به گزارش مشرق، تمام این ۶ روزی که در نمایشگاه کتاب قدم زدم، بارها چشمم را روی این موضوعی که قرار است بنویسم بستم که نبینم اما اینقدر زیاد بود و به چشم میآمد که ناخودآگاه نمیشد روی این موضوع کار نکرد. وقتی تلاش ناشرانی را میدیدم که با همه وجود برای اینکه یک کتاب را منتشر کنند، همه سرمایه خودشان را میگذارند، کاغذ را بهسختی تهیه میکنند و برای چاپ یک کتاب خارجی ابتدا حقرایت کتاب را میخرند، بعد ترجمه و وارد بازار نشر میکنند. همه این روند برای آنها هم زمانبر است و هم پرهزینه اما این کار را انجام میدهند تا کتابهای درجهیک دنیا وارد کشور شود. همهچیز تا اینجا خوب است اما بعد از انتشار وقتی کتاب پرفروش میشود تازه پای ناشران کپیکار به میدان میآید؛ کسانی که بدون اینکه سختی بکشند وقتی میبینند یک کتاب پرفروش است، بهراحتی آن را کپی میکنند و اسم مترجمهای دیگر را روی آن میزنند و کارشان را ادامه میدهند.
گزارش امروز روایتی است از دو روز گشتن در نمایشگاه کتاب و مواجهه با این ناشران کپی کار که در پنج قسمت تنظیم شده و بههیچوجه از کارشان پشیمان هم نیستند.
قدم اول: مترجمان ما سرشان شلوغ است
اولین ناشر را در راهروی یک نمایشگاه دیدم، خانمی در غرفه ایستاده بود و خیلی آرام به کسانی که از جلوی غرفهاش رد میشدند، میگفت: «تخفیف زیاد داریم. شما فقط انتخاب کنید.» نگاهی به کتابهای داخل غرفهاش کردم که پر بود از کتابهای ترجمهای پرفروش. یکی از کتابها را برداشتم و پرسیدم: «چقدر تخفیف دارید؟» گفت ۴۰ تا ۵۰ درصد. تعجب کردم و کتاب را زمین گذاشتم و کتاب بعدی را برداشتم و پرسیدم. ببخشید من میتوانم با مسئول انتشارات شما صحبت کنم؟ سرگرم صحبت با یکی از مشتریها بود و سریع در جوابم گفت: «خودم مسئول نشر هستم. بفرمایید.»
خودم را معرفی کردم و گفتم: «میخواهم درمورد این کتابهایی که الان در نمایشگاه دارید بپرسم.» یکلحظه سکوت کرد و بعد گفت: «میبینید که سرم شلوغ است.» بااینکه فقط سهنفر جلوی غرفه بودند، گفتم صبر میکنم تا کارتان تمام شود. بیمیلیاش را دیدم اما باید بالاخره به نتیجه میرسیدم.
نیمساعتی صبر کردم و دیگر هیچکس جلوی غرفه نبود و پرسیدم که الان میتواند صحبت کند و با سر تایید کرد و پرسیدم در این اوضاع سخت چاپ و نشر، «چرا ۵۰ درصد تخفیف میدهید؟» لبخندی بر لبش نشست و انگار خیالش بابت سوالم راحت شده بود و گفت: «مردم اوضاع خوبی ندارند، ما هم میخواهیم به آنها لطف کنیم برای همین تخفیف بیشتر میدهیم. میدانم که نباید بیشتر از ۲۰ درصد تخفیف بدهم اما فقط به مردم فکر میکنم.»
از هزینههای نشر برای چاپ کتابهایشان میپرسم و میگوید: «هزینهها زیاد شده است اما نمیتوانم بگویم.»
سری تکان میدهم و میگویم: «مثلا همین کتاب ملت عشق که شما منتشر کردید و اسم مترجم را زهرا احمدی نوشتهاید، چقدر به این مترجم دادهاید؟»
مشخص است که در جواب دادن هول شده بود، کمی مکث میکند و میگوید: «اینها که موضوعاتی است بین ناشر و مترجم، نمیتوانم به شما بگویم اما هزینه زیادی نداشته است.»
جوابهایش مرا به این میرساند که اصلا چنین مترجمی وجود خارجی ندارد، برای اینکه مطمئن شوم، میگویم: «شما که این همه کتاب پرفروش منتشر کردهاید باید مترجمانتان را به نمایشگاه دعوت کنید تا با مخاطب رودررو صحبت کنند. اینطور باشد غرفهتان هم شلوغ میشود.»
