به گزارش مشرق، «بر بلندای تنگه»، تازهترین اثر حسین زحمتکش زنجانی، شما را به ضیافتی دلپذیر در جبهه شمالغرب کشور و دیدن صحنههای هیجانانگیز، دلهرهآور و البته غرورآفرینِ نبرد با جماعت تجزیهطلب و ضدانقلابِ کومله و دموکرات در سالهای نخستِ بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی دعوت میکند. بر بلندای تنگه، رمزش شهادت است و تکیهکلامش، پاسداری از حریم مرزهای ایران.
چه به حق، مرزهای شمالغربی را گفتهاند تنگه احد، که اگر نبودند کسانی برای پاسداری از حریم ناامنش، معلوم نبود چه بر سر نقشه جغرافیایی ایران عزیزمان میآمد. خاطرهگویی از این مرزها و سختیهایی که پاسدارانش کشیدهاند، از سپاه و بسیج گرفته تا ارتش و ژاندارمری و کمیته و جهاد، روایتی دیگر دارد و طعمی دیگر. راوی قصه ما، جز یکی دو بار، طعم جنگ با بعثیها را نچشیده، اما بر فراز تنگه احدِ ایران، دلیرمردانه ایستاده تا ذرهای از خاک وطن جدا نشود.
در طول تاریخ، کم نبودند فرمانداران بیکفایتی که برای چند صباح تکیه زدن بر سریر قدرت، ذرهذره از این نقشه کندند و ما را رساندند به اینجایی که حالا میبینیم. اما اینانی که اکنون راویان و سوژههای ما در سالهای تاریخ پرافتخار پایداری هستند، فرزندان روحاللهاند و حکایتشان با همه آنها زمین تا آسمان فرق دارد؛ چه در جنوب باشند و چه در غرب و شمالغرب و هر جای دیگری.
سردارِ پاسدار، سرتیپ حسن کرمی، یکی از همینهاست که اینک بر مسند راوی امین نشسته و با دلی پرغصه از فراق دوستانی که خونشان بر زمین ریخته و صورتی بشاش از اینکه خاک، همان خاک است و ایران، همان ایران، سرگذشت آن روزها را تا جایی که خودش بوده و دیده، برای ما روایت میکند. ماجراهای جبهه بوکان و اشنویه و نقده و پیرانشهر و سردشت و شهرها و روستاهای اطرافشان که بعضیها را با ذرهبین باید توی نقشه دنبالشان بگردیم، هنوز هم بوی تازگی میدهند و طراوت.
از وقتی نشستم پای صحبتهایش، جز خاکساری و فروتنی، چیزی از او ندیدم. میگفتند سردار سپاه است و چند سالی است آمده نیروی انتظامی و فرماندهی انتظامی آذربایجان غربی و اصفهان را تجربه کرده و حالا هم فرمانده کل یگانهای ویژه ناجاست. اینها اما یک روی سکه است. روی دیگر آن، احترامش به مردم ایران و ارادتش به شهدایی است که گذر زمان، اسم آنها را از یادش نبرده و حتی زمانی که از او درخواست کردم عکسی به یادگار با هم بگیریم، مرا پای تصویر چند تن از آنان کشاند و گفت اینجا بهترین جا برای عکس گرفتن است. خوب میدانم اگر بخواهد فهرستوار از شهدای همرزمش نام ببرد، بیش از چند صفحه خواهد شد.
خاطراتش را به فارسی، با لهجه شیرین آذری به زبان میآورد و افسوس میخوردم که با او همزبانم، اما ترکیام آنقدر خوب نیست که دل به سخنانش بسپارم و به ترکی با هم حرف بزنیم. همه هشت جلسه و بیست و یک ساعت مصاحبه من با او که در دفتر کارش در بلوار بسیج در فضایی صمیمی، با پذیرایی همیشگیِ چای و نسکافه و توتخشک و مویز انجام شد، واژهواژه این نوشتار را گرد آورده و تازه حکایتهایش از نیروی انتظامی و یگان ویژه جا مانده که شاید دیر یا زود، در کتابی دیگر سامان یابد.
