گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید مصطفی طالبی هجدهم خرداد ماه سال ۱۳۳۹ در شهرستان ملایر از توابع استان همدان به دنیا آمد. پدرش نانوا بود. مصطفی از همان کودکی در حالی که سالهای اول دبستان را پشت سر میگذاشت همراه با برادر بزرگتر خود بعد از مدرسه مستقیم به نانوایی میرفتند و کارهای عقب افتاده را انجام میدادند.
با تمام مشکلات و سختیهای موجود تحصیلات خود را تا پایان مقطع متوسطه ادامه داد و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سالهای نوجوانی مصطفی مصادف بود با سالهای انقلاب. او نیز در جلسات مخفی مذهبی و انقلابی شرکت میکرد و در جریان انقلاب اسلامی در مبارزات خیابانی مشارکت فعال داشت.
بعد از پیروزی انقلاب و پس از فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد نظامی - عقیدتی پیوست و با شروع غائله کردستان به مبارزه با ضد انقلاب برخواست. با شروع جنگ تحمیلی به جبهههای نبرد حق علیه باطل عزیمت کرد و تمامی مدت هشت سال دفاع مقدس را در جبهه گذراند و در عملیاتهای زیادی از جمله «مطلع الفجر، ثارالله، والفجر مقدماتی بدر، خیبر، رمضان، بیت المقدس، فتح المبین، والفجر ۲، والفجر ۴ و ۵، کربلای ۴ و ۵، والفجر ۸» شرکت داشت.
تواناییهای مصطفی باعث شد تا مسئولیتهای زیادی را به عهده بگیرد و در بخشهای مختلف انجام وظیفه کند. از جمله مسئولیتهای وی معاونت فرماندهی گردان ۱۵۱ مسلم ابن عقیل، فرماندهی گردان ۱۵۱ مسلم ابن عقیل، جانشین فرماندهی عملیات قرارگاه نجف، فرماندهی عملیات تیپ ذوالفقار، فرماندهی محور لشکر ۳۲ انصارالحسین، فرماندهی قرارگاه شهید کاظمی و آخرین مسئولیت ایشان فرماندهی عملیات لشکر ۴ بعثت بود.
پس از پایان جنگ با توانائیهای علمی و عملی که از خود نشان داد موفق به گذراندن دوره تخصصی دافوس فرماندهی و ستاد شد. مجروحیتهای فراوان مصطفی در عملیاتهای مختلف تمام توان و بنیه او را از بین برده بود و کم کم روزهای تلخ و مستمر درد و بیمارستان شروع شد.
تیر ماه ۶۶ برای مداوای عوارض شیمیایی به آلمان اعزام شد. ۱۴ عمل جراحی روی بدنش انجام شد و نزدیک به نه ماه در بیمارستان بستری بود. عوارض شیمیایی وارد خونش شده بود با این که حال خوبی نداشت ولی طاقت ماندن در آلمان را نداشت با رضایت خودش به ایران برگشت. با اینکه شرایط جسمی مناسبی نداشت ولی دوباره به جبهه رفت و تا پایان جنگ در مناطق عملیاتی ماند.
پاییز ۱۳۷۲ عوارض ترکشها و جراحتها و گازهای شیمیایی خودنمایی کرد و مصطفی به شدت بیمار شد.
به پزشکان زیادی مراجعه کرد و با اینکه میدانست شیمیایی است حرفی نمی زد. این حال ادامه داشت تا نوروز سال ۱۳۷۳ که پزشک معالج وی از مصطفی آزمایش مغز گرفت.