سری تکان میدهد و میگوید: «مترجمان انتشارات ما خیلی سرشان شلوغ است دیگر به نمایشگاه نمیرسند.»
میخواهم سوال بعدی را بپرسم که چندنفری جلوی غرفه میآیند و با عذرخواهی بلند میشود و میگوید: «به نظرم دیگر مصاحبه کافی باشد.»
دقیقا درست میگوید و از غرفه بیرون میآیم و بازهم نگاهم به کتابهای کپیاش میافتد؛ ملت عشق، من پیش از تو، من پس از تو و ... .
قدم دوم: مصاحبه نمیکنیم!
«من مصاحبه نمیکنم، چون به شما خبرنگاران اعتماد ندارم.» میگویم: «تابهحال چندبار مصاحبه کردهاید که باعث شده به ما خبرنگاران اعتماد نداشته باشید؟»
میگوید: «هیچوقت.»
گفتم: «الان بیاید صحبت کنیم.»
دوباره سرش را به معنای نه، تکان میدهد و میگوید: «یک سوال بپرسید؟»
میگویم: «میخواهم با مترجم کتاب من پیش از تو صحبت کنم.»
سرش را تکان میدهد و میگوید: «آقای کاظمی ایران نیست!» گفتم: «الان که دیگر این موضوعات مهم نیست، شما شمارهشان را بدهید من در واتساپ با ایشان صحبت میکنم.»
سرگرم جواب دادن به یک مشتری میشود و من دوباره به کتابهایش نگاه میکنم که یک تالیفی هم در بین آنها نیست و همه کتابهای ترجمهای است.
این غرفه هم در همان راهروی ۱ است، خودش را ناشر معرفی کرد اما خیلی کوتاه جواب داد و مشخص بود وقتی فهمید خبرنگار هستم، دلش نمیخواست صحبت کند.
کتابی را که در دستش بود در کیسه گذاشت و به مشتری داد و دوباره به سمتم برگشت و گفت: «آقای کاظمی که مترجم اکثر کارهای ما هستند، اصلا قصد مصاحبه ندارند، چون میدانم چه سوالهایی میخواهید بپرسید، میگویم وقت نگذارید.»
تعجب میکنم و میپرسم مگر شما میدانید چه سوال هایی میخواهم بپرسم. سری تکان میدهد و میگوید: «بله، حتما میخواهی بپرسی فایل کتاب را از کجا تهیه کرده؟ چطور با ناشر خارجی صحبت کرده تا توانسته این کتاب را برای ترجمه انتخاب کند؟ از همین سوالها دیگر.»
گفتم: «بله، بخشی از اینها درست است اما سوالات دیگر هم دارم.»
گفت: «نه من جواب میدهم و نه آقای کاظمی! ما داریم کارمان را انجام میدهیم. از فروش کتابهایمان هم رضایت داریم. هم نمایشگاه برای ما فرصت خوبی است و هم در ایستگاههای مترو همیشه غرفه داریم.»
با این حرفش کاملا مطمئن میشوم که دقیقا همه کتابها کپی هستند، چون بهجز کتابهای پرفروشی که در بازار وجود دارد، کتاب دیگری ندارند، حتی یک کتاب تالیفی هم در لیستشان نیست.
قدم سوم: ما فعالیم...
جلوی غرفهشان شلوغ است، نزدیک میشوم، راهرو ۳ هستم و بیشتر راهروها ماندهاند که باید برای این سوژه رصد شوند. اینها هم صددرصد کتابهایشان ترجمهای است. از بودن مسئول نشر در غرفه میپرسم و پسری که داخل غرفه است میگوید: «بفرمایید در خدمتم.» میگویم خبرنگارم و کارتم را نشان میدهم و گفتم برای مصاحبه آمدهام.
پسر میگوید: «من فقط در غرفه مسئول فروش کتابها هستم و ناشرمان نیستند.»
شماره مسئول نشر را میخواهم و پسر میگوید: «تا چند دقیقه دیگر میرسند.»
منتظر میمانم و در همین حین به اسامی مترجمان کتابها نگاه میکنم که هیچکدام را نمیشناسم و حتی سرچ کردن اسمهایشان هم جز همین چند کتاب، نه عکسی میآورد و نه مصاحبهای.
بعد از ۲۰ دقیقه مرد میانسالی میرسد و با گلایه از شلوغی بیرون مصلی سریع به پسری که داخل غرفه است، میگوید: «بچهها را سروسامان دادم. گفتم کتابها میرسد همان بیرون بساط کنند.»
