تقدیر چنین بود که سردار عبدالحمید بادروج ، نه توسط سفاکان بعثی بلکه به دست شقی ترین دشمنان خدا در حرم امن الهی ، شربت شهادت بنوشد. سال 1366 ، نام عبدالحمید برای سفر حج ، مشخص شد و این شیرمرد دزفولی ، طی همین سفر ، به تاریخ 9 مرداد ماه، در جریان رهپیمایی برائت از مشرکین ، احرام خون پوشید.
عبدالحمید بادروج در زمان شهادت ، جانشین فرماندهی ستاد لشکر 7 ولی عصر بود.
محمدعلی بهرامی ، تنها شاهد صحنه ی شهادت سردار بادروج ،آخرین لحظات حیات این فرمانده ی شهید را در فاجعه جمعه خونین مکه ، چنین روایت می کند:
«عصرروز نهم مرداد 66 بود. یک تعداد از ما بازوبند سبز بسته بودیم و یک تعداد بازوبند قرمز. قرار بود کسانی که بازوبند سبز دارند انتظامات حوالی خیابان اصلی و سایرخیابان های اطراف باشند و آنها که بازوبند قرمز دارند فقط مراقب خیابان اصلی باشند.
من و بادروج بازوبند سبز داشتیم.
پس از سخنرانی نماینده امام ، راهپیمایی شروع شد. فکر کنم حوالی 4 و نیم عصر بود. پس از اندک زمانی جمعیت متوقف و متوجه شدیم درگیری هایی آغاز شده است.
درگیری ها شدید بود.کم کم صدای شلیک گلوله هم به گوش رسید.هر کس به سمتی در حال دویدن بود.این وسط پیرمردها و پیرزن ها و جانبازان می ماندند زیر دست و پا.
قرار شده بود که هر جانبازی را یک یا دو نفر همراهی کنند. در این هیر و ویر برخی جانبازان روی ویلچر دست تنها مانده بودند و مورد حمله نیروهای آل سعود قرار گرفتند.
در این بین یکی به من خبر داد که بادروج را روی« پل حجون» محاصره کرده اند. دویدم سمت پل. رفتم روی پل. دیدمش . تعدادی از نیروهای آل سعود دوره اش کرده بودند و با هرچه که دم دستشان بود می زدند.150 متری با او فاصله داشتم.
هیچ سلاحی دم دستم نبود. حتی یک چوب ساده. رفتم سمت بادروج. 20 متری اش رسیده بودم. درگیر بود. تعداد زیادی از نیروهای آل سعود دوره اش کرده بودند و داشتند او را می زدند. باتوم ها و میله ها می خورد به دست و پایش. اما بادروج قوی بود. می دانستم این ضربه ها به او کاری نیست.
یک لحظه چشمش به من افتاد که داشتم می رفتم سمتش. با لهجه ی دزفولی فریاد زد. «وِرگرد . . .مَبیو. . »
تعداد دیگری از نیروهای سعودی رفتند سمت او. من چیزی توی دستم نبود حتی یک چوب ساده هم نداشتم.نمی دانستم چکار کنم.
مانده بودم. کاری از دستم بر نمی آمد و بادروج داشت مبارزه می کرد.
یک نفر از نیروهای آل سعود که معلوم بود فرمانده آن هاست، مردی سیاه پوست بود که هیکل بزرگی داشت و تقریبا دو متر قدش بود.آن جا داشت صحنه درگیری بادروج را نگاه می کرد. دیدم اسلحه اش را درآورد و گرفت سمت بادروج و شلیک کرد و بادروج افتاد روی زمین.
فکر کنم تیر خورد به پایش. افتادنش همان و ضربه های مداوم آن نامرد ها بر سر و کمر و دست و بازوی بادروج همان.
غرق در خون بود. از دور دیدم که کشان کشان او را بردند سمت یک کمپرسی.
نامردها پیکرش را انداختند توی کمپرسی وانگشت هایش را از لای در بیرون گذاشتند و آن درب بزرگ آهنی را بستند.
و من دیدم که بادروج را بردند(الف دزفول)».
امروز عبدالحمید بادروج در شهید آباد دزفول-قطعه 2 ، به انتظار قیام مولایش در مکه نشسته است.
روحمان با یادش شاد