به گزارش مشرق، سردار شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده شهید نیروی قدس سپاه پاسداران و سیدالشهدای محور مقاومت در بخشی از خاطرات خود مطالبی را درباره بخشی از عملیات والفجر ۸ عنوان کرده است.
گزیده سخنان سردار سلیمانی درباره بخشی از عملیات والفجر ۸ به شرح زیر است:
من صبح روز عملیات والفجر ۸ رفتم پیش بچههایمان. در والفجر ۸ ما در این آخر اروند عمل میکردیم. در واقع، در مقابل دریاچه نمک اولیه، دریاچه نمک کوچکی بود، بعد بالاتریکی بود که دریاچه نمک اصلی بود. ما توی این جا عمل میکردیم. هنوز بین ما و دشمن معلوم نبود. این برادرهای لشکر ٣٣ المهدی سمت چپ ما عمل میکردند؛ به سمت دریا، به سمت آن رأسِ رأس البیشه.
من رفتم توی خط سوال کردم:«حاج یونس زنگی آبادی کجاست؟» گفتند: «با بچه ها رفتند به سمت رأس البیشه.» من همین کنار دریا، همین منطقه خور عبدالله، در واقع تورفتگی دریا به سمت خور عبدالله، همین را گرفتم رفتم سمت بچهها. خیلی فاصله گرفتم؛ حدود سه چهار متر از خودمان. دیدم بالای یک تپهای اینها ده پانزده نفری نشستهاند. حاج یونس و همه فرمانده گردان هایمان که عملیات کردند، بودند. بالای این تپه نشسته بودند. تپهای که رویش یک توپ ۳۷ میلی متری بود.
همه آن جا نشسته بودند. خیلی هم فضا آرام بود. هیچ گلوله و تیری هم شلیک نمیشد؛ چون این جا پشت خط بود. یعنی در واقع می افتاد جناح سمت چپ خط که خط از آن عبور کرده بود. به آنها گفتم: چه خبر؟ گفتند که یک تعدادی آدم اینجا هستند جمعیتی نمی دانیم اینها کی هستند من دوربین را گرفتم و نگاه کردم دیدم این ها لباس خاکی دارند، شبیه لباس بسیجیهای ما. عراقیها لباسهایشان زیتونی بود. گفتم:«اینها بچههای المهدی هستند.»
شروع کردیم صدازدن: «المهدی - ثارالله المهدی - ثارالله.» اینها آمدند به سمت ما و به این تپه نزدیک شدند. در حد تقریباً صد و پنجاه شصت نفر بودند. وقتی که نزدیک شدند به تپه، یک مرتبه روی این تپه آتش باز کردند. این تپه هم یک تپه توپ ۳۷ میلی متری بود. توی آن بیابان تک بود. البته با فاصله صد و پنجاه متر، دویست متر یک خاکریز بود. از این خاکریزهایی که برای مانورها میزدند؛ مُقَطّعی در آن جا وجود داشت. خب فهمیدیم که اینها عراقی هستند و ما اشتباه کردیم. یک ترتیبی چیدیم و دوتا برادرها رفتند و هر دوشان شهید شدند. نتوانستند دفاع کنند تا رسیدند آن جا زدندندشان و شهید شدند. ما همهمان فرمانده بالای این تپه گیر کردیم.
آن برادرهای فرمانده ما که بعدها همهشان شهید شدند، نگران من بودند. یک بسیجی بود شاید کمتر از نوزده سال سنش بود. این بسیجی بلند شد. پیک گردان بود. گفت: «من ایستاده جلوی اینها راه میروم، شما خمیده جلوی من بدوید به سمت خاکریز اینها من را میزنند تا من را میزنند، شما میرسید.» این اتفاق نیافتاد.کاری دیگری شد؛ اما میخواهم بگویم جنگ مملو بود از چنین صحنه های فداکاری.
ببینید وقتی تکهای آهن را به یک مدار مغناطیسی وصل کنید چه اتفاقی میافتد. این تکه آهنی که به مدار مغناطیسی وصل شود، خودش خاصیت مداری پیدا میکند. خودش مدار خواهد شد و همه این برادههای مستعد را به خودش جذب میکند. اینها به مدار وصل شدند شما خیلی داستانهای حقیقی میشنوید. نه از فرزندان شهدا، از کسانی که فاصله های دور با شهید دارند و اصلاً شهید را نمیشناسند و از شهر دیگری بودند، میروند سر قبر یک شهید که از نظر ما یک شهید عادی است، اما مراد میگیرند. این یک حقیقت است. آن وقت خدا فقط یک زندگی جاوید ابدی به آن ها عطا نکرده است، بلکهیک عزت ابدی هم به آنها عطا کرده، یک قدرت تسخیر ابدی به آنها عطا کرده است.
عزت حقیقی همه اش مال خداست؛ «من کان یرید العزة فلله عزة جمیعا» همه عزت برای خداست همان عزت حقیقی، «تعز من تشاء وتذل من تشاه» این ها چون به این مدار وصل شدند و چند صفت مهم داشتند، خصوصاً صفت اطاعت از خدا و تقوای الهی را داشتند، خداوند به آنها عزت داد، عزت ابدی داد.
در اولین شیمیاییای که قبل از عملیات والفجر ۸ زده شد، محمدرضا مرادی به شهادت رسید. او را تشییع کردند. دوستش رفت داخل قبر، تلقین را انجام داد. آمد جبهه پیش من. نمیدانم آیا همه قلبها این را باور میکنند یا نه؟ گفت: «من وقتی رفتم داخل قبر، خواستم سر محمدرضا را بالا بگیرم، این سنگ لحد را بگذارم زیر سر او، دستم را که دراز کردم، دیدم او بلند شد. سرش را بلند کرد.» او گفت: «من از خدا خواستم مثل او تا سال او به شهادت برسم.»
همان طور شیمیایی شد و بعد هم به شهادت رسید.
در یکی از همین لشکرهای عمل کننده کنار ما در عملیات والفجر ۸ یک خلبان عراقی که بمباران کرده بود، بعد از این که هواپیمایش را زدند، از هواپیما خودش را با چتر پرتاب کرده بود پایین. وقتی آمد پایین، یک بسیجی او را تنبیه کرد و به او یک سیلی زد. من دیدم فرماندهی این لشکر، با این بسیجی به خاطر سیلی زدن به این اسیر برخورد کرد و در آن لحظه، از صحنه جنگ محرومش کرد.