منظورش از بیرون را متوجه نمیشوم اما پسر با اشارهای به من توضیح میدهد و مرد جلو میآید و خودش را ناشر معرفی میکند. با توجه به تجربههای قبلی میگویم: «میخواهم درمورد اوضاع نشر با شما صحبت کنم.» درخدمت هستم میگوید و تعارف میکند که در غرفه بنشینیم.
میگویم: «از فروش در نمایشگاه راضی هستند؟» بله میگوید و ادامه میدهد: «خیلی، چون نمایشگاه همیشه برای ما سود دارد، خیلی از کتابها را چند چاپ همینجا میفروشیم. در گوشی هم به شما بگویم. ما خیلی تخفیف میزنیم برای نمایشگاه. تا مخاطب راحت کتابهایش را بخرد.»
خندهام میگیرد که خودش اطلاعات را جلوجلو میدهد، میپرسم: «کاغذ که خیلی گران است، شما چطور در این گرانی کاغذ تهیه میکنید؟»
میگوید: «سخت که هست اما ارشاد گاهی اوقات برای تهیه کاغذ کمک میکند و ما هم چون کتاب زیاد چاپ میکنیم در رده ناشران فعال قرار داریم. میتوانیم کاغذ دولتی بگیریم، البته این را هم بگویم که من سعی کردهام کسانی را که با من کار میکنند در همه جای شهر با کتابها قرار میدهم؛ در نمایشگاههایی که با ۵۰درصد تخفیف وجود دارد. در مترو غرفه داریم. همه اینها باعث شده فروش خوبی داشته باشیم.»
میگویم: «با همه این احوال چرا کتابفروشی نمیزنید؟»
میگوید: «باید مالیات بدهیم. چرا این کار را بکنم؟ الان درآمد خوبی دارم. کتابها را بهسرعت چاپ میکنم و بهدست کتابفروشان میرسانم.»
کلمه بهسرعت را که میگوید، میپرسم: «چطور میشود کتاب ترجمه را بهسرعت چاپ کرد تا ترجمه شود خیلی طول میکشد.»
خندهای میکند و میگوید: «ما فقط با یک مترجم کار میکنیم. او هم سریع کتابهای مدنظرمان را ترجمه میکند.»
نگاهی به کتابها میاندازم و میگویم: «یعنی همین خانم سودابه اخوت، مترجم شما هستند؟»
جواب میدهد: «بله بله.» گفتم کاش میشد با ایشان صحبت کنم. راز ترجمه سریع این کتابها را بپرسم. سریع جواب داد: «فردا به نمایشگاه میآیند، بیاید و صحبت کنید.»
باقی گفتوگو را میگذارم که با مترجم انجام دادم اما تا روز قبل از چاپ این گزارش این مترجم به نمایشگاه نیامد و شمارهاش را هم ندادند که تلفنی گفتوگو را بگیرم.
قدم چهارم: مترجم هستم اما نیستم
همه نوع کتابی دارد از مارکز گرفته تا کتابهای کلاسیک ترجمهای و کتابهایی مثل شدن میشل اوباما و درکنارش ملت عشق و بیشعوری و من پیش از تو و من پس از تو، یعنی سعی کرده است هیچچیزی را از قلم نیندازد. جلوی غرفهشان خلوت است و سهنفری که داخل غرفهاند درحال ناهار خوردن هستند، نگاهم را به کتابها میدوزم و اسامی مترجمها را نگاه میکنم، ناهار خوردنشان تمام میشود و بعد از معرفی خودم میگویم: «میخواهم با مسئول نشر گفتوگو بگیرم.»
به هم دیگر نگاهی میکنند و میگویند: «به نمایشگاه نمیآیند، چون سرشان شلوغ است.» بازهم همان بازی شماره تلفن که یکی از کسانی که در غرفه حضور دارد، میگوید: «بگذارید تلفنی با ایشان صحبت کنم. اگر رضایت دادند شمارهشان را میدهم.»
سری تکان میدهم و منتظر میمانم تا تلفنش تمام شود. ۱۰دقیقهای طول میکشد و درنهایت صدایم میکند و میگوید: «نمیتوانند مصاحبه کنند اما سوالهایتان را از من بپرسید، اگر بتوانم جواب میدهم.»
میگویم: «میخواهم با دو مترجم نشرتان صحبت کنم، مثلا همین خانم ضحی خراسانی.»
یکدفعه همگی با هم میخندند و بعد پسر میگوید: «این خانم، ضحی خراسانی هستند.» به دختر نگاهی میاندازم که سن کمی دارد و برای مترجم شدن کمی زود است، اما میگویم شاید زبان انگلیسیاش قوی است و به سن ارتباطی ندارد.
