پدر در خلال صحبت وقتی داشت از سفر کربلای پسر میگفت که با پای پیاده از کرمان به کربلا رفته، ناگهان حاج قاسم با حالت تعجب از پدر شهید پرسید: مگر شما اهل کرمان هستید؟ پدر شهید پاسخ دادند: بله، اصلیت ما مال کرمان است و ما چند سالی است به اینجا آمدهایم. حاج قاسم با حالت تعجب رو به فرمانده یگان محل کار رضا کرد و گفت: «چرا به من نگفته بودید که رضا همشهری ماست؟» فرمانده یگان پاسخ داد: حاج آقا! رضا خودش خواسته بود که این موضوع هیچ جا مطرح نشده و مخصوصاً به حضرتعالی گفته نشود.»
حاج قاسم سَرِ مزار شهید رضا کارگر برزی
شهید رضا کارگر برزی ۱۱ مرداد سال ۹۲ در منطقه «کفرء کار در مدرسه ترکان در جنوب حلب» در سوریه با تیر قناسه تکفیریها به شهادت رسید تا مزد سالها مجاهدتش را به بهترین شکل از خدای خود بگیرد. پیکر پاک او در گلزار شهدای کرج به عنوان اولین شهید مدافع حرم استان البرز به خاک سپرده شده است.
خانم عزیزیان از آخرین دیدار با پیکر همسرش اینگونه یاد میکند: «وقتی پیکر رضا را دیدم یاد آخرین تماس تلفنیمان افتادم. به او گفتم: رضا هر زمانی که برگردی، هفت دور دورت میگردم و طوافت میکنم. ناراحت شد. گفت: کفر نگو. زمانیکه بازگشت، به شهادت رسیده بود. برحسب تصادف روز تشییع، پیکر رضا را در سطحی بالاتر از زمین قرار داده بودند. همانطور که داشتم تابوت را نگاه میکردم، شروع کردم به چرخیدن دور پیکر رضا. با وی نجوا میکردم و میگفتم: رضا! گفته بودم وقتی بیایی دورت میگردم، دیدی؟! الان دارم دورت میگردم.»