* فلسفه و کاربردهای آن
گذشته از معنای لغوی فلسفه که همان عشق به حکمت و فرزانگی است (love of wisdome)، کاربردهای مختلفی برای فلسفه هست که سه کاربرد آن معروفتر و بیشتر مورد نظر است. یک کاربرد فلسفه همان است که در فلسفه ارسطویی وجود دارد که به همه علوم حقیقی فلسفه اطلاق میشود. در فلسفه اسلامی هم مثلاً در الهیات شفا، در ابتدای کتاب، همین معنا آمده و بر همین اساس آن تقسیم بندی معروف حکمت به حکمت نظری و عملی مطرح شده است.
حکمت نظری عبارت است از «علم به حقایق اشیاء آن چنان که هستند بقدر توان بشری.» حکمت نظری شامل فلسفه اولی، ریاضیات و طبیعیات است. حکمت عملی هدایت عمل اختیاری انسان را عهدهدار است و شامل سیاست، اخلاق و تدبیر منزل است. در این معنای وسیع فلسفه علم واحدی نیست که موضوع واحدی داشته باشد؛ بلکه عنوانی است برای مجموعه ای از علوم که از یک سنخ نیستند؛ علوم طبیعی، ریاضی، الهی و همین طور علوم عملی که بخشی از آنها امروزه به عنوان علوم انسانی شناخته میشوند. فلسفه در این کاربرد، علم واحد نیست و موضوع واحد هم ندارد. علوم مختلفی است و هر یک از آن علوم برای خودش موضوعی دارد. فلسفه یک حوزه معرفتی فراگیر است. این کاربرد امروزه دیگر در فلسفه به کار نمیرود؛ به این معنا که کسی امروز به علوم طبیعی یا ریاضیات فلسفه نمیگوید.
در تاریخ فلسفه اسلامی، فلسفه به این معنای عام در ابتدا مورد نظر بود. مثلاً کتاب شفا عمده این بخشها را دارد؛ الهیات، طبیعیات، ریاضیات و منطق دارد، حکمت عملی را هم خیلی مختصر و البته فشرده دارد. حکمای بعدی هم همین معنا مورد نظرشان بود؛ خواجه نصیر الدین طوسی در همین معنای وسیع کار کرده است.
ولی به تدریج هر چه پیش میآییم حوزه مطالعه و تفکر محدودتر می شود و بالاخره تقریبا به همان فلسفه اولی یا الهیات محدود میشود؛ همان بخش از فلسفه که موضوع آن وجود یا موجود است.
موضوع فلسفه به معنای عام ارسطویی وجود یا موجود نیست؛ فلسفه دراین کاربرد اصلاً موضوع ندارد، چون علم واحد نیست. اما موضوع فلسفه اولی یا الهیات که بخشی از آن فلسفه به معنای عام است، وجود یا موجود و هستی (being/existence) است.
فلسفه اسلامی به تدریج میل پیدا کرد که در این قسمت متمرکز شود و آن بخشها تدریجا کنار رفت تا دوره معاصر. مثلاً کتاب های مرحوم علامه طباطبایی رحمت الله علیه، همین بدایة الحکمة و نهایة الحکمة، دیگر فلسفه به معنای عام نیست و آن بحث ها را ندارد. حتی بحث نفس که در اسفار به تفصیل آمده و در منظومه حاج ملا هادی سبزواری هم به اختصار آمده در این کتاب ها نیامده است؛ یعنی دیگر فلسفه منحصراً هستی شناسی شده است.
الان در حوزه معمولاً وقتی واژه فلسفه را به کار میبریم، این معنای خاص مورد نظر است. یعنی همانی که گذشتگان به آن فلسفه اولی یا ما بعد الطبیعه میگفتند یا معادل غربی آن متافیزیک (metaphysics)، همان که موضوعش هستی است. این معنا از فلسفه خود شعبه ای از فلسفه به معنای عام است.
فلسفه کاربرد دیگری دارد که امروزه در دنیا به کار میرود و به هیچ کدام از این دو معنا نیست؛ نه به آن معنای ارسطویی است و نه به این معنای خاص علم الوجود، بلکه همان معنایی است که شما در دپارتمانهای فلسفه در دانشگاهها دارید. در دپارتمان فلسفه چه چیز میخوانند؟ آیا فقط ما بعد الطبیعه میخوانند؟ خیر. انواع این فلسفههایی را که ما امروزه به نام فلسفههای مضاف میشناسیم مانند معرفتشناسی، فلسفه ذهن، فلسفه سیاست، فلسفه اخلاق، فلسفه علم، فلسفه دین و انواع این فلسفهها را در این دپارتمان میخوانند و به همه اینها فلسفه میگویند. در این کاربرد هم فلسفه یک علم نیست که موضوع واحدی داشته باشد؛ بلکه مجموعهای از علوم است که دهها رشته و شاخه را در بر میگیرد و هر کدام از آنها برای خودش موضوعی دارد. آن چیزی که جامع مشترک اینهاست و موجب شده که عنوان واحدی را بر اینها اطلاق و از علوم طبیعی و سایر علوم انسانی متمایز کنند، چیست؟ به نظر میرسد وجه مشترک این است که فلسفه در این جاها به معنای تفکر عقلی نظاممند است. این سه قید با هم است. تفکر است. خب در علوم تجربی هم تفکر داریم. تفکر عقلی است؛ یعنی روش این تفکر، عقلی است.