آنچه خواندید، بخشی از مقدمه کتاب بر بلندای تنگه بود که بهتازگی توسط انتشارات صریر به چاپ رسیده و در اختیار علاقمندان به حوزه تاریخ شفاهی و ادبیات پایداری قرار گرفته است؛ روایت خاطرات سردار حسن کرمی، پاسدار دیروزِ مرزهای شمالغرب و فرمانده امروزِ یگانهای ویژه فراجا. با رصد کتبِ انتشاریافته ادبیات پایداری در سالیان اخیر، بیشک به این نتیجه خواهیم رسید که بر بلندای تنگه را اگر نگوییم تنها کتاب، جزء معدود کتابهایی باید دانست که در سالهای حماسه دفاع مقدس، از جبهه دیگری غیر از میدان جنگ با بعثیها سخن میگوید و آن هم جبهه شمالغرب است.
در فرازی از کتاب میخوانیم:
«آذر ماه ۱۳۶۵ بود و چند روز دیگر هم اگر صبر میکردم، فرزند سومم به دنیا میآمد. او هم پسر بود و قرار بود اسمش را بگذاریم مصیب. سپاه صد هزار نفری محمد رسولالله(ص)، زمزمهاش همهجا پیچیده بود و همه داشتند مهیا میشدند برای جمع کردن نیرو و اعزام آنها به جبهه. من هم چند نفر را از سِرو به خط کردم و فرستادم. خودم هم تا تهران و بعد هم دزفول همراهشان رفتم و تحویلشان دادم و برگشتم. وقتی برگشتم، مصیب به دنیا آمده بود. حاجخانم میگفت در نبود من، خیلی اذیت شده. بیمارستانی دم دستش نبود. برایم تعریف کرد با چه زحمتی، خانم بخشدار او را برداشته و برده شهر. من هم چیز تعریفی برایش کم نداشتم، بهخصوص از امیر، برادر کوچکترش. هفده سال داشت و هنوز دانشآموز بود. نمیدانستم او هم اعزام شده. محل تجمع نیروها در تهران، ورزشگاه آزادی بود و آسایشگاهشان، ساختمانهای تکمیلنشده اکباتان، که دو شب را آنجا ماندند.
یکی از همین شبها داشتم توی محوطه میچرخیدم که یکهو چشمم افتاد به امیر. گفتم: اینجا چه کار میکنی؟ گفت: ثبتنام کردهام و قرار است اعزام شوم. از سلماس اعزام شده بود. تعجب کردم. گفتم: با این سن و سال؟! مگر آموزش دیدهای؟ سر تکان داد که یعنی دیدهام. یک ماه بعد که عملیات کربلای۵ در شلمچه شروع شد، همه خانواده دلواپس او بودند تا اینکه خبر شهادتش آمد! آن وقتها همیشه از صمیم قلب، دوست داشتم بروم جبهه؛ جبهه جنوب و نبرد با بعثیها. اما دوستان نمیگذاشتند و میگفتند تو در منطقه، کار واجبتری داری. تعبیرشان این بود که اینجا تنگه احد است و خیلی حساستر از جبهه.»
و در فرازی دیگر آمده است:
«برای هیز سروان حاتم، تحمل مسلح شدن روستاییها سخت بود؛ چون میدانست این سلاحها در نهایت علیه خودشان استفاده خواهد شد. به خاطر همین به آنها فشار میآورد بیایند اسلحههایشان را تحویل بدهند. قونیها زیر بار حرفشان نرفتند. دموکراتها هم برای تلافی، جاده آنها را مینگذاری کردند که به یک فاجعه منتهی شد. مینیبوس اهالی که میخواست برود شهر، میرود روی یکی از مینها و در نتیجه آن، هفده نفر به شهادت میرسند، مرد و زن و بچه. اما در عمل، همهچیز به ضرر دموکراتها تمام شد. مردم روستا حالا که میبینند شهید دادهاند، اتفاقاً روحیهشان بالاتر میرود و انقلاب، آنجا تثبیت میشود. قبلاً اگر کمی شک داشتند، دفعات بعدی با اشتیاق بیشتری میآیند برای ثبتنام در بسیج و گرفتن اسلحه از سپاه و دفاع از خانه و زندگیشان. حتی خیلیهایشان نه به عنوان بسیجی عادی، که در عملیاتها هم شرکت میکردند.»