گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «دم عشق، دمشق» را عالمه طهماسبی بر اساس خاطراتی درباره شهدای مدافع حرم نوشته و انتشارات حماسه یاران آن را منتشر کرده است.
در بخشی از کتاب که به خاطراتی از شهید سیدمجتبی حسینی مربوط است به نقل از پدر او «سیدحسن حسینی» آمده است؛
ورزش به درسش لطمهای نزد؛ اصلا خانه که میآمد کتاب را میبست و میگذاشت کنار. توی مدرسه خوب گوش میداد. تابستانها وقت بیکاری نداشت. برایش ترازو خریده بودم. لب خیابان مینشست و وزنکشی میکرد. یک بار که مادرش میخواست برای خانه چیزی بخرد، همه پولهایی را که کار کرده بود ریخت وسط و گفت مامان با این پولها بخر؛ همهش مال شما.
میخواست برود بنایی، اجازه ندادم. دبیرستان درس میخواند، ولی جثهاش ضعیف بود؛ از پس کارگری برنمیآمد. یک روز که بیرون بودم دیدم پسری از قرقره آویزان شده؛ یک طرف قرقره را میکشید اما خودش هم با آن بالا و پایین میرفت. نزدیکتر که شدم فهمیدم مجتبی است. نرفتم جلو، وقتی برگشت خانه گفتم خسته نباشی پسرم. خندید. فهمید دیدمش. گفت: بابا تابستونه باید کار کنم دیگه. بدش میآمد وقت اذان باشد و کسی بنشیند پای تلویزیون یا هر کار دیگر. به خواهر و برادرهایش میگفت: اول نماز، بعد کار.
بچه هیئتی بود. خیلی از هئیتها را میرفت؛ هیئت کف العباس، خادم الرضا و حسینیه کربلاییها. دو سه شب که نمیرفت، خودش را جریمه میکرد. میگفت امشب ظرفهای هیئت با منه. سیدرضا مسئول هیئت کربلاییها میگفت: ولادت ائمه و پذیراییمان میوه بود. آن شب پولش جور نشده بود. یک دفعه دیدم مجتبی زنگ زد گفت: میوههای امشب با من. چند جعبه سیب خرید و آورد حسینیه...
دستگیر نیازمندها بود. میآمد پیشم. میگفت بابا! اجازه میدی از پولم این قدر بدم به یه بنده خدا، خیلی نیاز داره. گفتم بده. ولی باباجون تو پس فردا میخوای ازدواج کنی یه خرده پس انداز کن. گفت: خدا میرسونه بابا.
گاهی که خودش نداشت از من پول میگرفت و میداد بهشان. دوستش میخواست لپ تاپ بخرد، وضع مالی خوبی نداشت. بهش گفته بود نمیخواد بخری، مال من مال تو. دوچرخه و موتورش بیشتر از اینکه برای خودش باشد برای دوستهایش بود دانشگاه قم، رشته کامپیوتر میخواند. کلاس زبان هم ثبتنام کرده بود.
مدام درسهایش را دوره میکرد. یادش نرود. خیلی زود زبان را یاد گرفت. خیلی از آموزشگاهها دنبالش بودند که تدریس کند، قبول نمیکرد. میگفت: به درس و بحثم نمیرسم. دو سال و چند ماه آخر هم جامعة المصطفی طلبگی خواند.
دو سال متوالی با بچههای هیئتشان رفت کربلا. آنجا موکب زده بودند و خادم زوار شده بودند. حضرت آقا را خیلی دوستش داشت. میگفت آقا توی دنیا نظیر نداره. بابا من آقای خامنهای رو بیشتر از شما دوست دارم یعنی اول آقا، بعد سیدحسن نصرالله، بعد شما؛ چون اگه این دوتا بزرگوار نباشن، جهان اسلام بیچاره میشه. اینها رهبران شیعه هستن و شیعه رو سرپا نگه داشتن.
این اواخر توی پاساژی کامپیوتر و لپتاپ تعمیر میکرد. میگفت چند ماهی بود که یک کامپیوتر گوشه مغازه خاک میخورد. هرچه صاحبکار بهش ور رفته بود، درست نشده بود. افتادم به جانش. آخر هم درستش کردم و تحویل دادم. طرف از کارم خوشش آمد. گفت نصفه روز بیا اینجا ماهی یک میلیون و سیصد بهت میدم. مجتبی اما دلش جای دیگری گیر بود. هوای رفتن به سرش افتاده بود. دو سه روز به رفتنش گفت: «داعش میخواد حرم عمهمون رو تخریب کنه. ما وجدانمون قبول نمیکنه. ایمانمون قبول نمیکنه. شیعه امیرالمؤمنین هستیم.» وقت وداع گفت: بابا دعا کن شهید بشم. گفتم: من دعا میکنم فاتح برگردی و خدا اجر شهید رو بهت بده. گفت: نه؛ دعا کن شهید شم. سری اول کارهای کامپیوتریشان را انجام میداد. گفته بود من که خونم از بقیه رنگینتر نیست، چرا نمیذارید برم جلو؟ میگفتند: اینجا بیشتر نیازه، اگه بری جلو کی این کارها رو انجام بده؟
بعد از سه ماه برگشت ایران یکی دو ماهی ماند و دوباره رفت. این بار گفت: من نمیخوام پشت جبهه باشم. میخوام برم خط مقدم. همرزمش میگفت جنگ سوریه شهری بود و دورتادور ساختمان تکتیراندازهای داعشی کمین میکردند و به محض دیدن فرد، میزدندش. با دوسه تا از بچهها داشتیم از کوچهها رد میشدیم. هی خم میشدیم و گاهی سینهخیز خودمون رو میکشیدیم. مجتبی که آمد رد شود، سینهاش را جلو داد و صاف صاف رفت. گفت من از چیزی نمیترسم. وقتی برگشت حال و هوای آنجا را از یاد نبرد. لباس نظامیاش را حتی یک لحظه از تنش در نمیآورد.
بیرون که میرفت، پوتین نظامی پایش میکرد. دختر یکی از فامیلها را برایش انتخاب کرده بودم. گفتم: مجتبی کی بریم خواستگاری؟ خودم برات خونه و ماشین میخرم، عروسیات رو میگیرم. مهربان نگاهم کرد و گفت: بابا ازت ممنونم ولی من حرم حضرت زینب رو به همهی اینا ترجیح میدم. گفت از اهل بیت نبرید؛ به حرف آقای خامنهای گوش کنید؛ توی هیئتها شرکت کنید. یکی دو ماه بعد خواست اعزام شود، زخمی بود. به خاطر سهلانگاری یکی از بچهها موقع خمپارهزدن گوشش آسیب دیده بود. گفتم صبر کن درمان بشی بعد برو. گفت: نه، میرم سوریه دکتر.
هر شب جمعه بهمان زنگ میزد. میگفتم ترس به دلت راه نده. مثل شیر برو جلو. میگفت: چشم بابا، ان شاء الله که ما پیروز میشیم. میگفت دشمنهای ما وهابیهای خبیثن. اینا از سگ هم نجسترن. اصلا چرا سگ؟ باز سگ وفا داره، اینا ندارن.
ابوعلی برایم تعریف کرد عملیات بصریالحریر بچهها محاصره شدند. بیسیم زدند کسی هست ما رو از محاصره نجات بده؟ مجتبی بیمعطلی بلند شد. بچهها مانعش شدند. میدانستند این راه برگشتی با خودش ندارد. مجتبی گفت: شیعه مولا علی عقبگرد نمیکنه. نیروهای توی محاصره تشنه هم بودند. مجتبی آب برداشت و سلاح و نارنجک و سوار تانک شد و رفت توی دل تکفیریها. وقتی پیاده شد، محاصرهاش کردند. لباس فرماندهی را که تنش دیدند، تمام تلاششان این بود زنده بگیرندش. حلقه محاصره را تنگتر کردند. تا میتوانست به جهنم فرستادشان. وقتی داعشیها فهمیدند مجتبی آخرین فشنگش را هم زده، رفتند سمتش. گذاشت خوب خوب که نزدیک شدند فوری ضامن نارنجک را کشید.
وقتی خبر شهادتش را بهم دادند سجده شکر به جا آوردم. به بچههایم گفتم گریه نکنید. باید افتخار کنید. حفظ یک آجر از حرم حضرت زینب ارزشش از جون همهی ما بیشتره.
همهی بچههایم خوب هستند؛ اما مجتبی تحفهی دیگری بود. من ابراهیم، اسماعیلم را قربانی عمه جانم کردم.
پیکرش را که آوردند توی تمام هیئتهایی که رفته بود گرداندندش؛ کف العباس، خادم الرضا، حسینیه کربلاییها...