به دختر میگویم: «چه جالب که شما اینجا هستید! خیالم راحت شد که اقلا شما هستید که جواب سوالهایم را بدهید.»
دختر لبخندی میزند و به غرفه دعوتم میکنند اما بازهم همان پسر اولی میگوید: «بگذارید از ناشر اجازه بگیرم برای مصاحبه.» دوباره تلفن بهدست از غرفه بیرون میرود و بعد از پنجدقیقه برمیگردد و گوشی را به دختر میدهد و صدای کسی را که آنطرف خط است، نمیشنوم و فقط صدای بلهگفتنهای دختر میآید.
حرفش تمام میشود و سری تکان میدهد که شروع کنیم. میپرسم: «فایل کتاب چطور بهدست شما میرسد.» کمی مکث میکند و میگوید: «ناشر بهدستم میرساند.» منتظر جواب بیشترم اما در جواب دادن محتاط است. سنش را میپرسم و بیستدویی میگوید و دوباره سکوت میکند.
از سختیهای ترجمه میپرسم و میگوید: «سخت که هست اما من سعی میکنم خیلی بادقت انجام بدهم.» تا این جمله را میگوید، میگویم: «بادقت که باید باشد اما ترجمه این همه کتاب برای شما سخت نیست؟»
دوباره مکث میکند و با نگاهی به پسری که کنارش ایستاده، میگوید: «نه، چون این کار را دوست دارم.» از صحبت کردن با نویسندگان این آثاری که ترجمه کرده میپرسم و کتاب من پیش از تو را برمیدارم و میگویم: «خانم مویز ایرانیها را خیلی خوب میشناسد، تابهحال با او صحبت کردهاید؟»
سرش را به علامت نه، تکان میدهد و میگوید: «من کلا کاری با این مباحث ندارم فقط متن را به من میدهند تا ترجمه کنم.»
حرفهایش دوپهلو است، برای همین باید از ترفند دیگری استفاده کنم، میگویم: «با ناشران دیگر هم کار میکنید؟» بازهم سرش را به نشانه نه، تکان میدهد و میگوید: «فقط با همینجا کار میکنم.» میگویم: «چرا کارت را بیشتر نمیکنی وقتی میتوانی این همه کتاب را سریع ترجمه کنی؟ حتما میتوانی با ناشران معروفتر هم کار کنی.»
میگوید: «نه، ترجیح میدهم با همین نشر کار کنم.»
مشخص است که یکجای کار میلنگد اما نمیتوانم چیزی پیدا کنم. خداحافظی میکنم و از غرفهشان دور میشوم، درحال پیدا کردن غرفه بعدی هستم که یک نفر با خانم خبرنگار گفتنش صدایم میکند و برمیگردم. مرد درحال دویدن بود و با رسیدن به من کمی صبر کرد تا نفسش جا بیاید و میگوید: «در آن غرفهای که بودید همه کتابهایشان کپی است.»
میگویم: «از کجا متوجه این موضوع شدید؟»
میگوید: «من سالهاست که اینها را میشناسم، خودم در عرصه نشر فعالیت میکنم، البته من کتابهای مذهبی منتشر میکنم و از اوضاع نشر باخبرم. همین خانمی که با صحبت کردید فامیل این ناشر است. الکی اسمش را روی کتابها میزنند و اصلا هم مترجم نیست ولی بالاخره باید یک اسمی به ارشاد برای مترجم بدهند.»
دقیقا حرفهای این مرد همان لنگ زدن دختر را در جواب سوالات مشخص کرد.
قدم پنجم: کتاب را خلاصه کردیم!
نمیرسم همه راهروها را ببینم، چون با نگاهی اجمالی تقریبا همه راهروها از این مدل ناشرانی که کتابهای کپی دارند پر است، نگاهی به این غرفه جدیدی که پیدا کردهام میاندازم که حتی به هیچناشری رحم نکرده و تقریبا از همه ناشران کپیای را در غرفهاش گنجانده است.
کتاب خاطرات سیاستمداران و داستانهای پرفروش همه در این غرفه جا دارند و تعدادشان هم بسیار است، با اینکه غرفهشان کوچک است اما سعی کردهاند کتابها را روی هم بگذارند تا جا برای همه کتابهای کپی باشد. طرح جلدها آنقدر بد است که انگار تلاشی هم برای طرح جلد زدن نکرده و فقط خواسته تا کتابها را برساند.