نظاممند به این معنا که تفکر عقلی را تقریباً همه انسانها دارند و همه جا در زندگیشان آن را به کار میبرند. هر جا که انسان استدلالی میکند، از کسی دلیلی مطالبه می کند، خودش دلیل میآورد یا بر پایه دلیلی سخنی را می پذیرد، تفکر عقلی میکند. ولی مردم عادی فیلسوف نیستند؛ چرا که تفکر عقلی آنها نظاممند نیست. نظاممند یعنی مبانی سخن و نتایج و پیامد های آن تنقیح شده و یک نظام منسجم باشد. این انتظاری است که ما از یک فیلسوف داریم؛ وگرنه تک استدلالهای عقلی در همه جا وجود دارد؛ در مباحث نقلی هم هست.
کسانی که مخالف فلسفه هستند هم گاهی استدلال عقلی میآورند و تفکر عقلی دارند ولی تفکر عقلی نظاممند نیست؛ یعنی مقدمات و مبانی آنها تنقیح نشده است. معرفت شناسی را تعریف نکردند تا بر پایه آن یک هستی شناسی بنا کنند و بر پایه آن در باب مسائل مختلفی که در زمینه آنها موضع دارند، موضع گیری کنند.
بنابراین، امروزه ما در جامعه و حتی در حوزه خودمان هم فلسفه را به این معنای عام به کار میبریم. ما فقط به هستیشناسی فلسفه نمیگوییم؛ بلکه معرفت شناسی را هم فلسفه میدانیم، آن جا بحث وجود نیست، به فلسفه دین و فلسفه سیاست هم توجه شده است؛ فلسفه اخلاق و بسیاری از شعبی که در دنیا مطرح است به تدریج در جامعه ما هم دارد مطرح میشود. بنابر این، ما الان فلسفه را به یک معنای عام به کار میگیریم؛ یعنی روش یا تفکر عقلی نظاممند.
این مقدمه بود. مطالبی که درباره فلسفه خواهیم گفت، فلسفه به این معنای عامتر مورد نظرمان است، نه خصوص بحث وجود یا هستیشناسی؛ البته آن هم یکی از شعب فلسفه به این معناست و در واقع فلسفه هستی است. ما فلسفه ذهن داریم، میتوانیم فلسفه معرفت و یا فلسفه هستی داشته باشیم؛ منتها شاخههای مختلف فلسفه به یک اندازه اهمیت ندارند. دو تا از این شعب فلسفه جنبه زیربنایی نسبت به بقیه شعب دارند: یکی فلسفه اولی یا هستیشناسی است و دیگری معرفت شناسی؛ مواضعی که در اینجا اتخاذ میکنید در دیگر شعب فلسفه آثارش پیدا می شود و آنها بر این مباحث معرفت شناختی و هستی شناختی مبتنی است؛ حتی در فلسفه سیاست، فلسفه اخلاق، فلسفه ذهن و هر جا که شما بحث فلسفی دارید. حالا به تلویح یا تصریح یک نوع معرفت شناسی و هستی شناسی را پذیرفتید. بنابراین اهمیت هستی شناسی و جنبه مادر بودنش نسبت به سایر علوم همچنان محفوظ است. فلسفه در این معنای عام جدید به موضوع خاصی اختصاص ندارد، شما در باب هر چیزی تفکر عقلی نظاممند کنید، فلسفه می شود. فلسفه هنر می توانید داشته باشید، فلسفه اقتصاد، فلسفه محیط زیست، صنعت و ... .
هر جا که از مباحث نقلی و تجربی و شهودی پا فراتر میگذاریم درباره پرسش های بنیادین مربوط به موضوعی تفکر میکنیم، آن موضوع هر چه می خواهد باشد، آن جا رشته و شعبه ای از فلسفه متولد می شود؛ مثلاً الان بحث فلسفه ورزش یا فلسفه آموزش و پرورش مطرح است و حدی هم برای توسعه فلسفه به این معنا نیست. اتفاقاً یکی از الزامات کنونی ما، گسترش این شعب فلسفه است؛ یعنی باید دیدگاهمان را در باب مسائل مختلف تنقیح کنیم. این یعنی گسترش خردورزی. دیگر پذیرفته نیست که مباحث فلسفهمان را به مباحث هستی شناسی و علم الوجود محدود کنیم. امروزه درباره همه این مباحث از ما نظریه می خواهند؛ درباره تعلیم و تربیت، سیاست، اخلاق، انسان شناسی در شعب مختلف آن و ... .
* فلسفه و علوم انسانی
یکی از عرصه های ضروری برای فلسفهورزی حوزه علوم انسانی است. علوم انسانی به شکل موجود، تناسب و سازگاری تام با فرهنگ و جامعه ما ندارد؛ البته نه میتوانیم آن علوم را نادیده بگیریم و نه می توانیم به همین شکل موجود آنها را بپذیریم، بلکه باید آنها را اصلاح و بازسازی کنیم. حالا بعضی ها معتقدند که اینها را باید کاملا کنار گذاشت و از نو علوم انسانی جدیدی را تأسیس کرد. به نظرم این دیدگاه زیادهروی است، ولی این مقدار را دستکم همه قبول دارند که باید در اینها تحولی ایجاد شود یا اصلاحی صورت گیرد.
یکی از کارهایی که برای اصلاح و تحول علوم انسانی ضرورت دارد، تبیین و تنقیح فلسفههای مضاف است. شما کی می توانید علم انسانی متناسب و هماهنگ با باورها و ارزش های ما تولید کنید؟ وقتی که قبلاً نظریاتی در باب انسان، جامعه، تاریخ و تربیت داشته باشید. در غرب دارند؛ آنها از مبانی و دیدگاه های فلسفی خودشان در علوم انسانی تغذیه و به نام علم آن آرا را عرضه میکنند و ما هم مصرف میکنیم. بخشی از این چیزهایی که در علوم انسانی وجود دارد، حاصل تجربه است ولی بخشی هم همان نظریات فلسفی است که مبتنی بر جهان بینی، نظام فکری و نظام ارزشی سکولار و مادی است.
ما فلسفه به معنای ما بعد الطبیعه داریم و مابعد الطبیعه ما بسیار عمیق و توسعه یافته است. معرفت شناسی هم تا حدی داریم، ولی یک حلقه مفقوده این وسط وجود دارد؛ همان که مقام معظم رهبری از آن به امتداد اجتماعی فلسفه تعبیر کردند. آن امتداد اجتماعی از خلال این فلسفه های مضاف عبور میکند. یعنی فلسفه هنگامی میتواند در صحنه عمل مؤثر واقع شود و تأثیر آن را ببینیم که از هستی شناسی و معرفت شناسی عبور کند و به ابعاد مختلف انسانی همچون تاریخ، سیاست، اخلاق، تربیت، اقتصاد، فرهنگ، صنعت، تکنولوژی، هنر و ... بپردازد. از این جهت هم ما به توسعه شعب فلسفه و نگاه اسلامی به همین شعبی از فلسفه که الان وجود دارد نیازمندیم. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم اینها وجود دارد و وارد کشور هم می شود، حالا اگر معادل اسلامی اش را ارایه ندهیم، فلسفه وارداتی غربی تنها فلسفه ای خواهد بود که حاکم خواهد شد و اثر خودش را خواهد گذاشت. الان برای مثال در فلسفه هنر، اغلب هنرمندان ما یا کسانی که در زمینه هنر کارهای فکری میکنند، مصرفکننده همان تئوری های فلسفه غرب هستند. چاره ای هم ندارند؛ چون ما جایگزینی ارائه نکرده ایم.
* فلسفه و دین
بحثی که همیشه مطرح بوده و این روزها هم مطرح است و حساسیت هایی برانگیخته، نسبت فلسفه و دین است که در طول تاریخ اسلام و حتی مسیحیت وجود داشته است. وقتی فلسفه یونانی وارد جهان مسیحیت و همین طور اسلام شد، بسیاری از متشرعان با سوء ظن به این فکر وارداتی نگاه میکردند و خیلی از اوقات آن را مخالف با دینداری می پنداشتند. به همین سبب، واکنش های تندی در مقابل فلسفه نشان می دادند.
بسیاری از متکلمان بخصوص متکلمان اهل سنت، عرفا، محدثان اخباریون یا اهل نقل و حدیث میانه خوبی با فلسفه نداشتند.
غزالی کتاب تهافت الفلاسفه را نوشت و در آن جا مسائل مختلف فلسفی را مطرح کرد و مدعی شد که اینها با دین ناسازگار است؛ او در سه مسئله اساسی فلاسفهای مثل ابنسینا و فارابی را تکفیر کرده و گفت این جا دیگر نمی شود آنها را تحمل کرد!
ابن تیمیه موضع شدید ضد فلسفه داشته که میراث آن همچنان موجود است. الان در تفکر سلفی و وهابی، این تفکر ضد فلسفی را میبینید. وهابیان بزرگترین دشمنان تفکر هستند.
در بین شیعیان هم مخالفان فلسفه کم نبودند. امروزه هم شکل دیگری از همین مخالفت در جامعه ما مطرح است و عده ای به انگیزه دفاع از دین و خلوص تفکر و معرفت دینی، وظیفه خود می دانند که با فلسفه مقابله کنند! بخش مهمی از آن برای این است که فلسفه درست معرفی نشده است.
فلسفه زبان تخصصی خیلی ویژه ای دارد؛ افرادی باید سال ها در این رشته تحصیل کنند و با این اصطلاحات آشنا شوند تا بدانند سر و ته فلسفه چیست و چه می خواهد بگوید. کسانی که از دور نگاه میکنند یا مطالعه ای گذرا و عجولانه دارند، جای این تردید هست که واقعاً به آن عمق تفکر فلسفی رسیده باشند. یعنی بخشی از این اشکالات به سبب نگاه از دور و همین عدم مفاهمه است. روشنگری در این زمینه می تواند تا حد زیادی بعضی از مشکلات را حل کند.
غزالی بی شک از نوابغ بود، اما فلسفه را نزد استاد نیاموخت و به مطالعه ای گذرا و از پیش خود بسنده کرد و همین موجب شد که در مواردی به عمق نظر فلاسفه نرسد.
در باب نسبت فلسفه و دین سؤال های مختلفی می توان مطرح کرد. یکی این که آیا اساساً دین به فلسفه وابسته است؟ جواب روشن است: اصل دین به فلسفه هیچ اتکایی ندارد؛ یعنی خداوند که این تعالیم را به پیامبر نازل میکند، نیاز به فلسفه بشری ندارد. دینداری چطور؟ اگر بخواهیم دین را بشناسیم، آیا به فلسفه نیاز داریم؟ خود پیامبر حقایق دینی را از راه وحی می پذیرد. یک عده هم ادعا میکنند اهل عرفان هستند و با حقایق، ارتباط مستقیم دارند؛ اینها هم شاید به فلسفه نیاز چندانی نداشته باشند. هر چند آن جا محل بحث است که هیچ کس از مادر متولد نمی شود در حالی که اهل کشف و شهود باشد؛ برای کشف و شهود باید معمولا مدت زیادی مسیر سیر و سلوک و دینداری را طی کند تا به آن مرتبه برسد و در آن مقدمات به تفکر عقلی نیاز دارد. به هر حال اینها اقلیت نادری از انسان ها هستند که گفته میشود اهل کشف و شهودند، ولی اکثریت مردم این گونه نیستند.
دینداری و دینشناسی معصومین و عرفا را هم کنار میگذاریم؛ چون ما عضو هیچ کدام از این دو طایفه نیستیم. میماند دینداری عامیانه و تقلیدی و نیز دینداری عالمانه و تحقیقی. دینداری عامیانه و تقلیدی هم نیازی به فلسفه ندارد؛ به همان مقدار فهم عادی، عرفی و فطری که دارند قانع هستند. بر اساس آن، ایمانی دارند و بر اساس همان ایمان، تکالیف شرعی را انجام میدهند؛ هیچ کس هم نگفته که مردم عادی کوچه و بازار باید مسایل عقلی را طرح و معرفتشناسی خودشان را تنقیح کنند. از آنها این انتظارات نیست، گرچه همه به تفکر دعوت شده اند. میماند دینداری عالمانه و تحقیقی.
کسی که در شمار انبیاء و معصومین و نیز عرفا نیست و نمی خواهد دینداری تقلیدی و عامیانه هم داشته باشد تکلیفش چیست؟ آیا راه دیگری غیر از راه تعقل برای فهم اصول و مبانی و آموزه های دینی وجود دارد؟ با نقل به تنهایی نمی شود وجود خدا، اصل حقانیت دین و ... را اثبات کرد. کارایی و اعتبار نقل بعد از آن است که خدا و حقانیت دین اثبات شود و متن دین در اختیار ما باشد. تازه بعد از آن که متن دین و قرآن در اختیار ما قرار دارد و ما می خواهیم اینها را بفهمیم باز نیازمند تفکر عقلی مستقل هستیم. مثلا در قرآن کریم صفاتی برای خداوند ذکر شده؛ فهمیدن اینها جز با استفاده از همان تفکر نظاممند عقلی ممکن نیست. راه دیگری ندارد، مگر این که الفاظ را حفظ کنیم و بگوییم معنی آنها را نمی دانیم؛ علمه عند اهله. این هم به همان دینشناسی تقلیدی برمیگردد.
بنابراین، اصل دینداری ضرورتاً قائم به فلسفه نیست؛ ولی برای دینداری عالمانه و فهم عمیق دین یعنی تعمیق فهم دینی به تفکر عقلی محتاجیم. علاوه بر اینها، دفاع از عقاید دینی نیازمند تفکر عقلی نظاممند است؛ چون عقاید دینی همیشه مورد هجوم و اشکال و شبهه هستند.
