کد خبر 1432725
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۴۰۱ - ۰۲:۳۳
۱۳آبان| مامان من کی شهید می‌شم؟

نفس عمیق می‌کشم تا انرژی ای که در فضا پخش است را بیشتر تنفس کنم. حس می کنم غم هایی را که در این ۵۰ روز خورده ام، حضوردر بین این جماعت می شوید و می برد. دلم صاف می‌شود...

به گزارش مشرق؛

- اینجا بادکنک می دن، می‌خوای بگیری؟

- مگه من بچه ام؟! من پرچم می‌خوام.

پرچم هم شاید می‌دادند اما صدای «سلام فرمانده» این طرفی‌ها پیچیده بود در «رفیق شهیدم» آن طرفی ها . یک مجری هم در غرفه وسط داشت نوید می داد که به زودی گروه سرود کارش را آغاز می‌کند و در این وضعیت، حاضر بودم وعده خرید ده تا پرچم و نقشه در آینده را بدهم، اما این حوالی نمانم.

دست علی را کشیدم که زودتر از این محوطه پرصدا دور شویم و برویم جلوتر که علی گفت: «من می‌خوام سلام فرمانده گوش کنم!»

همین جا بود که فهمیدم این راهپیمایی با دو تا راهپیمایی قبلی فرق دارد و باید به دل پسرجان راه بیایم. دست علی را رها کردم و رفتم کمی آن طرف تر به مسئول غرفه «رفیق شهیدم» گفتم «میشه شما هم سلام فرمانده بذارین که صداها با هم قاطی نشه؟» نمی دانم صدایم را در آن جنگ بلندگوها شنید یا نه، اما به تایید سری تکان داد.

خوب خوشبختانه در همین ابتدای مسیر توانستم یک اقدام وحدت بخش انجام دهم!

پس از اینکه یک بار دیگر به فرمانده گفتیم «که می مونم پای کار این نظام» راه افتادیم. 

در نقشه دنبال تقاطع خیابان موسوی و طالقانی می‌گشتم.

- مامان دوستات که گفتی باهاشون قرار گذاشتی، کجان؟

- فکر نکنم پیداشون کنیم.

الان در میدان فلسطین موج جمعیت به سمت لانه جاسوسی روان است، آن وقت ما رفقای قدیمی در خیابان موسوی با هم قرار گذاشته ایم! بعید است اصلا به آنجا برسیم. خنده ام گرفت که فکر این حجم از جمعیت را نکرده بودیم.

مامان من کی شهید می‌شم؟

کمی جلوتر ایستادم جلوی غرفه کمیته امداد تا برای سلامتی همه راهپیمایان صدقه بدهم.

- مامان چند میدی؟

- ۵۰ تومن.

- مامان ۶۰ تومن بده. ده تومنش از طرف من. رسیدیم خونه بهت میدم.

یک غرفه شربت و کیک می‌دهد. علی می‌رود و برای خودش می‌گیرد. چند غرفه جلوتر هم من چای می‌گیرم. 

بین جمعیت راه می روم و هی موبایل را در می آورم و به نقشه نگاه می‌کنم. یعنی واقعا ما هنوز اینقدر با لانه  جاسوسی فاصله داریم؟ پس چرا جمعیت اینقدر زیاد است؟!

کم کم از بهت جمعیت در می آیم و تصمیم می گیرم کِیفش را بکنم. آدم ها را نگاه می کنم. دست نوشته های خلاقانه ای که دست شان گرفته اند. صورت های خندان و مصمم شان. مشت محکمی که در حین شعار دادن توی هوا پرت می کنند. نفس عمیق می کشم تا انرژی ای که در فضا پخش است را بیشتر تنفس کنم. حس می کنم غم هایی را که در این ۵۰ روز خورده ام، حضور در بین این جماعت می‌شوید و می برد. دلم صاف می‌شود.

- مامان من تشنمه. بریم یه جا که آب بدن.

بچه ام دو ماه بیشتر نیست که از پیاده روی اربعین برگشته، فکر می‌کند هرجا که پیاده روی برقرار است، قدم به قدم آب و کباب و رختخواب فراهم است!