سرطان آخرین هدیه جنگ به مصطفی بود. او را برای مداوا به تهران اعزام کردند. با وجود گذراندن شیمی درمانی و تحمل درد فراوان، هیچ گاه خم به ابرو نمیآورد و هر وقت از او میپرسیدند چرا تا به حال حرفی نزدی میگفت: این خواست خدا بوده چرا باید به شما میگفتم و شما را ناراحت میکردم؟
تن رنجور حاج مصطفی طالبی فرمانده دلاور جنگ و مرد روزهای سخت نبرد دیگر توان خود را از دست داده بود و مرغ جانش به هوای کوی یار در آخرین روز از خرداد سال ۱۳۷۴ به پرواز درآمد.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از درد و رنجی است که خانواده شهید طالبی در کنار او متحمل میشدند و در کتاب مصطفی طالبی به قلم مرجان فولادوند منعکس شد...
بعد از تلفن حالش به هم خورد با آمبولانس رساندیمش تهران برای شیمی درمانی. گزارشش جا ماند.
خودم بیشتر اوقات مجبور بودم به خاطر بچهها خانه بمانم اما برادر کوچکترش که پاسدار است همه جا همراهش بود؛ شبهای بیمارستان، روزهای آزمایشگاه و داروخانه. داروها کمیاب بود، باید ساعتها در صف داروخانه هلال احمر یا سیزده آبان میماند، بلکه بتواند دوسه قلم از داروها را بگیرد.
کمکم به خاطر مصطفی با محل کارش مشکل پیدا کرد. ایراد میگرفتند و توبیخش میکردند که مرخصیهایش تمام شده و غیبتهایش بیش از حد غیرموجه است. خودش هم که مریض نیست. پس هیچ دلیلی ندارد که نیاید سر کار. هیچ کس نمیگفت اگر او نباشد، کی صبح تا شب از این داروخانه به آن داروخانه بدود که داروهای مصطفی را بگیرد؟ وقت شیمی درمانی بالای سرش بماند؟ کی از کرمانشاه بیاوردش تهران برساندش دکتر؟ همه زندگیاش را گذاشته بود برای مصطفی. برای ما کس دیگری نبود. چند بار تقاضا نوشتیم که به ما هم یک خانه سازمانی در تهران بدهند که مصطفی نزدیک دکتر باشد. و مجبور نشود ده ساعت راه را زمستان و تابستان با آن حال خراب بکوبد تا تهران. موافقت نمیکردند. امکانش نبود.
خرداد هفتاد و سه امتحان میثم که تمام شد آمدیم تهران، منزل مادرم. تا مصطفی به بیمارستان نزدیک باشد. شیمیدرمانی سخت بود. عوارض داشت. دهانش زخم میشد. غذا خوردن برایش خیلی مشکل شده بود. حالت تهوع و بیاشتهایی هم بود که روز به روز ضعیفتر میشد.
مادرم دستور هر غذایی را که میشنید برای کسی که شیمی درمانی میکنند، خوب است، میپرسید و میپخت. هر کاری که به فکرمان میرسید میکردیم که راحتتر باشد، اما فایده زیادی نداشت. نه سرفههایش آرام میگرفت، نه دردهایش. دوستان و فامیل گاهی میآمدند کرج دیدنش. سر به سرش میگذاشتند میگفتند خودش را به مریضی زده که نازش را بکشند. مصطفی میخندید. سرفه میکرد و میخندید. اتاق مصطفی جدا بود اما همهمان جمع میشدیم آنجا. اتاقش گرم بود. اوج گرمای مرداد ژاکت و کاپشن میپوشید. میگفت استخوانهایم یخ کرده است.
لاغر شده بود. چهل کیلو وزن کم کردن شوخی نیست. پیراهنهایش را همیشه من میخریدم، سایز هجده. آن سال هم رفتم برایش پیراهن بخرم، گفتم یک شماره کوچکتر هم دارید؟ آن قدر عوض کردم تا رسیدم به شماره چهارده. پیش خودم گفتم تنگ نباشد، اندازه است؟ واقتی پوشید دلم میخواست زار بزنم، باز هم گشاد بود.
اواخر تابستان شیمیدرمانی تمام شد. حال مصطفی بهتر شده بود. وزنش رسیده بود به حدود پنجاه و پنج کیلو. موهایش دوباره داشت در میآمد؛ نازک نازک مثل موهای نوزاد. ریشهایش هم دوباره داشت پر میشد. مادرم هنوز هم دستور غذاهای تازه میگرفت و هر روز یک چیز مقوی درست میکرد و با اصرار و قربان صدقه مصطفی را وا میداشت تا چند قاشق بخورد. دوستانش میآمدند احوالپرسی. میگفتند اگر میخواهید جنایت کنید مصطفی را از خانه مادرزنش ببرید.
مهر که شد برگشتیم کرمانشاه. چارهای نبود. هنوز با درخواست خانه سازمانی موافقت نکرده بودند. محیا را ثبتنام کردیم کلاس اول. میلاد را هم صبحها میبردم کودکستان. مصطفی هنوز پیگیر کارهای لشکر چهارم بود. پایش همان که ترکش خورده بود خیلی اذیتش میکرد. به سختی راه میرفت. سیستم دفاعی بدن هم که ضعیف شده بود. چند ماه بعد بیماری دوباره برگشت. از صبح که بچهها را میبردم تا ظهره خدا خدا میکردم که حال مصطفی بد نشود که وقتی بچهها میرسند آمبولانس دم در نباشد. میلاد و محیا تا آمبولانس را میدیدند، هر جا بود، میزدند زیر گریه، از رنگ سفیدش از چراغهای گردان و آژیرش وحشت داشتند. بغض کرده میایستادند کنار در. خودشان را میچسباندند به دیوار تا آن دو نفر با روپوش سفید پدرشان را که نیمه بیهوش از درد روی برانکارد خوابیده بود بگذارند توی آمبولانس و ببرند.
مصطفی که شهید شد. میلاد دیگر حاضر نبود پایش را بدون من از خانه بیرون بگذارد. کودکستان هم نمیرفت، میترسید. میگفت مامان اگر برگشتم و آمبولانس تو را هم مثل بابا برده بود، من کجا بروم؟ میگفت و گریه میکرد و خودش را سفت میچسباند به من.
بهار هفتاد و چهار بهار بدی بود؛ نیمههای اردیبهشت دوباره دست عفونت کرده بود. بدن خونسازی نمیکرد و عفونت وارد خون میشد. باز من ماندم کرمانشاه. محیا کلاس اول بود و میثم سوم راهنمایی. نمیشد تنهایشان گذاشت. نمیشد از مدرسهشان زد. مصطفی میگفت: مژگان، محیا تازه دارد الفبا یاد میگیرد. یکی از حروف را که خوب یاد نگیرد املایش سالهای سال ضعیف میشود. میثم هم سال بعد میرود دبیرستان. امسال خیلی مهم است.
گاهی تلفن میزدم. یک بار همراه مادرم با ماشین یکی از دوستان رفتیم تهران. ناراحت شد. گفت نیا... گفت راضی نیستم این مسیر را دائم به خاطر من بیایی. خودم میآیم. میآمد. دکتر گفته بود نباید از تهران دور شود اما فاصله بین تزریقها و آزمایشها یکی دو روز هم که بود میآمد کرمانشاه.
بدن سیستم دفاعی نداشت. دکتر گفته بود هیچ کس نزدیکش نباشد، یک سرما خوردگی ساده، یک مریضی ضعیف که برای ما اصلا مهم نبود میتوانست او را از پا بیندازد. فقط من وقت داروها که میشد میرفتم نزدیک تا نیم متریاش دستم را دراز میکردم تا بتواند لیوان آب و قرصهایش را بگیرد. روی کاغذ نوشته بودند به خاطر رعایت حال مصطفی لطفاً او را نبوسید. دوستانش میآمدند، نوشته را که میدیدند، دور اتاق، دورتر از مصطفی مینشستند.