هر چه شما به گذشته تاریخ برگردید، می بینید که در هر زمان متناسب با همان زمان شبهات فراوانی وجود داشته است. اگر در مقابل این شبهات ساکت بمانید، ایمان بسیاری از افراد متزلزل می شود و اگر بخواهید پاسخ دهید، باید به زبانی قابل فهم برای دیگران باشد. نقل، زبان مفاهمه تمام بشر نیست؛ گرچه برای صاحبان عقل سلیم و فطرت پاک سخن الهی جذاب و تأثیرگذار است و دلها را می رباید. اما در بسیاری از موارد در مباحثه با منکران و شکاکان باید با روش عقلی بحث کرد. بله، برای کسانی که این دین و حجیت کلام خدا و اولیای او را پذیرفته اند، می توانید از این راه احتجاج کنید. خارج از این چارچوب بخواهید مفاهمه و گفتوگو داشته باشید، با زبان مشترک باید باشد و آن زبان مشترک، عقل است؛ برای این که عقل را همه انسان ها دارند و این موهبتی است که خداوند به انسان ها داده و همه به این زبان آشنا هستند.
بنابراین، برای دفاع از تفکر دینی هم به تفکر نظاممند عقلی نیازمند هستیم. حالا بعضیاز اسم فلسفه وحشت دارند. می توانیم به اینها بگوییم شما اسم آن را به کار نبرید اما از دین دفاع عقلانی بکنید. شما عقاید دینی را با ادله عقلی اثبات کنید ولی اسمش را فلسفه نگذارید. اوصاف خداوند را تحلیل عقلی کنید به طوری که برای انسان قابل فهم باشد. مراد ما از فلسفه این است. اسم فلسفه یا این که زادگاه آن یونان بوده، اهمیتی ندارد. زادگاه فلسفه، ذهن انسان است؛ عقلی انسانی است که خداوند به همه داده است. این عقل اگر به کار بیفتد محصولش فلسفه یا همان تفکر نظاممند عقلی می شود. یونانی ها این را تدوین کردند و کتاب نوشتند و به اسم آنها مطرح شده، اما به آنها اختصاص ندارد. فلسفه یونانی هم که وارد جهان اسلام شد، به همان شکل پذیرفته نشد. روش تفکری عقلی پذیرفته شد، اما مواضع فیلسوفان به تحقیق گذاشته شد. هر فیلسوفی خودش از آغاز هر مسئلهای را مستقل مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهد. حال گاهی ممکن است به همان نتیجه ای برسد که یونانیان رسیدند و گاهی هم ممکن است به نتیجه دیگری برسد.
* رد فلسفه از راه رد مواضع فلاسفه
وقتی بخواهیم به انتقادهای مخالفان فلسفه بر فلسفه پاسخ دهیم باید بین دو چیز تفکیک قائل شویم. معمولاً وقتی که میخواهند فلسفه را رد کنند، سراغ آرای فلاسفه میروند؛ مثلا میگویند فلسفه باطل است به دلیل این که فلانی به وحدت وجود قائل شده و وحدت وجود هم باطل و کفر است، پس فلسفه هم باطل است!
یا مثلا فلسفه باطل است به دلیل این که فلاسفه یا فلان فیلسوف به سنخیت علت و معلول قائل است و سنخیت علت و معلول هم یعنی ما مثل خداییم و این هم کفر محض است، چون لیس کمثله شیء. یا مثلا فلاسفه قائل به قدم عالم هستند، اما دین صحبت از حدوث عالم میکند؛ قدم با خلقت جور در نمیآید؛ پس فلسفه باطل است. این نوع مواجهه با فلسفه باید بررسی و تصحیح شود. آیا فلسفه یعنی مواضع فلاسفه، به طوری که اگر رأیی باطل بود فلسفه باطل است؟ اگر این طور باشد، خیلی جاهای دیگر هم این طور است؛ در کلام و فقه و اصول و تفسیر و تاریخ و همه علوم هم آرای باطل وجود دارد.
کدام علم یا عالم معصوم است؟ علماء در هر رشته ای نظراتشان یکسان نیست، در تفسیر قرآن مثلاً نظرات مختلف هست. کسی که نظر دیگری دارد، نظر مقابل را رد میکند و آن را نادرست میداند. هیچ علمی با باطل بودن یک یا چند نظریه باطل نمیشود؛ به فرض وارد بودن اشکالات، فقط آن نظریه باطل می شود.
یعنی؛ به فرض، وحدت وجود کفر باشد یا سنخیت به همان معنایی که آنها میگویند و باطل باشد یا قدم عالم همان چیزی باشد که آنها میگویند و نادرست باشد، از مجموع اینها نمیتوان نتیجه گرفت که فلسفه مردود است. برای این که شبیه همین مثال ها را میشود در علوم دیگر هم مطرح کرد. فلسفه که مساوی با وحدت وجود نیست؛ شما بیا کثرت وجود را اثبات کن!
مگر نمیگویید وحدت وجود باطل است؟ بیایید کثرت وجود را اثبات کنید؛ آن هم فلسفه است.
در فلسفه دو رأی هست: وحدت وجود و کثرت وجود، و شما میگویید من این را قبول ندارم و آن را قبول دارم. این فلسفه میشود. آیا قدیم بودن عالم باطل است؟ اشکال ندارد. مگر در تعریف فلسفه گفته اند فلسفه آن است که به قدم عالم برسد؟! فلسفه تفکر عقلی نظاممند است؛ به هر چه برسد. ممکن است به یک نتیجه درست برسد، ممکن هم هست به یک نتیجه غلط برسد. ممکن است به نتیجه ای موافق با دین یا نتیجه ای مخالف با دین برسد. این کار، کار فلسفی است. پس مسائل فلسفی مساوی با فلسفه نیست، چنان که مسائل هیچ علمی مساوی با خود علم نیست. همچنین بالاتر از مسائل، یک مکتب فلسفی هم همین طور.
چندی پیش در جایی بحث داشتیم، گفتند که اشکال ما به مکتب ملاصدرا و حکمت متعالیه است. فرض کنید مکتب حکمت متعالیه باطل باشد، باز از این نتیجه گرفته نمیشود که فلسفه باطل است؛ چرا که فلسفه منحصر به این یک مکتب نیست؛ بلکه فلسفه یعنی بحث عقلی نظاممند. فلسفه اولی یعنی بحث عقلی نظاممند در باب وجود. این بحث عقلی لزوماً به آن نتیجه ای نمی رسد که ملاصدرا رسیده است؛ خب دیگران به نتایج دیگری هم رسیدند. شما این را رد کن و مکتب دیگری را بپذیر. اگر این آراء باطل هستند، یعنی آرای مقابل آنها درست است. آن هم یک فلسفه است و گریزی از فلسفه نیست. پس با رد برخی از مسائل فلسفی به فرض اینکه این اشکالات وارد باشد، فلسفه ابطال نمیشود. به علاوه، بسیاری از وقت ها این اشکالات وارد نیست؛ یعنی درک درستی از موضع فلاسفه نشده است؛ ولی حتی آن جاهایی که واقعاً اشکال وارد باشد و نظریه ای باطل باشد یا اصلاً کل یک مکتب باطل باشد، از آن نمیتوان نتیجه گرفت که فلسفه کاری بی ارزش یا باطل است؛ برای اینکه فلسفه منحصر به این مسئله و مکتب نیست. مکتب ها و مواضع دیگری هم وجود دارد یا می تواند وجود داشته باشد.
مگر ما معتقد نیستیم فلسفه مادی باطل است؟ ما فلسفه ماتریالیستی را قبول نداریم. برتراند راسل هم فیلسوف است ولی به خدا و جاودانگی روح اعتقاد ندارد. ما این تفکر را قبول نداریم. اما در عین حال معتقدیم باید از آن آگاه باشیم. از باطل بودن یک فکر نباید نتیجه گرفت که علمای دین نباید آن فکر را مطالعه کنند. این مطالعه ضروری است، زیرا این فکر باطل ممکن است رواج پیدا کند و دیگران را هم دچار انحراف کند؛ پس علمای دین باید این فکر را بخوانند و یاد بگیرند و جواب آن را بدهند. یعنی از بطلان هیچ فکر و نظریه ای، حرمت تحقیق در آن علم را نمی توان نتیجه گرفت.
* رد فلسفه از راه رد روش فلسفه
ممکن است یک نوع رویکرد دیگر به فلسفه باشد که البته این را کمتر می بینیم. آن رویکرد بنیادیتر است که بگویند اساساً روش تفکر فلسفی غلط است؛ نه فقط مواضع فلاسفه. یعنی به جای این که بگویند این فیلسوف در این جا به یک نتیجه باطلی رسیده و این با دین ناسازگار است، بگویند اصلاً روش فلسفی روش غلط و باطلی است. بعضی صوفیان چنین دیدگاهی نسبت به فلسفه دارند. اگر این اثبات شود اصل فلسفه باطل می شود؛ ولی شما چنانچه هزار تا نظریه فلسفی را هم رد کنید، فلسفه قویتر می شود.
یعنی خود فلاسفه کارشان این است که در نظریات فلاسفه پیشین تجدید نظر و تا آن جا که می توانند نقد کنند. هر کسی که بیشتر نقد کند ما معمولا او را فیلسوفتر میدانیم و میگوییم این نوآور و مستقل است.
اهمیت سهروردی در این است که در مقابل ابن سینا ایستاده و حرف های تازه زده و در آن نظام مشایی ستبری که کسی فکر نمیکرد بشود آن را تکان داد، تردید انداخته است و البته پس از این نقادی خود طرحی نو درانداخته. اهمیت ملاصدرا این است که بنای جدیدی افکنده و نگاه تازه ای به عالم انداخته است. هر فیلسوفی که نقادتر باشد، فیلسوفتر است؛ بنابراین نقد مسائل فلسفی، تقویت فلسفه است.
اما نقد روش فلسفه به چه معنا خواهد بود؟ یعنی ما روش عقلانی را در فهم حقایق این عالم به کار نگیریم. در ذات این ادعا غیرعقلانی بودن نهفته است؛ چون اگر روش عقلانی را به کار نگیریم چه روشی را به کار بگیریم؟ به ما که وحی نمی شود؛ آن حضرت عیسی (ع) بود که در گهواره گفت: «انی عبد الله آتانی الکتاب». به ما وقتی در گهواره بودیم چنین کتابی ندادند؛ البته بعدش هم ندادند.
ما همین عقل ناقص محدود را داریم که با همین باید بفهمیم و راه دیگری نداریم. دینداری عالمانه هم مبتنی بر تعقل است. ما قبل از قبول دین باید حقانیت آن را احراز کنیم. و عقل و روش عقلی از بهترین راه هاست و در اختیار همگان نیز هست.
* تعالیم دینی و تفکر عقلی
در این بحث می توانیم نگاه درون دینی هم داشته باشیم؛ مثلا ببینیم آیا تعالیم دینی و قرآن ما را از تفکر عقلی منع کرده یا به آن تشویق کرده است؟ چون مخاطب این بحث ها آدم های متشرعند که مدعی تمسک به کتاب و سنت هستند و کسانی را که فلسفه می خوانند، متهم میکنند به این که به کتاب و سنت و تعالیم دین بیاعتنا هستند. بیاییم به سراغ خود دین برویم و ببینیم آیا قرآن کریم، رسول خدا (ص) و ائمه اطهار (ع) در بیانات خودشان ما را به تفکر عقلانی دعوت کردند یا ما را بر حذر داشتند از این که تعقل کنیم.
حتی یک نگاه گذرا نشان می دهد که این پندار غلط است. قرآن سراسر دعوت به تفکر و تعقل است. قرآن فقط نمیگوید قرآن بخوانید؛ بلکه میگوید در قرآن تدبر کنید، در آفاق و انفس هم تدبر کنید. قرآن هم میگوید: «افلا یتدبرون القرآن»[82 نساء] و هم میگوید: «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم»[53 فصلت] و امثال آن قراوان است.
این همه تأکید درباره تعقل و تفکر و مذمت کسانی که تفکر نمیکنند در هیچ کتابی به اندازه قرآن نیست. خود قرآن درباره حیات پس از مرگ و زنده شدن مردگان و توحید و بسیاری از مسائل دیگر استدلال میآورد. بنا بر این قرآن روش تفکر عقلی نظام مند را تأکید می کند و آموزش هم می دهد. پس از راه مراجعه به متون دینی دلیلی برای نفی تفکر عقلی نمی توان یافت.
عمده سخن مخالفان فلسفه در رد فلسفه ذکر آرای فلاسفه است که به نظرشان با دین مخالف است؛ البته توضیح دادیم از این هم نمی توان نتیجه گرفت که فلسفه باطل است، چرا که قوام فلسفه به این آراء نیست. البته می توان خود همان آراء را هم بحث کرد که آیا واقعاً قدم عالمی که فلاسفه میگویند با خلقت ناسازگار است؟ اگر اثبات شود که ناسازگار است، این چالشی برای فیلسوف است و باید این مسئله را حل کند، نه این که از فلسفه دست بردارد؛ مثل هر علم دیگری. وقتی یک مسئلهای طرح می شود اهل آن علم باید آن را حل کنند نه این که بگویند چون این مسئله پیش آمده است، پرونده این علم را ببندیم و کنار بگذاریم!
* رابطه عقلستیزی و خشونت
یک نکته فرعی دیگر این است که اگر تفکر عقلی را کنار بگذاریم، چه چیز جای آن میآید؟ به لحاظ منطقی و عملی جایگزین آن تعصب و خشونت است. یعنی من وقتی با شما اختلاف نظر دارم یا به شیوه عقلانی و منطقی شما را متقاعد میکنم یا شما بنده را متقاعد میکنید یا همدیگر را تحمل میکنیم که این هم مبتنی بر عقلانیت است. اگر این عقلانیت نباشد، من عقیده ای دارم و معتقدم شما بر خطا هستید، به روش عقلی هم اعتقاد ندارم که شما را قانع کنم؛ تنها راه این است که بگویم شما به زور باید این عقیده را بپذیرید و این همان چیزی است که در تفکر سلفی و وهابی دیده می شود؛ یعنی آن جا به شما میگویند یا بپذیر یا بزنم. راه دیگری وجود ندارد؛ چون بحث و گفتگوی عقلی همه مبتنی بر سیر منطقی و تفکر عقلی است. عقل ستیز این راه را بسته است و موضع خودش را هم حق می داند، کوتاه هم نمیآید و این را قابل بحث نیز نمی داند، میگوید: «الید معناه معلوم و الکیفیة مجهول و السؤال بدعه.» تو هم که سؤال کردی کافر هستی؛ یا زود توبه کن یا الان گردنت زده میشود! وقتی برای بحث کردن نداری! رواج این تفکر در جامعه شیعی با آن میراث عقلانی غنی، با آن نهج البلاغه، با آن تاریخ و با آن تعلیماتی که در آموزه های امامان داریم جای تأسف است. اگر این تفکر قدرت پیدا کند، تنها راهی که می خواهد خودش را پیش ببرد با خشونت و حربه تکفیر است؛ چون به راه عقلانی اعتقاد ندارد. تعبد دینی هم نه جای تعقل را می گیرد و نه با آن منافاتی دارد؛ بلکه تعبد هم برپایه تعقل است.
