به گزارش مشرق، امروز ۱۹ دی ۱۴۰۰، سی و ششمین سالگرد شهادت شهید جواد واضحیفرد مسئول پرسنلی لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) است که کتاب «سومین پلاک» بهصورت یکزندگینامه مستند از زندگیاش توسط نشر ۲۷ بعثت منتشر شده است.
اینکتاب به تحقیق زهرا زمانی و قلم فاطمه وفایی زاده در طول دو سال به نگارش درآمده است. خاطرات اطرافیان جواد واضحی فرد در یک بازه زمانی بیست و چهارساله. خاطرات یک فرمانده بیست و چهارساله! خاطراتی که از او در ذهن اطرافیانش به یادگار مانده است.
نویسنده این کتاب درباره نوشتن آن گفته است: نوشتن از شهید جواد واضحی فرد، مسئول پرسنلی لشکر ۲۷ محمد رسول الله بسیار ظریف و حساس بود. مسئولی که بسیار به دین پایبند بود و به مفهوم واقعی کلمه فروتن و خالص بود. نوشتن از چنین کسی ساده نیست. از طرف دیگر آنچه در مورد زندگی شهید واضحی فرد ویژه و بارز است خانواده اوست. عباس و حمیدرضا برادرانی که قبل از او شهید شدند. جواد یک بار در عملیات فتح المبین و یک بار هم در والفجر هشت شاهد شهادت دو برادر کوچکتر از خودش است. او هر بار این خبر را به خانواده میدهد.
فاطمه وفایی زاده نویسنده کتاب «سومین پلاک» میگوید: نوشتن از این آدمهای بزرگی که روی تهذیب نفس خودشان کار میکردند و همه اینها نتیجه صفای باطن پدر و مادری بود که آنها را پرورش دادند، کار آسانی نبود. عبدالحسین واضحی فرد که به لقمه حلال اعتقاد داشت و تمام تلاشش را در این جهاد اکبر به کار میبرد. مادر این شهیدان هم در این راه کم از پدر نداشت. این کتاب به غیر از زندگی این فرمانده شهید و دو برادرش سبک زندگی اسلامی در دهه ۴۰ و ۵۰ را روایت میکند. روایت یک خانواده مسلمان و مقید از ابتدا. قدم به قدم از کودکی تا نوجوانی و جوانی با سه شهید خود همراهی میکنند و در این راه هر سه فرزند به شهادت می رسند. نوجوانهای درس خوان از طلبگی تا دانشگاه. اما جنگ راه هر سه نفر را تغییر میدهد. یکی را از هنری که دوست داشته، یکی را از حوزه و یکی را از دانشگاه به میدان جنگ میبرد. مادری که با خبر شهادت هر پسرش، دوباره دیگری را راهی میدان جنگ میکند. و بالاخره دی ماه ۱۳۶۵ سومین پلاک را هم برای مادر میآورند.
«سومین پلاک» روایت زندگی این سه شهید است با محوریت برادر بزرگتر؛ جواد واضحی فرد؛ فرماندهای که بالاخره در عملیات کربلای ۵ به آرزوی خودش رسید و شهید شد.
در سالگرد شهادت اینفرمانده بخشی از فصل شهادت را میخوانیم:
«عصر پنج شنبه ۱۹ دی بود. سادات حسینی و جواد داشتند کنار کارون بنه میزدند. در نخلستانهای پشت شلمچه چادرهایی را سرپا میکردند برای نیروهای عقیدتی پرسنلی بسیج ستاد و تدارکات. نفرات زیادی برای انجام این کار نداشتند و خود مسئولین در سرپا کردن چادرها کمک میکردند. سادات حسینی هم داشت چادر عقیدتی را میزد که دید جواد خسته و خاک آلود آمد پیش او. با هم گوشهای نشستند تا نفسی تازه کنند. کمی حرف زدند و بعد جواد بلند شد رفت کنار منبع آب تا وضو بگیرد. علی گلی مسئول تبلیغات رفته بود خط تا محل استقرار تبلیغات لشکر را بررسی کند. از فرمانده لشکر محمد کوثری شنیده بود عملیات جلو افتاده است. کوثری به او گفته بود «برو به فرماندهها بگو پاشن بیان» علی گلی گار ماشین را گرفت و با سرعت خودش را رساند عقب. ساعت سه بعدازظهر رسید به بنه و جواد را دید که جلوی منبع آب نشسته و دارد وضو میگیرد. رفت کنارش ایستاد و گفت: «برادر واضحی حاج محمد گفته بیاید خط! امشب عملیاته.» جواد همین طوری که بلند میشد و مسح پایش را میکشید گفت: «نیروهای من هنوز نیومدن که. امشب خود خدا باید بجنگه!»
آستینهای جواد تا بالای آرنج تا خورده بود و دست و صورتش از آب وضویش خیس بود. ساعت و جورابش را توی دستش نگه داشته بود. با همین حال زود خودش را به ماشین وانت تویوتا رساند که حسن محققی پشت فرمانش نشسته بود و مهدی طائب و سید سجاد هاشمیان سوارش بودند. همه عجله داشتند. جواد آخرین نفری بود که دوید و سوار ماشین شد. تویوتا پشت سر دو ماشین دیگر به سرعت راه افتاد. یکی دوساعتی راه بود و کم کم داشت غروب میشد. در جاده شهید صفوی که به سمت شلمچه میرفت حرکت میکردند. به دژبانی تاکتیکی لشکر سیدالشهدا رسیدند. بیست سی متری که از دژبانی رد شدند که که گلولههای مینی کاتیوشا مثل باران توی مقر ریخته میشد. حجم آتش آنقدر زیاد شد که نمیدانستند چه گلولهای بر سرشان می بارد. انفجارهای پشت سرهم همه راگیچ کرد. یکی از آنها درست خورد دو سه متری سمت راست تویوتا. انفجار آنقدر شدید بود که سادات حسینی در ماشین پشت سر فکر کرد موشک به ماشین اصابت کرده است. موتور ماشین آتش گرفته بود. درِ سمت راننده باز نمیشد.حسن محققی که پایش ترکش خورده بود داد میزد: جواد در رو باز کن. سید سجاد نگاهی به جواد کرد و دید سرش روی داشبورد است اما به نظر سالم میرسید. سید سجاد که منتظر بود جواد از ماشین پیاده شود در بهت و ناباوری نگاهش کرد. دید پشت و پهلوی او غرق خون شده و به خاطر حالتی که نشسته بود همه ترکشها به بدن او خورده بود.
حالا دیگر غروب شده بود و سرخی آفتاب آسمان را رنگ کرده بود. انگشترهای جواد را درآوردند تا به خانواده اش برسانند. همان موقع صدای اذان مغرب پخش شد. مادر چشم به راه سومین پلاک بود...»