این بار میخواهم بین ترجمه کتاب اصلی و کتاب کپی کمی مقایسه انجام بدهم، کتاب «ملت عشق» که ارسلان فصیحی، برای اولینبار آن را ترجمه کرده با کتابی که این ناشر در غرفهاش گذاشته، مقایسه میکنم. چند صفحه اول همه کلماتش شبیه به هم است اما کتاب کپی یکباره چندصفحه را ندارد و انگار برای اینکه متفاوت با کتاب اصلی باشد، داستان را حذف کرده است. خیلی جالب است! کتاب را خریده بودم و دور از غرفه این مقایسه را انجام دادم، بهسمت غرفهای که کتاب را خریدم، رفتم و گفتم: «ببخشید من این کتاب را از شما خریدم و آن را هم قبلا از ققنوس خریدهام، چرا کتاب شما به نسبت این کتاب برخی چیزها را ندارد.»
یک نفر بیشتر در غرفه نیست و در جواب میگوید: «حتما ما خلاصهاش کردهایم!»
میگویم: «مگر میشود کتاب را خلاصه کرد؟ شما دارید یک داستان برای مخاطب تعریف میکنید، چطور میتوانید این کار را انجام بدهید؟ مخاطب میخواهد داستان را کامل بشنود.»
مرد که بسیار هم بیحوصله است، میگوید: «من ناشر نیستم و فقط کتاب میفروشم. برو از خودشان بپرس.»
میگویم: «آقا! شما اینجا هستید از چه کسی باید بپرسم؟ کاملا مشخص است که این کتاب کپی است.» چندنفری که درحال نگاه کردن به بحث من و مرد غرفهدار هستند با شنیدن حرفهای من کتابهایی را که دستشان گرفتهاند زمین میگذارند و میروند، اما یک دختر با کنجکاوی به ادامه بحث ما نگاه میکند.
مرد میگوید: «کپی یا غیرکپی من خبر ندارم فقط میفروشم.»
سری تکان میدهم و از غرفه دور میشوم. دختر درکنارم حرکت میکند و میگوید: «از کجا متوجه بشوم یک کتاب کپی است یا اصل؟»
کتاب ارسلان فصیحی را بهدستش میدهم و میگویم: «کتابهای ترجمهای که بسیار هم پرفروش هستند، سریع توسط اکثر ناشران کپی میشوند. باید به اسم مترجم و اسم ناشر برای این موضوع دقت کنید، مثل همین کتاب که برای اولینبار نشر ققنوس منتشر کرد.»
قدم آخر: بازنگری در مجوز نشر
یاسر احمدوند، معاون امور فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در همین نمایشگاه کتاب در دیداری که با اعضای کمیسیون فرهنگی داشته است، شرط حضور ناشران در نمایشگاه کتاب تهران را انتشار ۴۰ عنوان کتاب و در بخش کودک ۴۵ عنوان کتاب اعلام کرده است. مطمئنا چاپ کتاب برای یک ناشر مهم است اما اینکه محتوای کتاب چه چیزی باشد و خیلی راحت کتابهای ناشران دیگر را منتشر نکنند هم مهم است.
شاید مساله اصلی به این بازگردد که ما پروانه نشر را راحت برای هر فردی صادر میکنیم. احمدوند در همین دیدار صدور ۲۵ هزار پروانه نشر را فاقد تناسب با ظرفیت صنعت نشر و بهمنزله آسیب جدی به بدنه فرهنگ کشور اعلام میکند و میگوید: «این تعداد پروانه درحالی صادر شده که ما هزار کتابفروشی در کشور داریم، درصورتیکه تعداد کتابفروشی باید بیشتر از تعداد ناشران باشد.» در همین صفحه گزارشی را در مورد ناشران فعال منتشر کردیم که از این تعداد زیادی که پروانه نشر میگیرند، فقط حدود ۱۸ تا ۲۰ درصد فعال هستند و کتاب درست منتشر میکنند. این یعنی ۸۰ درصد درحال کپی کردن کتابهای دیگران هستند.
این تنها پنج روایت از داستان کتابهای کپی و قاچاق است و شامل چند راهروی نمایشگاه کتاب تهران میشود اما باید فکری اساسی برای این موضوع کرد، چون همین ۸۰ درصد که روزبهروز هم تکثیر میشوند، میتوانند در این اوضاع نشر، کیفیت کار را بسیار پایین آورند و به همان ناشران اندک و فعال ضربه بزنند.
ممکن است بپرسند چه کاری میشود انجام داد؟ اولین قدم این است که مجوز نشر بازنگری شود و خیلی راحت به همه مجوز داده نشود. این قدم اگر برداشته شود میتوان امید داشت به حل شدن بقیه موضوعات.