به گزارش مشرق، منصور مهدوی طی یادداشتی نوشت: پس از نشست برخی عناصر برانداز در واشنگتن (دانشگاه جرج تاون) در اواخر بهمن ۱۴۰۱ برخی روشنفکران بدان واکنش نشان دادند. از این میان دکتر عبدالکریم سروش با سرعت و شتاب زبان به شکایت گشود. حکایت سروش از این نشست به واقعیت نزدیک بود. پیشینه برهنگی و تجزیهطلبی برخی اعضای نشست بیش از هر چیز به چشم سروش آمدهبود: شنیدهاید دیروز ... جلسهای بود و چند نفر شرکت کردهبودند که تقریبا بساط رهبری برای ایران پهن کردند و به گمان اینکه نامی در رسانهها دارند فکر کردند که در دلها هم جایی دارند یکی از آنها که تا امتحان نداد و سرتاپا برهنه نشد او را به درون خانواده هنری نپذیرفتند چند تایی از آنها اصلا از عالم سیاست خبری ندارند در میانشان حتی یک پرچم ایران به چشم نمیخورد. نامی از اسلام و دیانت قاطبه مردم ایران در میان نبود بلکه اکثریت آنها کمال ناآشنایی با این سنت عظیم و قویم ایرانی داشتند یکیشان از تجزیه طلبان مشهور و بنام است.
بنابراین این افراد مگر برای دلخوشی خود و مگر برای پرکردن برنامههایی که میدانیم از کجاها سرمایه آنها و خط سیاسی آنها میرسد مگر برای آنها [کارفرمایان] کاری بکنند [وگرنه] برای ملت ایران کاری نمیتوانند بکنند.
با این همه آنچه بیش از همه خاطر سروش را آزرده ساخته و بیانش را گداخته مینمود «ادعای رهبری ملت ایران» از سوی این جماعت کممایه بود: نه از ایران چندان شناسایی و آشنایی دارند نه از دیانت مردم نه از سنت و ارزشهای آنها. بیشتر این افراد در میان مردم ایران هرگز نزیستهاند و نبودهاند و با دردهای آنها آشنایی ندارند و بعد با کمال بیخیالی و بلکه با کمال جسارت دعوی رهبری این قوم [ایرانیان] را هم دارند و گمان میکنند که کافی است زمام امر بدست آنان سپرده شود.
سخنان سروش از یک حیرت و شگفتی عمیق حکایت دارد. او که نزدیک به چهار دهه رویارویی با حکومت دینی را در کولهبار خود دارد، حال از اینکه میدید افرادی ناشایست و ناصالح از راه رسیدهاند و دعوی رهبری دارند حیرانی و سرگردانی خود را نشان میدهد.
به راستی پیشینه سروش بیش از آن است که به چشم نیاید. پیش از آنکه برخی حاضران در نشست واشنگتن به دنیا بیایند سروش در دنیای کتاب و رسانه به نبرد با مبانی حکومت دینی آمده بود؛ او بین دانش و ارزش مرز کشید؛ صراط مستقیم دین را به صراطهای نامستقیم فروخت؛ با بهانههای کمبها دین را آنقدر فروکاست تا هیچگاه نتواند قبای ایدئولوژی حکومت بر تن کند، او در کسوت روشنفکر دینی، دینی را ترویج میکرد که به دنبال استقرار است و نه انقلاب، سکون میطلبد و نه صعود. بر این اساس نظم موجود جهانی را پذیرفت؛ مولوی بلخی را از قله معنویت به زیر کشیده و اشعار پرمایه مثنوی را برای دعاوی بیمایهای چون کثرتگرایی هزینه کرد و ... .
سروش، جوان نبود اما جویای نام بود. او در جمع دانشجویان و افراد ناآشنا به مبانی فکری خویش، بیان شاعرانه و لحن ساحرانه را به کار گرفت؛ افزون برآن، خوش داشت قهرماننمایی کند و در شهرآورد اندیشه خود را بیهماورد بنمایاند. از این رو در عین گریز از مناظره آشکار، با گفتار و کردار، نسبتهای ناروا و ناشایست نثار عالمان دین میکرد هرچند در جلسات پنهانی توان رویارویی با آنان را نداشت.
با این همه آرام آرام نامش بر سر زبانها افتاد و به ویژه پس از ۲ خرداد ۱۳۷۶ تشریفِ رهبری فکری طالبان اصلاح را بر قامت خود راست میدید و با «تیغ و طپانچه» نمایی، رئیس دولت وقت را به شورش تمامعیار علیه نظام اسلامی فرامیخواند. نقش ویرانگر سروش علیه مبانی معرفتی نظام دینی همچنان ادامه داشت تا اینکه انقلاب رنگین آمریکایی-انگلیسی در انتخابات ۱۳۸۸ سربرآورد. در این برهه او بخشی از چهره واقعی خود را نشان داد و از مسند معلمی و سخندانی برون جست و کسوت انقلابیگری، دشمنتراشی و پیکارجویی بر تن کرد، همان چیزی که سالها پیش به عنوان خصلتهای شوم ایدئولوژیگرایی آن را فروکوبید.
او که کامش از نتایج جنبش دوم خرداد برنیامدهبود اینبار کوشید تا به مثابه عضو مؤسس اتاق فکر جنبش سبز، گره از کارفروبستۀ خویش بگشاید و محصول دهها سال تلاش برای مقابله با حکومت دینی را بردارد.
حال چنین کسی با چنان پیشینهای با چشمانی شگفتزده ناظر صحنهای است که نمیتواند در برابر آن سکوت کند. افرادی که به تعبیر هوشنگ امیراحمدی «کودک و کوتوله هستند»[۱] از گرد راه نرسیده در اندیشه رهبری ملت ایران هستند؛ از این رو سروش تاب و طاقت از کف داده و فریاد برآورده که این نورسیدهها «با کمال جسارت دعوی رهبری این قوم [ایرانیان] را هم دارند»! در واقع سروش از سرگرانی اربابان این جماعت بیتاب است چرا که او بیتاب مستوری است. وی با این گفتار سر از روزن برآورده است.
با این همه، جدال او با حاضران نشست واشنگتن پایان نپذیرفت. در روزهای پایانی اسفند ۱۴۰۱ پس از یک ماه از اولین اظهار نظر درباره آن افراد کوتهمایه، عبدالکریم سروش بار دیگر خروشید و خشم خود را نشان داد. با این تفاوت که اینبار سروش از در معرفتورزی درآمده و به مناظره با یکی از حاضران آن نشست پرداخت، شاید در خاطر خویش چنین میپنداشت که میتواند خلأ معرفتی او را جبران کند:
کسانی که از تنانگی و فمینیزمی افراطی دفاع می کنند، گرفتار حسن و قبح مُدهای زمانهاند که گویی حقایقی ازلی و ابدیاند.
عریانی و عورتنمایی که اکنون به گمان آنان بدل به فضیلت شده، تا چندی پیش یک رذیلت بود، و شاید فردا دوباره ورق برگردد و باژگونه رذیلت شود. گرفتار رسوم زمانهاند نه حقایقی جاودانه. نه مقدس اند، نه پایدار.
میگویند کسی حق قضاوت درباره برهنهشدنشان را ندارد و قضاوتگری را محکوم میکنند. نمیاندیشند که خود غرق در قضاوتاند و آن عمل را نیکو میشمارند و ملامتِ ملامتگران را بر نمیتابند.
میگویند زن مالک بدنش است و حق هرگونه تصرفی در آن را دارد و نمیاندیشند که این حق مالکیت، همچون حقوق دیگرست و محدود به حدودی است.
دهه ۱۳۷۰ یادآور فراخوانهای پرشمار عالمانی است که از سرتکلیف میکوشیدند از رهگذر مناظره با سروش، صراط مستقیم را به او و بیخبرانی نشان دهند که بیش از آنکه مشعوف پندار سروش باشند مسحور گفتار او شدهبودند. اما سروش هر بار با زبانی زهرآگین و قلمی آهنگین آنان را نواخت. حال سروش پس از گذر روزان و شبان به لحظهای رسیدهاست که با کسی مناظره میکند که به تعبیر خودش «تا امتحان نداد و سرتاپا برهنه نشد او را به درون خانواده هنری نپذیرفتند». از آن اوج دعوت به گفتگو از جانب عالمان تا حضیض مناظره با برهنگان، راه بسیار درازی است؛ اما خودکرده را چه تدبیر است؟ شاید هم این حضیض، تاوان آن همه ژاژخایی و دشنامگویی باشد!
اما پردۀ ظریفتری در این دستگاه هست که خوبست سروش و سروشها گوش جان بدان بسپارند؛ دیکتاتوری رضاخانی با همّت روشنفکران غربگرا قوام گرفت و به حمیّت همانها دوام یافت. زمانی که عالمان دین برای ساماندادن به امور دین و دنیا با پرچم عدالتخواهی کوشیدند حکومت قاجار را در خدمت آیین و سرزمین درآورند روشنفکران غربگرا با نمادمشروطهخواهی و با راهنمایی سفارت انگلیس به مقابله با عالمان و حاکمان برخاسته و ابتدا پیکر شیخ فضل الله نوری را بر دار کردند آنگاه ارکان حکومت را آنچنان تضعیف کردند که در نهایت یک قزاق بیسواد -که برکشیده آیرون ساید بود- با جوقی سرباز «پایتخت» را تصرف کرده و سردار سپه شد.
انگلیس با تربیت نسلی از فراماسونها و روشنفکران غربگرا آنان را به رویارویی با دین، حکومت قاجار و اقدام علیه منافع ملی واداشت. پس از آنکه با فراز و نشیبهای بسیار، حکومت قاجار به نهایت ضعف رسید انگلیس به دست همین ماسونها و روشنفکران دینستیز، حکومت قاجار را برانداخت ولی به جای آنکه یکی از آنها را به حکومت برساند به روشنفکران اعتماد نکرده و یک قزاق جاهل را به ریاست آنها گماشت. شگفتا که روشنفکرانی مانند حسن تقیزاده، محمدعلی فروغی، ولی الله نصر، میرزاکریم خان رشتی، ابراهیم حکیمی، تیمورتاش، علی اکبر داور و ... همگی به خدمت رضاخان میرپنج تن دادند.
روشنفکران غربگرا که در توهم خویش علیه استبداد قاجار مبارزه کرده بودند، در عصر رضاخان تازه معنای استبداد را چشیدند تا جایی که میرزا کریم خان رشتی و علی اکبر داور از ترس رضاخان خودکشی کردند، تیمورتاش را در زندان با آمپول هوا کشتند، تقیزاده خود را بیاراده و «آلت فعل» نامید و فروغی درباره احوال خویش طی نامهای به یکی از نزدیکانش گفت:
در کف شیر نر خونخوارهای غیر تسلیم و رضا کو چارهای[۲]
با آنکه استعمارگران غربی با شعار آزادی در کشورهای دیگر نفوذ میکنند، ولی ایجاد دیکتاتوری در سایر کشورها برای حفظ منافع استعماری، یکی از سیاستهای راهبردی آنهاست. که هنوز هم در حال اجراست.
استعمارگر انگلیس به مدد بسترسازی روشنفکران غربگرا به ایجاد هرج و مرج، کشتار عالمان، نسل کشی نزدیک ۹ میلیون ایرانی به خاطر قحطی، حذف شخصیتهای ملی، اشغال کشور (در جنگ جهانی اول)، نفی استقلال و تغییر حکومت ایران مبادرت ورزید.
کار به جایی رسید که موج غرب گرایی و تباه شدن کشور، حتی غربگرایان را نیز سرخورده و نادم کرد. تا جایی که احمد کسروی با افسوس میگوید: «اگر [عدالتخانه] بدان سان که با دست علما برخاست اگر با دست ایشان پیش میرفت باری این نتیجه بسیار سودمند را داشت که از آسیب اروپاییگری ایمن باشد».
حال سروش درست در موقفی ایستاده است که روزگاری امثال تقیزاده در آن وقوف داشتند. رؤیای روشنفکران چنان بود که وقتی ورق یک حکومت را برگردانند صفحه جدید را خود بنگارند این رؤیا در پس زمینه گفتار سروش به طور کامل پیداست. همچنان که روشنفکران پشیمان در عصر رضاخان نیز هرگز انتظار نداشتند یک قزاق قُلتَشن را بالای سر خود ببینند اما واقعیت چیزی دیگری بود، دست انگلیس که از آستین روشنفکران درآمده بود برای آنها جای انتخاب باقی نگذاشت.
سروش نیز آنگاه که در تاخت و تازهای روشنفکرانه، ندای دلسوزان را به هیچ میانگاشت خود را به حمایتهای دولتهای استعمارگر غربی مستظهر میدانست چرا که آنها را مشتری علم و عرفان میپنداشت ولی او ندانست که اوضاع جهان طور دیگری است.
تاریخ نشان داده است که انگلیس با دست روشنفکران غربگرا، عالمان را کنار زد و حکومت را برانداخت اما آنان را به خدمت جاهلان گماشت. آیا دل عبرتبینی هست که از دیده عبرت بگیرد؟ این نقشه امروز نیز در حال اجراست؛ روشنفکران و هنرمندان غربگرا در چند دهه گذشته بر پیکر کشور خود دشنهها فروکردند تا به پندار خود آزادی را به ارمغان بیاورند و امروز ناباورانه میبینند استعمارگران، برهنگان و تجزیهطلبان را بر منصب رهبری ملت ایران نشاندهاند!
گناه روشنفکران بسیار بزرگ است و «اگر روزی حساب گرفتهشود، روشنفکران این کشور گناهکارترین مردم شناخته خواهند شد ... اکثر روشنفکران ایران، به نحو نومیدکنندهای ایران را از یاد بردهاند.»[۳]
جادارد سروش و سروشها دست کم از چرخ روزگار بیاموزند و بیش از این بر مرکب خصومت با میهن و آیین خود نتازند و درصدد زدودن کاستیها و همراهی با مردم خویش برآیند و ایران را از یاد نبرند. زیرا آنهایی که با رسانههای جهانی تا دیروز عَلَمِ علم و آزادی بر سر دست داشتند امروز آشکارا از تجزیه ایران هزاران ساله سخن میگویند. آغوش ملت همیشه به روی فرزندان خود باز است و با کریمان کارها آسان است.
[۱] . هوشنگ امیراحمدی مدیر مرکز مطالعات خاورمیانه، که خود سالیان طولانی برای ایجاد ارتباط بین ایران و آمریکا تلاش می کرد در واکنش به نشست واشنگتن و منشوری که آنها نوشتهاند میگوید: «این منشور، منشور تجزیه ایران است ... در این منشور اسمی از تمامیت ارضی ایران برده نشده است. ... [اینکه] زبان ملی در منشور نباشد مهم نیست؟ تمامیت ارضی مهم نیست؟ [مطابق این منشور] نه مردم مهم هستند نه عدالت مهم است نه ایران مهم است و ... . [تنظیم کنندگان این منشور] یک عده کودک و کوتوله هستند.»
[۲] . رضاخان وقتی این نامه را دید، فروغی را احضار کرده و به او گفت: «زن ریشدار».
[۳] . محمدعلی اسلامی ندوشن، ایران را از یاد نبریم، ص ۷۵-۷۸.