گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «فهم زمانه» درباره زندگی و روزگار شهید دکتر سید عبدالحمید دیالمه است که به قلم یعقوب توکلی و توسط انتشارات چاپ و نشر بینالملل منتشر شده است.
این کتاب ۳۰۰ صفحهای از بخشهای کوتاه زیادی تشکیل شده که خواندن را برای هر مخاطبی، راحت میکند. زندگی عجیب و جذاب دکتر عبدالحمید و پدرش سرهنگ حمید دیالمه هم خواننده را سر ذوق میآورد تا انتهای کتاب پیش برود.
سید عبدالحمید دیالمه (که در خانه او را وحید هم صدا میزدند) در ۴ اردیبهشتماه ۱۳۳۳، در تهران متولد شد. پدرش دکتر حمید دیالمه (درگذشت در سال ۱۳۸۱) سرهنگ ارتش شاهنشاهی و رئیس بیمارستان ۵۰۱ ارتش (بیمارستان امام رضا علیه السلام کنونی) بود و مدرک دکترای دندانپزشکی داشت.
روز یکشنبه هفتم تیرماه ۱۳۶۰ قرار بود جلسه مهمی با حضور اعضای حزب جمهوری اسلامی، برخی نمایندگان مجلس و وزرای دولت در محل حزب واقع در خیابان سرچشمه تهران برگزار شود. پیش از این، محمدرضا کلاهی مسئول انتظامات و تشریفات حزب، همه اعضاء را برای شرکت در این جلسه دعوت کرده بود. سه روز قبل، محمدجواد قدیری عضو کادر مرکزی سازمان منافقین به دوستان نزدیک خود با اطمینان قول داده بود: روز هفتم تیر کار یکسره خواهد شد.
شهید عبدالحمید دیالمه به مانند دیگر حضار، در حال گوش دادن به سخنان آقای بهشتی بود که ناگهان انفجار مهیبی، سقف و دیوارهای محل برگزاری جلسه را فروریخت. دیالمه مدتی قبل از شهادت به یکی از دوستان نزدیکش گفته بود: «منافقین قصد داشتند من را در مسیر خانه ترور کنند.»
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از کتاب است که برایتان برگزیدهایم.
در صندوق عقب باز شد؛ با کمال تعجب دید چیزی تغییر نکرده و کارتن و کیف همه سر جای خود هستند. حتی مهدی (دوست عبدالحمید دیالمه) وقتی وسایل را میگذاشت کیف را به کیفیت خاصی روی کارتن گذاشته بود و حالا میدید که دقیقاً همان طور و اصلاً دست نخورده است. آرامتر شد این همه امانت داری را وقتی کنارکنجکاویهای شدید خودش میگذاشت، ذهنش قد نمی داد.
وحید (نام عبدالحمید دیالمه در خانه) در خانهاش کتابخانهای مفصل داشت و حالا مهدی که میخواست از جهت فکری او سر درآورد. علی رغم تمایل وحید وارد اتاقش شد و به وارسی کتابخانهاش پرداخت. کتابهای اولین دانشگاه و آخرین پیامبر «دکتر پاکنژاد» را دید. بعد کتابهای مؤسسه «در راه حق» قم و کتابهای محمد رضا حکیمی را دید. کتاب البیان آیتالله سید ابوالقاسم خوئی، «تا نیمه راه بهشت» سعید نفیسی و از همه مشخصتر کتاب «فروغ ابدیت» آقای سبحانی و کتابهای آقای مکارم از «فیلسوفنماها» و چند کتاب دیگر، از جمله کتابهایی بودند که در کتابخانه وحید دیده میشد.
شب در خانه سرهنگ (پدر عبدالحمید) سفرهای گذاشتند و غذا آوردند. سرهنگ کاسه ماستی را در دست گرفت و با نیم نانی خورد و شامش شد همین.
صبح زود شنبه، هنگام اذان برخاست. صدای مؤذن از بلندگو نمیآمد؛ بلکه از طبقه پایین خانه میآمد. مهدی و وحید برای نماز بیدار شده بودند.
مهدی پرسید: چقدر صدای اذان نزدیک است، پدر است که اذان میگوید؟
- بله پدرم است. او عادت دارد همیشه در خانه اذان بگوید.
مهدی در خودش فرو رفت. سرهنگهای کرمان (در زمان رژیم ستمشاهی) چطور هستند و این دکتر سرهنگ چطور! سرهنگهایی که او دیده بود شب تا صبح جوک میگفتند و تریاک میکشیدند. ساعتها پای منقل بودند و کباب میخوردند و شعر مولوی گوش میدادند، هیچ وقت هم ندیده بود که نماز بخوانند. بعد هم چند تا سرباز اطرافشان داشتند که میماندند تا ظرفهایشان را بشورند.
بعد از مدتی صدای خواندن قرآن با صوت بلند شد. وحید توضیح داد که پدر صبحها قرآن میخواند. در بیمارستان (محل خدمت سرهنگ) هم یک مسجد ساخته که آنجا هم خودش بالای مناره اذان میگوید.
مهدی خیلی آشفته شد و پرسید: کدام بیمارستان؟
- پدر رئیس بیمارستان ۵۰۱ ارتش است و دندانپزشک.
هر چند مهدی بعدها فهمید که این کار حتی سبب شده که تیمسار عبد الکریم ایادی پزشک مخصوص شاه و رئیس بهداری کل ارتش که به بهایی بودن هم معروف بود کلی برای دکتر دردسر درست کند؛ ولی آن روز شنیدن این حرفها او را به شدت بهتزده کرد. شام نان و ماست، اذان صبح با صدای بلند، تلاوت قرآن و ساختن مسجد کنار بیمارستان.
به هر حال به بهانه تجسس کتابخانه و رسیدن به رساله و خط مرجع تقلید وحید، دوباره به تفحص کتابخانه وحید پرداخت. هر چند میدانست وحید نسبت به این تجسس خیلی حساس است. همۀ بحثهای او با وحید در این شش ماه رفاقت پیدا کردن سر وحید بود؛ اما او نم پس نداده بود.
مهدی دنبال رساله در قفسه کتابخانه بود. فکر میکرد مرجع تقلید وحید میتواند تا حدودی از وحید رمزگشایی کند؛ اما در کتابخانه وحید رسالههای مختلف وجود داشت، مثل رساله آیتالله مرعشی نجفی. در این بین مهدی دید که وحید یک دستگاه تایپ؛ ماشین تحریر دارد. اکنون کتابخانه ماشین تحریر و ماشین بنز ۱۹۰ در اختیار همه معما بود در حالی که هنوز نمیدانست وحید تک پسر خانواده است و چون مادر و هیچ کس دیگری هم در خانه نبود نمیتوانست از قضایا چیزی سر در بیاورد.
او در پی این سرک کشیدنها بیشتر گیج شد و به نتیجه نرسید. مهدی خیلی در زندگی وحید سرک میکشید؛ ولی وحید اصلا این حالت را نداشت که بخواهد از زندگی خصوصی مهدی چیزی بفهمد و این از جمله تفاوتهایی بود که مهدی همان روز هم حس میکرد.
زمان بازگشت به کرمان فرارسید در ترمینال برای کرمان بلیت اتوبوس گرفتند و دوباره وحید برای پرداخت کرایه اصرار کرد؛ اما هرچه تلاش کرد، مهدی نپذیرفت.