- مامان خدا هر کسی رو برای کاری آفریده؟

- تقریبا میشه این طوری گفت.

- خوب اگر الان یکی تیراندازی کنه به گلوی من، من شهید بشم، پس برای هیچ چی آفریده نشده بودم.

- ایشالا خیلی عمر کنی، بعدش شهید بشی. اما اگر الان بهت تیر بزنن، تو میشی یه شهید ۸ ساله که باعث میشی آدما بعد از این بیشتر به فکر ایران باشن، بیشتر دوستش داشته باشن.

از فکر صحنه ای که توصیف کرده، دلم می لرزد. اما پایم محکم است.

کم کم می بینم جمعیتی که دارد در جهت مخالف ما می آید، پرتعداد می شود. «ما با اینا بریم یا با اونا برگردیم؟» این سوالی است که رسیدن به پاسخش کار راحتی نیست! 

تغییر جهت می دهیم و می رویم جزو جماعتی که از شرق به غرب می آیند. خیلی بامزه است. نصف خیابان، جمعیت خیلی جدی به سمت شرق می رود و نصف دیگر، خیلی جدی به سمت غرب. 

علی همراه با جمعیت چند تا مرگ بر آمریکای جانانه می گوید و می پرسد:

- مامان الان تو دنیا فقط ما مخالف آمریکا هستیم؟

- نه، به جز ما هم هستن.

- پس هر وقت پنج تا کشور شدیم، بهم بگو که دیگه به آمریکا حمله کنیم! حوصله م سر رفت اینقدر آمریکا به ما زور میگه. نه جنگی، نه چیزی. اونام که می ترسن حمله کنن، به جاش اغتشاشگرا رو فرستادن.

بچه ام تحلیلش خوب است، اما نمی دانم دقیقا چه کسانی را تحت امر خودش می داند که می‌خواهد فرمان حمله به آمریکا را بین شان صادر کند!

مامان من کی شهید می‌شم؟

یک جا چشمم می افتد به زباله دان تاریخ! پرچم های مچاله آمریکا را گذاشته اند و بچه ها پرت شان می‌کنند در سطل زباله تاریخ. علی با غیظ چند بار پرچم ها را پرت می‌کند. انگار می‌خواهد تا قبل از حمله، فعلا دق دلیش را سر پرچم ها خالی کند.

دوباره می رسیم به فلسطین. جنگ بلندگوها تمام شده و خدا آزادش کرده. فقط یک گروه سرود دارد شعر می خواند. «جون می ذارم برا کشورم، من رگ و خونم ایرانیه» زیر لب می‌گویم «منم علی اصغر، منم آرمان». اسم آرمان که می آید انگار جگرم را روی آتش گرفته باشند، بدجور می‌سوزد.
راه می افتیم به سمت پایین خیابان تا به جایی برسیم که مسیر باز باشد و بتوانیم تاکسی اینترنتی بگیریم. تاکسی درخواست مان را قبول می‌کند اما بعد از چند دقیقه زنگ می زند که مسیر بسته است، نمی توانم به شما برسم، سفر را لغو کنید. پیاده می رویم جلوتر. یک ماشین جلوی پایمان نگه می دارد. راننده آقای مسنی است.
- دخترم سوار شو، برسونمت.

نمی دانم منظورش دربست است یا تا سر خیابان بیشتر نمی رود. هرچه باشد راضیم. با علی می نشینیم و در را می بندیم.

- من دیسک کمر دارم. نمی تونم راهپیمایی کنم. با ماشین اومدم، گفتم حداقل یکی که اومده رو برسونم خونه ش.

خدا خیرش بدهد. چه فکر بکری کرده است.

اسم خانه را که می آورد، تازه از حال و هوای راهپیمایی می آیم بیرون و به یاد سجاد می افتم که ویروس جدیده گرفتارش کرده بود و تب داشت. خدا کند خیلی پدرش را اذیت نکرده باشد.

منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • نون الف IR ۰۶:۲۰ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۴
    4 0
    عالی بود،تشکر
  • IR ۰۷:۴۰ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۴
    3 0
    دیدن رویشهای دهه هشتادی ونودی انقلابمان،قلب انسان را شاد میکند.خداوند حفظشان کند.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس