گروه فرهنگی مشرق -"شرح
اسم" عنوان کتاب زندگینامه رهبر معظم انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا
۱۳۵۷ است که توسط هدایت الله بهبودی به رشته تحریر در آمده و توسط موسسه
مطالعات و پژوهشهای سیاسی به چاپ رسیده است. البته این کتاب اولین بار همزمان
با برگزاری نمایشگاه بین المللی کتاب تهران رونمایی شد؛ اما به دلیل وجود
برخی اغلاط تاریخی، توزیع آن متوقف شد تا اینکه مدتی قبل پس از برطرف
شدن اغلاط، چاپ و در اختیار علاقمندان گرفت. در نظر داریم هر روز بخشی از
این کتاب را منتشر کنیم.
آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش دوازدهم این کتاب است.
***آشنایی با نواب صفوی
غیر از زیارت، شاید یکی از دلایل سفر نواب به مشهد در خرداد 1332 دیدار با دوستان و طرفداران خود بوده باشد. این سفر هرچند در تحرکات مذهبی – سیاسی نواب صفوی موضوع فوق العاده ای به شمار نمی رفت، اما برای سید علی بسیار تاثیر گذار بود و موجب پیدایی علاقه ای در او شد که بعد ها یکی از عوامل فعالیت های سیاسی او محسوب می گردد.
او آوازه نواب را از دور شنیده بود و تصویری متناسب با سن خود از او در ذهن داشت ؛مردی قدبلند، پرهیبت چهار شانه و حماسی. جاذبه ای پنهان او را به سوی نواب می کشید. قرار بود در مهدیه علی اصغر عابدزاده سخنرانی کند. به گوش سید علی رسید "بسیار علاقه مند شدم که نواب را ببینم، خواستم بروم مهدیه، ولی نتوانستم ...بلد نبودم."
روزی دیگر شنید که نواب به مدرسه سلیمان خان می آید همان جایی که سید علی در آنجا درس می خواند. "شروع کردیم مدرسه را آب و جارو کردن و آماده شدن ...آن روزجزء روزهای فراموش نشدنی من است ... وقتی آمد دیدم که یک آدمی است قد کوتاه و ریز نقش، با یک عمامه مخصوص، به همراه عده ای فداییان اسلام که او را همراهی می کردند، با کلاه های پوستی مخصوص شان. آنها نواب را به شکل نیم دایره احاطه کرده بودند ...سخنرانی نواب مثل سخنرانی های معمولی نبود؛ او بلند می شد، می ایستاد و با شعار شروع به حرف زدن می کرد و همین طور پرکوب و شعاری صحبت می کرد."
علی آقای نوجوان که از لابه لای جمعیت خود را به نزدیک نواب رسانده و از فاصله کوتاهی محو تماشای او بود، حرفهایی شنید که پیش از آن به گوشش نخورده بود :" بنا کرده بود به شاه و دستگاه های انگلیس بدگویی کردن. حرفش...این بود اسلام باید زنده شود؛ اسلام باید حکومت کند و این کسانی که در راس کارهستند ...دروغ می گویند. اینان مسلمان نیستند."
آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش دوازدهم این کتاب است.
***آشنایی با نواب صفوی
غیر از زیارت، شاید یکی از دلایل سفر نواب به مشهد در خرداد 1332 دیدار با دوستان و طرفداران خود بوده باشد. این سفر هرچند در تحرکات مذهبی – سیاسی نواب صفوی موضوع فوق العاده ای به شمار نمی رفت، اما برای سید علی بسیار تاثیر گذار بود و موجب پیدایی علاقه ای در او شد که بعد ها یکی از عوامل فعالیت های سیاسی او محسوب می گردد.
او آوازه نواب را از دور شنیده بود و تصویری متناسب با سن خود از او در ذهن داشت ؛مردی قدبلند، پرهیبت چهار شانه و حماسی. جاذبه ای پنهان او را به سوی نواب می کشید. قرار بود در مهدیه علی اصغر عابدزاده سخنرانی کند. به گوش سید علی رسید "بسیار علاقه مند شدم که نواب را ببینم، خواستم بروم مهدیه، ولی نتوانستم ...بلد نبودم."
روزی دیگر شنید که نواب به مدرسه سلیمان خان می آید همان جایی که سید علی در آنجا درس می خواند. "شروع کردیم مدرسه را آب و جارو کردن و آماده شدن ...آن روزجزء روزهای فراموش نشدنی من است ... وقتی آمد دیدم که یک آدمی است قد کوتاه و ریز نقش، با یک عمامه مخصوص، به همراه عده ای فداییان اسلام که او را همراهی می کردند، با کلاه های پوستی مخصوص شان. آنها نواب را به شکل نیم دایره احاطه کرده بودند ...سخنرانی نواب مثل سخنرانی های معمولی نبود؛ او بلند می شد، می ایستاد و با شعار شروع به حرف زدن می کرد و همین طور پرکوب و شعاری صحبت می کرد."
علی آقای نوجوان که از لابه لای جمعیت خود را به نزدیک نواب رسانده و از فاصله کوتاهی محو تماشای او بود، حرفهایی شنید که پیش از آن به گوشش نخورده بود :" بنا کرده بود به شاه و دستگاه های انگلیس بدگویی کردن. حرفش...این بود اسلام باید زنده شود؛ اسلام باید حکومت کند و این کسانی که در راس کارهستند ...دروغ می گویند. اینان مسلمان نیستند."
یکی از سخنرانی های پرشور نواب صفوی
این دیدار تصورات سید علی را نسبت به نواب در هم ریخت، اما شیفتگی باطنی او نسبت به رهبر فداییان اسلام شمایل تازه ای یافت تا جایی که حس کرد دوست دارد همیشه با نواب باشد. در این جلسه، یکی از اطرافیان نواب، لیوانی پر از شربت آب لیمو به دست گرفت و با این تعبیر که این شربت شهادت است، به حاضران چشاند. شور و هیجانی در گرفت. وقتی نوبت به سید علی رسید، باقیمانده شربت با قاشق به دهان مشتاقان حاضر ریخته می شد. "وقتی به من شربت داد گفت بخور، ان شاءالله هرکسی این شربت را بخورد شهید می شود."
فردای آن روز نواب صفوی به مدرسه علمیه نواب رفت. سید علی خود را زودتر از موعود به آنجا رساند. دید که مدرسه را فرش کرده اند و آماده استقبال شده است. پرس و جو کرد؛ گفتند مهدیه را ترک کرده، در راه است و رفت تا زودتر او را ببیند. دید که از دور می آید. نیم دایره ای دور نواب در پیاده رو درست شده بود و او در مرکز آن در حال آمدن بود. پشت سر، جمعیت مشتاق زیادی او را همراهی می کردند. سید علی خود را به او نزدیک کرد و هم قدم شد. "نواب در حال راه رفتن هم شعار می داد...یک منبر در راه شروع کرده بود. می گفت ما باید اسلام را حاکم کنیم. برادر مسلمان، برادر غیرتمند، اسلام باید حکومت کند...می رسید به افرادی که کروات گردنشان بود می گفت این بند را اجانب به گردن ما انداخته اند، برادر باز کن. می رسید به کسانی که کلاه شاپو سرشان بود، می گفت این کلاه را اجانب بر سر ما گذاشته اند، بردار برادر ."
سید علی می دید کسانی را که در شعاع صدا و اشاره دست او قرار داشتند، کلاه شاپو خود را برمی داشتند و در جیبشان مچاله می کردند."یک تکه آتش بود"
معلوم نیست نواب هنگام سخنرانی در مدرسه نواب متوجه سید قباپوش عمامه بسری که روبروی او نشسته بود شده باشد، اما آن نوجوان از خود می پرسید که این بشر چطور می تواند با همه وجودش، با همه اعضای بدن، سر و زبان و دست و پا و این همه جنبش و خروش سخن براند و حاضران را به وجد آورد؟
این همه شور، بی باکی، صراحت و تازگی برای سید علی گیرا و جاذب بود. "همان وقت جرقه های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد."