به گزارش مشرق، هرسال حوالی اوایل اسفند وقتی برای مراسم سالگرد عموی شهیدم به گلستان شهدا میرفتیم یک قطعه آنطرفتر مراسمی بود، بزرگتر که شدم فهمیدم آنجا مزار شهید رشیدی است که نامش افتخار ما اصفهانیها است و او سردار شهید حاج حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین(ع) است.
پس از چند سال رفاقت با حاج حسین، سال ۹۶ برای اولین بار راهی کربلای ایران میشوم، در مسیر رزق میدادند و سهم من از میان صدها تصویر شهید، تصویر حاج حسین شد، از میان همه یادمانها غم وغصه شلمچه برایم فرق دارد؛ آخر اینجا محل عروج حاج حسین در عملیات کربلای ۵ است.
بغض عجیبی گلویم را فشرده بود؛ راوی شروع به روایتگری کرد؛ آنجا هم نام حاج حسین واسطه شد؛ راوی میگفت:« حاج حسین! این دخترها بچه محلت هستند» تا این را میگوید صدای هقهق گریه بچه محلهای حاج حسین است که فضای شلمچه را پر میکند، انگار دیگر کسی جز ما همشهریهای حاج حسین در اینجا نیست...
سید شهیدان اهل قلم چه زیبا حاج حسین را توصیف کرده است:«او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت؛ چه میگویم؟ چهره ریز نقش و خندههای دلنشینش نشانه بهتری است؛ مواظب باش آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم میکنی، اگر کسی او را نمیشناخت هرگز باور نمیکرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین(ع) روبروست.»
ماجرای ازدواج حاج حسین
«زندگی با فرمانده» را ورق میزنم خاطرات حاج حسین است، نوشته: حسین زیر بار ازدواج نمیرفت و میگفت:«اولاً من بلد نیستم زن بستونم دوماً نه خونهای دارم و نه چیزی، بعدش هم الآن جنگه و وقت این حرفها نیست.»؛ در نهایت یکروز قبول کرد و به من گفت:«بیا برو با ننهام یه دختر واسه من پیدا کن.» و برگهای هم داد دستم که در آن نوشته بود:«اینجانب حسین خرازی، یک پاسدار عادی، یک دست ندارم، هیشت و پیشت هم ندارم (به گویش اصفهانی یعنی آه در بساط ندارم)، امکان شهید شدنم هم هست و حقوق ماهیانهام ۲ هزار تومان است.» و تأکید کرد هرجا میروید حتما اینها را بگویید.
امام(ره) در خطبه عقد حاج حسین خرازی چه گفت؟
در نهایت حسین تصمیم به ازدواج با خانمی گرفت و از طریق واسطهای که در بیت امام داشتیم وقت گرفتیم تا خطبه عقد حسین را ایشان بخوانند؛ حسین را به امام(ره) معرفی کردم و گفتم:«ایشون فرمانده لشکر امام حسین(ع) هستند و با اقتدا به حضرت ابوالفضل(ع) دست راستشون را در راه اسلام دادند.» امام(ره) نگاهی زیرچشمی به حسین انداخت و بعد از خواندن عقد فرمودند:«انشاءالله به پای هم پیر بشید، دنیا سختی و گرمی دارد: ان معالعسری یسری؛ زندگی مشکلات دارد، باهم دوست باشید، رفیق باشید تا انشاءالله بتوانید باهم به خوبی زندگی کنید.»
بعد از آن جشن عقدی در خانه مادر خانم حسین گرفتیم؛ بچهها آن شب یک قبضه تیربار داخل یک جعبه گذاشتند و روی آن چندتا عروسک گذاشتند و بهعنوان هدیه برای حسین آوردند.
شوخ طبعی حاج حسین با رفقا
با خواندن تک به تک این خطوط خنده به لبم میآید و بازهم کتاب را ورق میزنم و عکسی زیبا از حاج حسین توجهم را به خود جلب میکند؛ از آن خندههای زیباست که با دیدنش قند در دل آدم آب میشود و همین عکس مرا جذب به خواندن داستان بعدی کرد:
دست حسین که در عملیات خیبر قطع شد برای عیادتش به اصفهان رفتیم؛ از وضعیت مجروحین و لشکر و... پرسید و جوابش را دادیم؛ در آن چند روز مدام به دیدنش میرفتیم که یکی از همان روزها به من گفت:«شما ازدواج کردی؟» گفتم:«چطور مگه؟» گفت:«زن گرفتی یا نه؟» گفتم:«هنوز نه» گفت:«راستش من یکی از خواهرامو میخواستم بدم به یکی از بچههای لشکر، حالا که تو ازدواج نکردی، کی بهتر از تو؟»عرق شرم را روی صورتم حس کردم و از طرفی ته دلم هم قند آب شد، گفتم:«حسین آقا این حرفا چیه؟ ما هنوز بچهایم و وقت زن گرفتنمون نشده.» گفت :«نه بیخود حرف مفت نزن؛ من تصمیمم رو گرفتم تو باید دوماد ما بشی، آمادگیشو داری یا نه؟» با خجالت گفتم:«حالا باشه ایشالا سر وقت.» دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم و اجازه رفتن گرفتم.
فردای آن روز یکی از بچهها را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم و زد زیر خنده؛ پرسیدم چرا میخندی؟ و پاسخ داد:«بنده خدا؛ حسین اصلا خواهر نداره اینا کلا سه تا برادرند.» از اینکه سرکار رفته بودم نمیدانستم ناراحت شوم یا بخندم.
انگار پدرمان را از دست دادیم
شب قبل یکی از گردانها عملیات کرده و نتوانسته بود به اهدافش برسد و تعدادی شهید داده بود؛ حسین بخاطر شهدای دیشب و اینکه نتوانسته بود خوب استراحت کند، از طرفی خسته و فرسوده و از طرفی دیگر دلگیر بود و حال خوبی نداشت؛ به او گفتم :«حسین آقا؛ میخوای بگم تورجی یکم بخونه؟»، گفت:«بگو بخونه!»؛ بیسیم را گذاشتم بین گوش خودم و حسین و همینطور که سرهایمان بههم چسبیده بود گفتم:«آقای تورجیزاده، من و حاج حسین کنار همدیگهایم، یکم برای ما بخون.»
شعری بود از حضرت زهرا(س) که او همیشه میخواند:«در بین آن دیوار و در، زهرا(س) صدا میزد پدر، از سینهاش خون میچکید، زهرای من زهرای من.»؛ تورجیزاده با صدای گرمی که داشت پشت بیسیم این شعر را میخواند و همینطور که زیرچشمی حسین را نگاه کردم، چشمانش پر از اشک شد و ناگهان بغضش ترکید و زد زیر گریه؛ با دیدن حال او من هم طاقت نیاوردم و اشکم جاری شد، به تورجیزاده گفتم:«طیبالله، دیگه ادامه نده.»
روز بعد به طرف خط راه افتادم و در طول مسیر حال دیروز حسین در ذهنم تداعی میشد و ناخودآگاه گریهام گرفت؛ به منطقه که رسیدم با یکی از بچهها روبرو شدم و بسیار منقلب، آشفته و با لباسهای خونی بود؛ تا او را آن وضعیت دیدم با توجه به حال دیروز حسین پرسیدم:«حسین طوریش شده؟» تا این را گفتم زد زیر گریه و بغلم کرد؛ بند دلم پاره شد و نمیدانستم چکار کنم؛ حالم دست خودم نبود و همراهم مرا به داخل آمبولانس برد و جنازه حسین آنجا بود، هنوز کسی از شهادتش خبر نداشت.
خودم را انداختم روی جنازه و سر و صورتش را میبوسیدم؛ حال خاصی داشتیم و انگار پدرمان را از دست داده بودیم.
اگر میخواهیم از سرزمینی بهتر و بیشتر بدانیم باید قصه زندگی قهرمانهایش را بخوانی چرا که گفتهاند شرف المکان بالمکین؛ صفحه به صفحه تاریخ این سرزمین نشان از قهرمانهایی دارد که امنیت و آرامش من و هم نسلیهای دهه هشتادیام مدیون آنها است، آن فرماندهانی که نه مدالی به سینه داشتند، نه ادعایی داشتند؛ آری قصه قهرمانان این مرز و بوم قصه فرماندهان روزهای مبارزه است.