* تأثیر دین بر فلسفه
نکته دیگری که باید توجه داشت این است که فلسفه حاصل فکر بشری است و فکر بشری هم خطاپذیر است؛ بنابراین، فلسفه هم خطاپذیر است و معصوم نیست. باب نقد و انتقاد همیشه در فلسفه باز بوده و باید باشد و هیچ فیلسوفی نباید نسبت به آرای خود متصلب باشد و بگوید حرف آخر این است و راه دیگری نیست. سیر طبیعی تفکر همین نقادی است؛ برای این که آن خطاپذیری در انسان هست.
یکی از تفاوتهای فلسفه اسلامی و فلسفه غیراسلامی این است که در فلسفه اسلامی به برکت تعلیمات دینی، چراغ هدایتی روی این تفکر آزاد انسانی هست. فلسفه، تفکر آزاد بشری است؛ ولی گاهی این تفکر آزاد میخواهد با پای خودش در این مسیر تاریک و پرسنگلاخ حرکت کند، اما گاهی یک چراغی هم در دست دارد. خودش با راه عقلی و با پای خودش حرکت می کند، ولی به چراغ هدایتی می رسد و در دست می گیرد که در خیلی از جاها به او نشان می دهد که حرف حق و موضع درست کدام است. وقتی دین موضع خود را در مسئلهای بیان می کند می فهمیم نظر حق این است. تو که می خواهی کار عقلی انجام دهی، حالا برو وجه عقلی این نظر را پیدا کن. به عنوان مثال اگر اسلام این قدر روی توحید تأکید نداشت، فیلسوف ما انگیزه زیادی نداشت که برود ادله توحید را پیدا و آن را به لحاظ عقلی اثبات کند؛ چنان که فلاسفه مسیحی این کار را نکردند، چون در آن دین تأکید بر توحید نیست، بلکه بر تثلیث است. آنها هم تلاش می کنند همین تثلیث را یک جور عقلانی کنند که این را هم نمی توانند و نمی شود و اصلاً عقلانی شدنی نیست. بدینسان دین حق، فلسفه را غنی میکند. یک تفاوت فلسفه دینی با فلسفه غیر دینی این است که فلسفه دینی با استفاده از منابع دینی می تواند یک فلسفه غنی باشد.
به بیان دیگر، دین دستکم
دوگونه تأثیر بر فلسفه دارد: یکی در تصحیح مواضع، و دوم اینکه دین
افقهای جدیدی به روی فیلسوف باز میکند و موضوعات جدیدی برای تفکر در
اختیار فیلسوف قرار میدهد. اما فیلسوفی که خارج از دین است، هیچ وقت این
موضوع به نظرش نمیرسد که بخواهد درباره اش فکر کند. چرا ما این
قدر حساسیم روی این که تجرد نفس را حل کنیم؟ زیرا دین به ما گفته که حیات
پس از مرگی هست.
ما آن دغدغه را داریم و در نتیجه روی این مسئله حساسیم. یک
فیلسوف مادی برایش خیلی اهمیت ندارد که روی این مسأله زیاد حساس باشد و
وقت بگذارد. پس با این که فلسفه عقلی و نتیجه اش مبتنی بر مقدمات عقلی
است، دین تأثیرات غیرمستقیم بسیار دارد؛ هم در تصحیح موضعگیری فیلسوف، هم
در این که فیلسوف دنبال چه بحثی برود یا اینکه برای چه بحثی ارزش فکرکردن
قائل شود. فلسفه ای که از چراغ هدایت دین استفاده نمیکند هم فلسفه ای
فقیر است و هم از جهت مواضع ممکن است به راه های انحرافی برود. عقل و دین
نسبت متقابل دارند. ما از عقل کمک میگیریم برای فهم دین و از دین کمک
میگیریم برای تصحیح و شکوفایی عقل. دین آمده است تا عقول را تکمیل کند.
یکی از کارهای انبیاء این است که گنجینه های عقلی بشر را استخراج و عقل را شکوفا کنند «لیثیرو لهم دفائن العقول.» دین این شأن را دارد که عقل بشر را شکوفا میکند. با این که فلسفه این همه تأثیرات را از دین می پذیرد می تواند فلسفه باشد؛ یعنی به روش خودش وفادار باشد و از روش عقلی خود خارج نشود. یک وجه اسلامی بودن فلسفه هم می تواند این باشد. یعنی این فلسفه تحت هدایت دین است و دین موضوعاتی را در اختیار آن میگذارد.